۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

همجنسگرا شدن یک یهودی



برایم جالب بود که ما هیچ اندیشه ای درباره ی یهودیان، آیین و رفتارهای دینی شان نداریم. اما جالبتر از آن روا یافتن و ریشه دوانیدن همجنسگرایی در این آیین یزدانی است. در این نوشته تنها به یک دلیل که بسیار جنجال برانگیز نیز بوده است ایمایی می شود.
یکی از دلایل مهم و سرنوشت سازی که باعث شد یهودیان به همجنس گرایی روی آورند و سرچشمه ی مهمی باشند برای این پدیده ی به ظاهر ناپسند محرومیت و دوری شان بود. دوری از زن و همسر و فرزند باعث می شود مرد به سوی مرد و زن به سوی زن گرایش جنسی پیدا کند. از آنجایی که آلمان های نازی می دیدند توده های بزرگی از همجنس گرایان یهودی در جایگاه های ویژه ای گرد هم می آیند و دست به کنش های همجنس گرایانه می زنند، با پشتیبانی و نیرو بخشی به قانون های از پیش گزینش و وضع شده خواست تا ریشه ی یهودیان را بکند. هیتلر دسته ای را به فرماندهی اس، اس، هیملر- فرمانده ی پولیس آلمان درسال 1936 - بر آن داشت تا به جستجو و آزار همجنس گرایان بپردازد.[1]
در این میان همجنس گرایان فراوانی در آغاز این فرایند پاک سازی همجنس گرایان و بادافراه آنها دستگیر و کشته شدند. اما نباید این را فراموش کرد که پس از چندی، آلمان ها دیگر کاری به کار همجنس گرایان نداشتند، سوراخ به سوراخ و درز به درز کشور و گاهی اروپا را می گشتند تا یهودی را پیدا کنند، آنها را دستگیر کنند و به بهانه ی همجنس گرا بودن به دار بیاویزند. یکی از شاهدان آن روزگار، یک مرد همجنس گرای آلمانی، چند تن از دوستانش که هرگز به مسایل همجنس گرایی، که از نگاه همه ی آیین ها نادرست شمرده می شود، نداشتند با برچسپ خوردن همجنس گرا بودن در کوره ی آتش سوختانده شدند. نامبرده به دنباله ی گفته هایش می گوید، " من هم دستگیر شدم. (...) ما مجبور بودیم در تمام تماس های خود حداکثر احتیاط را رعایت کنیم و من خود وادار گشتم با همه ی دوستانم قطع پیوند کنم. در سرک تنها از کنار یکدیگر می گذشتیم برای این که یکدیگر را به خطر نیاندازیم. دیگر جایی وجود نداشت که همجنس گرایان بتوانند در آنجا با یکدیگر دیدار داشته باشند."[2]
شمار پیگردها و جستجو برای یافتن همجنس گرایان در همین روزگار افزایش چشمگیری یافت. میان سالهای 1937 تا 1939 کاملا به اوج خود رسید. نزدیک به 100000 تن مرد آلمانی و اتریشی دستگیر و محاکمه شدند. ( در این میان سخنی از همجنس گرایان زن نیامده است، چرا که زنان به خاطر ترس و هراس بسیار کمتر از مردان گرایش شان را به زن دیگر در میان آلمان ها نشان می دادند. از دیگر سو به دلیل تجاوز فراوان و مرگ زنان پس از تجاوز، همجنس گرا بودن یا نبودن برای مرگ یا زندگی شان پروایی نمی آفرید.)
میان ده تا پانزده هزار تن از همجنس گرایان در اردوگاه ها و خیمه های ویژه جاسازی شدند. نگهبانان اس، اس و سایر زندانیان با آنها رفتار فوق العاده پرخاشگرانه داشتند که باعث مرگ بسیاری از آنها در جهان تنگ و تاریک اسارت شد. شمار درست همجنس گرایانی که در این خیمه ها چشم از جهان فرو بستند کاملا آکشار نیست، ولی یافته هایی وجود دارد که نشانگر 60 درصد آنانی است که جانشان را در این خیمه ها از دست دادند.
نازیها می کوشیدند در دیگاه خود به همجنس گرایان ایدیولوژی را با "دانش" همخوان باسزند و "آزمایش ها"ی شبه علمی به منظور تغییر رفتار همجنس گرایان انجام دادند.



[1] Paul A. Levine, Live History, 1998
[2] همان اثر، ص 14



۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

آن سوی دیوار


آن سوی دیوار
ضمیرش می گفت، می سوزد. درد شکستگی، ضربه، و آسیب را می شود به گونه یی تحمل کرد، ولی تحمل سوزش صبر بسیار می خواهد. وقتی در عضوی احساس سوزش می کنیم، از درون آتش می گیریم. دردی نمی کشیم، تنها در خود فرومی پاشیم و مغزمان دستور فریاد زدن را می دهد. احساس می کرد سوزن های کوچکی به یک یک سلول های بدنش فرو می روند. تعلیق ضعیفی در دستش حس می نمود، تعلیقی بین بود و نبود یک عضو بدن. گویی دستش به تار نازکی به بدن بند باشد. شدت ضربه را دستکش کم کرده بود ولی سرمایی که دستش را کرخت کرده بود باعث می شد از همه چیز پشیمان شود. لحظه یی به ذهنش گشت کاش دست نمی داشتم و این کار را نمی کردم. آن گاه که دستش را بالای آتش گرفت تا دستش گرم شود باز هم دستش می سوخت. می خواست دستش را از نزدیک آتش دور کند، اما این سوزش با لذت تسکین همراه بود.
هنوز از همه ی پله ها کاملا بالا نرفته بود که تعادلش را از دست داد. از بالای پله ی سیزدهم که نزدیک به چهار متر بود به زمین افتاد. هنگامی که از نردبان بالا می شد کمی برف به کف موزه هایش چسپید و چون از پله های زینه گرد و آهنی بود از پله ی سیزدهم پایش لغزید. نتوانست خود را نگه دارد. در یک لحظه ی سریع اول بوجی را رها کرد و سپس دستانش را سپر فرود افتادنش ساخت. احساس کرد دستانش کبود شده و حالت نیش زدگی زنبور در دستش دویده است. حس کرد همه ی خون بدنش در دستش جمع شده است.
دستانش چند بار تشت مصالح و ماله را سخت تکان داد. خشت خام روی خشت های خام دیگر گذاشته شد. کودک که بود با خود آرزو می کرد یی کاش می توانست یک ردیف خشت هایی را که در تابستان با قالب گل آنها را می ساخت، نسازد و از خشت هایی که در کوره هایی که نام شان را شنیده بود و در آن جا ساخته می شدند استفاده کند. به اندازه یی پول داشت که بتواند چند خانه بخرد. نه اینکه خسیس باشد، برایش عادت هم نبود. هنگامی که هوس می کرد یک پاره خشت در میان خشت های خام بگذارد که رنگش با دیگران فرق می کرد، با خود می گفت چرا باید خودم را فریب بدهم وقتی یک پاره خشت کاری نمی تواند بکند. رجه را به اندازه ی یک خشت بالاتر برد. یک سویش را که تنظیم کرد به سوی دیگر رفت. فورا دو زاویه ی رجه را تنظیم کرد و رفت مصالح بسازد. سوزش دستش را دیگر به یاد نمی آورد. خانه که از چار دیوار تشکیل می شود، اما چرا باید یک دیوار ساخت؟ پس سه دیوار دیگر آن چه می شود؟
یک بار می بایست کوشش کنم تا دیوار دیگری بسازم... اما اگر بخواهم یک چاردیواری بسازم پس این دیوار را چه کنم؟ و پس از چند پیاله چای دوباره دست به کار شد.
حتی یک بار به خود زحمت نداد ببیند آن طرف دیواری که می سازد چیست. تا آنجا که به یادش می آمد، می دید هر روز مشغول بلندتر کردن همین دیوار است. قطعا پشت دیوار در طول این زمان حوادثی رخ داده بود. شاید انسان هایی سکنا گزیده بودند، پدیده هایی پدیدار شده بودند، چیزهایی شده بود و ... اگر هم این فکر به مغزش می رسید که نیم نگاهی به آن سو بیاندازد، با خود می گفت مردم می گویند آن سو که چیزی برای دیدن نیست. هر چه داریم همین جاست. شکایتی از چیزی ندارم. همه چیز برایم خوب است.
سخت بود که برای ساختن مصالح بالا و پایین شود. در اول فشار کمی بر پاها و دست هایش می آمد. هر چه دیوار بلندتر می شد، این کار هم سخت تر می گشت. ولی از چند قطار خشت به این سو، چند بوجی خشت، یک سطل آب، یک تشت برای مصالح و ماله یی را بالای خوازه گذاشته بود. با کمک این ابزار بهتر می توانست کار کند، بیشتر خشت بالا بزند و زودتر کارش را به پیش ببرد.
بارها خشت ها را کج مانده بود، از دستش افتاده بود، و یا آن گاه که می خواست خشت های نیمه را از درشت جدا کند، احساسی به او دست می داد. مانند دستگاه های مکانیکی مواد ساختمانی را با هم می آمیخت، ازشان مصالح می ساخت، روی خشت ها هموارشان می کرد و دیوار قد می کشید. فکر می کرد نیرویی هست که نمی گذارد آن گونه که می خواهد خانه اش را بسازد، یک چهار دیواری کامل. چون هر بار که می کوشید، مصالح را کمی شل تر یا سخت تر بسازد مغزش خاموش می ماند. نه دستش می لرزید و نه عقیده اش درباره ی شکل دیوار سست می گشت. تنها همان احساس عدم تعلق دیوار به خود یا ناتوانی در انتخاب از آن چه میل خودش بود. چون شمار این اعمال بیش از اندازه می شد کم کم چنین می پنداشت که نکند کس دیگری این دیوار را برایم ساخته است. چند تصویر از برابر دیدگانش گذشت و خاطراتی را در ذهنش دوباره زنده کرد، متناوب و پی درپی...
سه بار شد که دیوار را از بنیان به هم ریخت. دو بار برای بلاهایی که بر سرش آمده بود گریست، اما در بار سوم ویرانی اهمیتش را در نگاه او از دست داده بود. یک بار که می خواست دیوار بیافتد، او تازه بوجی گچ سفید را باز کرده بود. تصمیم گرفته بود این بار تصویر تازه یی بر دیوار رسم کند، تصویری که آن گونه که خودش می خواست. همین که سر بوجی را با کاردک برید، دید چند خشت از ردیف بالایی دیوار به پایین می افتد؛ بی درنگ گریخت.
دستش را درون تشت مصالح به سرعت تکان می داد. به اشکال کوچکی که به فواره های آب ولی در اندازه ی خورد آن می مانست خیره شد. با خود گفت شاید کار بیهوده یی باشد اگر به آن سوی دیوار نگاه کنم. اگر بروم ... دستش را از تشت گچ بیرون کشیده بود. در راه از زمین برداشتن تا گذاشتن تشت بالای خوازه به یادش آمد یک بار دیگر هم به این مسئله فکر کرده است. آن بار جوان بود و اهل اندیشه. چون در وادی کتاب و خوانش متن بود، به مسائل پیرامونش می اندیشید. به ذهنش می رسید اگر دیگر دیوار نسازم کسی با من مخالفت نمی کند؟ آیا این کار برای ... و دنباله ی فکرش را با دوستانش شریک می ساخت. از آن ها می پرسید و با آن ها جر و بحث می کرد.
خوب که دقیق شد متوجه گشت که به این دیوارچینی عادت کرده است. ضخامت دیوار با همه ی گچ سفید، سمنت، رنگی که زده می شد و گچ بری هایی که هر چند متر به منظور زیبایی انجام می شد، به اندازه ی یک مشت گره کرده هم نمی رسید. هرازگاهی بی اختیار سطل رنگی باز می کرد، بعضی اوقات چند متر یا حتی گاهی، یکجا دو بورس رنگ به دیوار می کشید و بس می کرد. اگر خوب نگاه می کردی، بر تک تک خشت های دیوار، نقش، نوشته، تصاویر گنگی را می دید مانند نقاشی چیغ. کودکی با ازار کوتاه و پیراهنی نیم آستینه ی چهارخانه که با پدر و دو خواهر و سه برادر که همگی مانند او کالا پوشیده بودند به چشم می خورد. پسر جوانی که دست دختری به سن خودش را در دست گرفته بود و هر دو به جهت های مخالف با چهره هایی پژمرده می رفتند، گویی از هم جدا می شوند ولی دست هایشان به همزیستی کنار یکدیگر تمایل دارد. گاهی چند خشت یکجا می شد و گچ بری های خورد و کلانی که بر آن نقش می بست، مرگ تاریک خوردسالی را نشان می داد. گاهی به آن ها خیره می شد و چیزهایی در ذهنش بازآفرینی می شد. زن، خانه، دارایی و فرزندش ...
بیشتر آن گاه که بوجی یی را پر از خشت می کرد دست از کار می کشید. به گمانش در همه تصاویر جای پای دست یا دستانی را می دید که ناخواسته زندگی اش را می ساختند.
چندین بار چشمانش از آن بالا چرخ خورده بود. یک بار تعادلش را از دست داد و چنان افتاد که دو ماه بستری شد. ارتفاعی بیش از چند قد آدم که زیر پایت به کوچکی یک کف دست فضا برای راه رفتن و کار کردن بود.
نمی دانست باید دیوار را تا کجا بسازد. یک بار که چشم باز کرد و ناخواسته به اطراف نگریست چیزی دید که از شدت شگفتی لحظه یی احساس کرد زیر پایش تهی گشته است. زود تعادلش را حفظ کرد و به چیزهای شگفت انگیز خیره شد. دیوارهای بی شماری چهار گردش ساخته شده بودند. دیوارهایی که بر بالاترین خشت آن ها یعنی آخرین خشت رجه، جای پای شخصی که آن را می ساخت دیده می شد. یکی کوتاه بود و یکی بلند، یکی را می دیدی بیشتر رنگ های شاد به کار برده در حالی که دیگری بیشتر رنگ های به کار رفته در دیوارش تیره بود. هیچ ساخته یی یک چهار دیواری کامل را تشکیل نمی داد. دید دیوارهای پشت سر هم تا جای که خورشیدنشست است به چشم می خورد.
متوجه شد هیچ کس پشت دیوارش را نگاه نمی کند. با دیدن این منظره ی پردیوار چیزی به ذهنش گشت. اندیشید باید آن سوی دیوار بروم، اما چگونه؟ نردبان کوتاه است، خوازه آهنی را نیز نمی توان آن سوی دیوار بدون تهداب ایستاد کرد. احساس گرمایی در پشت پوست گونه هایش جمع شد. چند قطره ی عرق کوچک بغل شقیقه ها و خالی گاه های سر و پیشانی اش نشست. از ته گلو نفس نفس می زد. با خود گفت اگر آن سوی دیوار بروم شاید نیازی به ساخت دیوار نباشد. احتمالا آنجا کسان بسیاری را می بینم، با اشخاص زیادی آشنا خواهم شد، اگر شد زن و فرزند داشته باشم و ... صدایی او را به خود آورد. پشت سر نگاه انداخت. مردی را دید که به پایین درست جایی که پاره خشتی افتاده چشم دوخته است. دید دیوار مرد از دیوار او بلندتر است. همان پرسش مشکوک به ذهنش گشت و برای یافتن پاسخ به پشت دیوار مرد نگاه کرد. به جز از دیواری با خشت خام چیزی ندید. دیوار راست و خاکی رنگ. دیگر درنگی نکرد و زود تشت و مصالح و هر آنچه بوی خاک و گل را می داد با لگد به پایین پرتاب کرد.
لحظه یی آرام همان بالا روی دیوار نشست. به کاری که می خواست بکند خوب فکر کرد. صبر نمود تا کمی گرمای درونی اش فرو نشیند. شتاب زدگی پشیمانی به بار می آورد. افکار گوناگونی در چند لحظه به مغزش خطور کردند. دو تا فکر کاملا متضاد داشت. از نردبان و خوازه پایین رفتن و از صبح دیوار را دوباره بلندتر ساختن؛ و یا دیدن جهان پشت دیوارش. شاید اگر به آن سو می رفت همان دیوار خاکی و وخشت خام را می دید. اما اگر می خواست پشت دیوار را ببیند باید می پرید. دیگر چاره یی جز این نبود. پرش برابر با مرگ یا آسیبی شدید بود.
آهسته آهسته همه چیز برایش معنای کهنگی را می داد. کهنگی یی که در آن هر آن چیزی را که آرزو می کرد نمی توانست بیابد. حالش به هم می خورد. تهوعی به خاطر عدم توانایی، تهوعی از روی کوری، تهوعی به خاطر فریب از ساخته یی که چیزی در آن حس نمی کرد، چیزی در آن نمی یافت و به آن بی عاطفه بود. لحظاتی را به این حالت گذراند. می کوشید هر چه بیشتر بر سر این موضوع فکر کند ولی نمی توانست. چون دیگر تحمل شکیبایی نداشت، به آن چه می خواست دست زد. راست شد، امکان نداشت به عقب برود و یکی دو گامی آمادگی بگیرد. شوری داشت که با دیدن دیگران آن را در چشم دیگران نمی خواند. حالا از ارتفاع نمی ترسید چون چشم عقلش باز شده بود. چند نفس در سینه حبس گشت، چشمانش را بست و خود را از همه چیز رهانید.

سی هزار قطره

سی هزار قطره
    یک بار دیگر صدای چَک چَک ها را شنید. خاطره های مرور شده در ذهنش مانع شمار درست آنها شد. می دانست به پایان کارش نزدیک می شود. احتمالا از بیست هزار بار هم بیشتر شده بود. قطره یی کوچک که بر اثر برخورد با دیگر قطرات جمع شده در سطل بالا پریده بود، به پوست پشت دستش تماس پیدا کرد. قطره سرد بود و او سرمای آن را کمتر از حد اعتدال درک کرد. گرمای بدنش رو به پایین رفته بود. از نو شمرد، چک ... یک ... چک ... دو ...
    با خود گفت نزدیک است که کاملا شعورم را از دست بدهم و با آن چه دارم بدرود بگویم. درآغاز کوشش می کرد دست هایش را از بند رها کند. چند بار که کوشید، فهمید دستانش سخت به چوکی بسته شده اند و امید گریز نیست. هر چه بیشتر دست و پا می زد ریسمان ها تنگ تر می شدند. تلاش کرد ماجرا را دیگر بار در مغزش بیافریند. زن در دستش کاغذی بود که از دور با دو سرباز به سویش می آمدند. او به میله ی لبه ی سمت چپ بسترش، جایی که می توانست رفت وآمدها را ببیند، تکیه کرده بود.
    صبر کرد تا از دروازه ی مرکزی که حایل بود میان دو بخش زندانی ها بگذرند. از دروازه که گذشتند، گام های زن را شمرد. یک، دو، سه، چهار، بیشتر نشمرد و منتظر ماند ببیند سراغ کی می روند.
    زن یک گام عقب تر و دو سرباز دروازه ی اتاقش را باز کردند. یکی شان فریاد کرد:" بیا، برخیز! باید بروی."
اعتنایی نکرد و با گرفتن کمک از میله با بی میلی از جا برخاست. نگاه سردی و بی معنایی به زن انداخت. به کاغذی  که در دست زن بود خیره شد. زن پیش از این که او برآید، گفت:" می دانم دو روز بعد نوبت اعدام توست، اما من حکمی از دادستانی کل دارم."
مرد به زن چشم دوخته بود، پوزخندی زد و گفت:" مقصد؟"
زن به اندام لاغر مرد که رنگ چشمانش کاملا زرد می زد و رگ های کوچک سرخ رنگ در آن جلوه می نمود نگریست. به جای واکنش شگفتی انگیزی که انتظارش می رفت تا از مرد دیده شود، زن لختی مات ماند. گفت:" حکم من، حکم مرگ توست."
    درنگ کرد تا این بار واکنش مرد را ببیند. مرد همچنان با نگاه سرد و گونه هایی فرو رفته به زن می نگریست. زن متوجه پرش عصبی سمت راست بینی مرد شد ولی ادامه داد:" من یک روانشناسم. به تازگی پژوهشم بر روی کسانی که محکوم به مرگ اند روی دست گرفته ام."
مرد اندیشید، حرام زاده ی پست! ما را موش های آزمایشگاهی اش پنداشته است.
"می دانم برای برخی سخت و برای برخی دیگر بی تفاوت است اگر یکی- دو روز زودتر یا دیرتر بمیرند. درباره ی تو چیزی نمی دانم. این حکم این اجازه را به من می دهد تا شما را امروز اعدام کنم."
    انعکاس صدای قطرات او را به خود آورد. هر چه بیشتر تکان بخورم و بجنبم قطرات خون پرشتاب تر از بدنم بیرون می شوند. تصاویر سیاهی اتاق را با سری به زیر افکنده خیره و لرزان می دید مثل شخصی که از پشت بلور به چیزی نگاه کند. نمی توانست فاصله خودش را با دیوار روبه رو یاپشت سر بسنجد. تنها می دانست سطل زیر دستش روی زمین قرار دارد و قطرات خون داخل آن می چکد. او را که درون اتاق کردند، همه چیز با یک اشاره ی دست زن آغاز شد. دروازه را بستند و او تنها از راه پژواک زن می توانست بفهمد، زن کجاست.
   یک لحظه احساس کرد تاریکی اتاق برایش سیاه تر شده است. از اولی که آمدم تاریک تر شده. پدیده های معلقی مانند ذره های گردوخاک را که به رنگ طلایی و سفید می درخشیدند و پیش چشمانش به پایین می آمدند می دید. غیرممکن بود بتواند در نام گذاری شان، نام رنگ مناسبی را بیابد، طلایی و سفید گمانی بود. یکی را دنبال می کرد، نزدیکی افتادنش که می رسید یکی دیگر را که تازه شکل می گرفت پی گیری می کرد.
    لحظه یی صدایی نامفهوم در گوش مرد گفت، بیست و هشت. دانست زن هنوز در اتاق، روبه روی او نشسته است. با خود گفت می توانم با دشنام دادن به زن و لگد پراندن بی هدف به او آسیب برسانم. آوازی به شکل تکرار در مغزش طنین انداخت؛ ساعت را قید کردم. زبانش باز نشد و پاهایش جز سکون کاری نکردند. سرمایی که همه جایش را گرفته بود بیشتر در سر انگشتان دست ها و پاها، پشت  شانه ها و سر احساس می کرد. به مغزش می رسید کاری بکند ولی اندامش نمی توانستند برای دستور مغز واکنشی انجام دهند. مرد پس از چند پرس و پال در آغاز ورودشان دیگر چیزی نگفته بود. اگر زن حرکت می کرد تمرکزش به هم می خورد و نمی توانست به درستی به آن چه در جستجویش بود برسد.
    همین که سوزش تیغی تیز را در دستش حس نمود، قطراتی را که درون سطل می افتاد شمرد. بسیار ساده بود، تیغ تیزی که سوزشی ناگهانی در بند دست ایجاد می کرد بر پوستش نشست و شکافی کوچک آفرید. چون زن بعد از آمدن به داخل اتاق گفته بود چه خواهد کرد، تصمیم به این که بفهمد آیا خون موجود در بدنش واقعا سه لیتر است زد. پزشکان هرچه گفتند، انجام نداد؛ کتاب که می خواند بر حاشیه های آنها بر ضدشان چیز می نوشت؛ حتی مادر دانش ها را هم با فرمول های خودش باطل اعلان کرده بود. همه ی اوقاتش را به تنهایی می گذراند و چون دیدند، او می نویسد و تنهاست، او را به زندان انداختند.
    دهانش مزه ی تلخ می داد. کامش به زبانش چسپیده و گلویش خشک شده بود. میل نبود، نیاز داشت تا چیز مقوی یی بخورد یا پیچکاری مغذی یی به جانش فرو کنند. کم کم سرمایی که هوش از سر هر کس می برد بخش مرکزی و سپس همه جای مغزش را درنوردید. زن گفت:" صدایم را می شنوی؟"
از مچ دستان مرد به پایین، اندام به دو پهلوی چوبه های چوکی رها شده بودند. گردنش که روی سینه افتاده بود طوری او را می نمایاند که انگار به خاطر خستگی بسیار به خوابی عمیق فرو رفته باشد. پاهایش از یکدیگر باز شده بودند درست مثل این که بخواهند زاویه یی نود درجه یی بیافرینند. شانه های به جلو خم شده و پشت گوژ کرده اش بر تکیدگی اش بیشتر می افزود. رنگ انگشتان دستش سفید می زد.
    سکوت محض سخن تاریکی شده بود. زن صدای نامفهومی از پشت دروازه شنید. حتما سربازها بودند که می خواستند بگویند، خانم لطفا زودتر به کارتان پایان دهید. نیم ساعت انتظار که علم آن را ثابت می کرد چندان سخت نیست، ولی حوصله ی آن ها سر رسانیده بود. زن چراغ دستی را از جیبش بیرون کرد، آستین پشت مچش را بالا زد و نوری بر آن انداخت. زیر لب خواند، م ... هنوز یک دقیقه و بیست ثانیه دیگر وقت مانده است.
شمارش معکوش را زیر لبش نجوا کرد. هفتاد و نه، هفتاد و هشت، هفتاد و هفت ...صدا کرد، آقا صدای مرا می شنوید؟ درنگی کرد. صدایی نشنید. همین که خواست دوباره صدا کند ، صدای نامفهومی از روبه رویش به گوش آمد.
    زن پس از این که رگ مرد را زد، چوکی یی را کشید و با مرد به گپ زدن آغاز کرد. موقعیت مرد را سنجید و با فاصله یی که اگر مرد بخواهد کار احمقانه یی انجام دهد، بر او کنترول داشته باشد نسشت. سی دقیقه ی در نظر گرفته شده برایش اندکی دشوار بود، پس باید زودتر آن را به پایان می رسانید. از مرد پرسید:" تا کی باید مردم را به خاطر چنین جرم هایی به زندان بیاندازند؟ و آیا این باید دلیل اعدام کسانی مانند شما باشد که تنهایید؟"
مرد پاسخی نداد. لختی سکوتی پر از انتظار میان آن دو خانه کرد. مرد سکوت را زود شکست:" پاسخ این پرسش دور از درک توست."
زن خواست نیشش را بزند:" شاید تو دلیل خوبی برای تنهایی ات نداشتی که آمدند به سراغت؟"
" تو هم تغییر نخواهی کرد. مانند همه برای خودت دلیل می تراشی و امید داری ... دلم برایتان می سوزد."
زن چند جمله ی دیگر با مرد رد و بدل کرد، ولی پاسخ های یکدستی گرفت. وحشت از دانستن دلایل مردی که تنها بود، به او لذت شیرینی می داد که آن را نمی توانست پنهان کند.
    پرسید:" هیچ گاه کوشیده یی میان مردم بروی، با آنها باشی، برای خوشی خودت یا دیگران از اتاقت بیرون شوی؟ آخر من نفهمیدم ..."
مرد با خونسردی گفت:" هنگامی که به دنیا آمدم، پدرم زنده نبود و مادرم در تولد من مرد. تنها فرزند خانواده بودم. از همان کودکی کاکایم مرا به گدایی واداشت و تا نوجوانی بدان کار پرداختم. شاید فکر کنی مسخره است، ولی در نوجوانی تصمیم گرفتم زن بگیرم. پس از چندی فهمیدم معشوقه ام با دیگری است و من بر آن شدم برای همیشه مجرد بمانم."
زن زیر لب گفت یادت رفته است حماقتت را بگویی. نمی بایست به... خودخواه!
مرد ادامه داد:" به اندازه یی کار می کردم که تنها زندگی خودم را کفاف باشد. با پولی که دست و پا کردم تصمیم گرفتم با کسی رابطه یی برقرار نکنم، مگر مواردی که می روم کتاب بگیرم یا بخرم."
" اما چرا شما را دستگیر کردند، در حالی که بسیاری سرنوشت مشابه شما را داشتند؟"
" چون چند سال تنها ماندم، دیگر هرگاه بیرون می رفتم کسی مرا نمی شناخت. خودت که می دانی اگر کسی آدم را نشناسد چه بلایی به سرش خواهد آمد. "
مکثی کرد و در حالی که سرش را به سوی سقف تاریک برد.
" دیگر خودم را نمی شناختم تا چه رسد که دیگری مرا بشناسد. اما من همچنان به تنهایی ام ادامه دادم، تا این که آمدند سراغم و زندانی ام کردند. فکر می کنم برخی ها که مرا این سو و آن سو با وضعیتی مغایر با آن چه مروج بود دیدند، به من گمان بر شدند و کارم به این جا کشید."
    صدای تَک تَک کفش هایی به گوش مرد رسید. زن بود که با چند گام اتاق را دوره می کرد. زن باز پرسید:" اما آیا تنهایی دلیل خوبی برای مرگ است؟"
مرد که تاب گپ زدن را از دست داده بود به خود فشار آورد، گفت:" می دانی، در تنهایی ام یک چیز را پیدا کردم. این که هیچ چیز ندارم. حالا هم برایم مهم نیست، اگر دو روز زودتر بمیرم. آدم هنگامی که می خواهد دو روز برای مرگش زندگی کند، باز هم اجازه آن را به او نمی دهند. این جا که نتوانستم کاملا به بی چیزی که می خواهم دست یابم، ولی این را می دانم که پس از مرگم به آن دست خواهم یافت. جایی که در آن تداوم وجود ندارد."
زن بیشتر از آن گپ نزد تا این که گفت، بیست و هشت دقیقه گذشته است.
  زن با صدای نرمی زمزمه کرد، شصت ثانیه. این بار صدایی به گوش نرسید. کنجکاو شد. از چوکی برخاست. نور چراغ دستی را به سقف اتاق انداخت. در نور کمرنگ مرد را بی حرکت دید. فاصله ی میان خود و مرد را با دو گام بلند پیمود. دو دستش را مشت کرد و حالت دفاعی به خود گرفت. نور را به چهره ی تکیده و پریده رنگ مرد افکند. پاهای مرد از هم باز شده بود، گردنش به گونه یی بر سینه اش افتاده بود که گویی بر تنش سنگینی می کرد. کف سفیدی از وسط پیراهن مرد تا به چوکی خط انداخته بود. سطل آب از آن چه پیش بینی می کرد، کمی بلندتر آمده بود. حالا دیگر هر چند ثانیه صدای چک چکی از سطل بلند می شد. می شد گفت دیگر آوازی شنیده نمی شد.
    زن دو سه بار آواز بلند فریاد زد. انعکاس دشنام ها باعث شد دو سرباز دروازه را به زور باز کنند. آن دو فورا داخل شدند و سعی کردند با گرفتن از بند دست زن، او را از اتاق بیرون ببرند. زن فریادزنان گفت  رهایم کنید احمق ها. او همه ی این لحظات با من بازی می کرده است. به همین خاطر اجازه داده بود رگش را بزنم. از چند لحظه پیش مرده است. سی دقیقه درباره ی او کامل نشد. سی دقیقه یی که برای مرگ او  سنجیده بودم.
   دو سرباز زن را به آرامش فراخوانده و او را از اتاق بیرون کردند. کوشیدند چوکی و جسد بالایش را، از اتاق خارج کنند. یکی از سربازها در حین بیرون کردن جسد مرد به دیگری گفت:" می بینی، هیچ خونی از این مرد نرفته است."
هر دو به سطل خیره شدند.
" هی! داخل این سطل چیزی جز آب بی رنگ به چشم نمی خورد."
دیگری با همان لحن گفت:" یعنی چی؟ چطور بدون ریختن یک قطره خون مرده است؟"
دهان هر دویشان بسته ماند.
" به ما ربطی ندارد. می بینی که او مرده. زود باش او را ببریم و فکری برای جسدش بکنیم."
    زن دوان مانند کسی که چیزی را جا گذاشته است برگشت. چوکی یی را که بالایش نشسته بود زیر پایش گذاشت. شیر آبی را که قطرات آب چَک چَک کنان از آن به درون سطل می افتاد و دقیقا بالای سطل قرار داشت با دست بست. 



انسان های بدون سر


انسان های بدون سر
پس از تاب آوردن زن در برابر دردی جان ستان، شوهرش دید که زن انسان شگفت انگیزی زاییده است. فرزند، برگردن خود سه گوش مانندی داشت، که هر روز موهایی مانند تن انسان ها بالایش می رویید و دو سوم سه گوش گونه را می پوشاند.
***
زمان درازی از آن روز گذشت و شبی مرد، هنگامی که لرزان عصا به دست به خانه بازگشت؛ پیاله چایی برای خود ریخت وبه زنش گفت:" بانو! تو چرا همیشه در اندیشه ی فرزندت هستی؟" جرعه ای از چایش را با آواز بلند سر کشید و با آهنگی خش آلود افزود:" امروز دریافته ام که چرا آن فرزندی را که تو زاییده بودی، سه گوش مانندی بر گردن داشت."
زنش که تا به حال سرگرم پوست کندن کچالو بود، چاقو را درون سبد کچالو گذاشت و با حالی که گویی پیامی را پس از سال ها انتظار می شنود، گفت:" خوب...!" چند بار پیاپی سرفه کرد و سینه اش خس خس آواز داد. مرد شوپ دیگری با همان آواز نوشید و کمرش را راست کرد:" فرزند تو انسان ویژه ای است. بر پایه ی گفته هایی که در این سال ها از بزرگان شنیده ام، پس از چندین سده چنین انسانی زاده شده است، و او می تواند کارهایی فراتر از خم و راست شدن انجام دهد."
در آن حال که چشمان کم سوی پیرزن خیره می شد، شانه هایش پایین افتاد و احساس کرد اگر با چکش به زانو و یا با سوزن به کف پایش بزنند، از جایش تکان نمی خورد. پیرزن نالید:" افسوس!... چه کوتاهی بزرگی کردیم مرد! چه کوتاهی بزرگی کردیم که از بیم نفرین مردم ، یا آزار و دوری شان از ما، او را در همان روز نخست خفه کردیم! وای...!"

c


دگرگونی
با دست که به شانه ی پسر زد، پسر چنان تکان خورد که ناخودآگاه پایش لغزید و با کوششی برای حفظ تعادل، به سختی گامی به پس رفت. نفسش بند آمد و گویی هر آنچه بازدم نام داشت، ترس آن را در خود خفه کرده بود. چشمانش هنوز پایین را می دید و می اندیشید اگر اندکی دیرتر می جنبید، ممکن بود بمیرد. می خواست خود را کاملن از آن جا دور کند و جانش را برهاند، ولی پاهایش از شدت ترس می لرزید. بر اعصابش مسلط شد و دیگری که او را چنین دید، خندید:" چی گپ است؟ چرا ترسیدی؟ ... چنان غرق منظره بودی که با خود گفتم مگر او چه چیزی را می بیند که این چنین از خود بی خود شده است."
پسر به جایی خیره شده بود و گویی هنوز غرق یاد منظره بود و از دیگر سوی دستی که بر شانه اش نشست، او را ترسانیده بود، گفت:" آری ترسیدم. اگر پا پس نمی کشیدم، نزدیک بود به پایین بیفتم و بمیرم، و جسدم نزد آن ها می ماند." دستش را که بالا آورد و روی سینه گذاشت، چند بار دم و بازدم کرد:" برادر مگر چیزی شگفت تر از این هم پیدا می شود؟!" و در حالی که با انگشت به سوی دره ایما می کرد، افزود:" مگر نمی بینی که در آن سوی دره انسان ها به جاندران و پدیده ها و در سوی دیگر در یک روند، جاندناران و بی جانان به انسان دیگرگون می شوند. گویا همه چیز تغییر می کند."
با چشمان درشتش که روشنایی پرسش واری در آن نهفته بود به دیگری خیره شد:" اگر این شگفت نیست، پس چی شگفت است؟"
دوستش که در حال شنیدن این گپ بود، نگاهش به دو سوی دره رفت و آمد کرد. این بار دو دستش را به نرمی بالای شانه هایش پسر گذاشت و گفت:" نه برادر! شاید از همه چیز ناآگاه باشی." دستانش را از بالای شانه های دوستش پایین کرد و کوشید با فشردن مشت هایش بر اعصابش چیره شود. هنگامی که پایی را به پیش نهاد، با کشیدن دست دوستش او را هم به سوی دره فرا خواند:" آن رود را که از میا نرد9ه می گذرد می بیثنی؟ در آن سوی رود پدیده ها و جانداران به انسان، و در این سوی آن انسان ها به دیگر چیزها دیگردیسه می گردند."
" آیا همیشه این چینی است؟"
"گفتم، نه! گاهی این چنین می شود."
لختی اندیشید و دیگر بار پرسید:" آیا همیشه یک سوی رود پدیده ها به انسان تبدیل می گردد؟"
دمی آوازی برنیارود، گویی نمی خواست پاسخ این پرسشرا بگوید و برای همیشه ناگفته رهایش کند، ولی در حالی که کمی به پایین به سوی دره خم شده بود گفت:" نه دوست! گاهی انسان هایی می کوشند تا از رود بگذرند و به آن سو روند تا همیشه انسان بمانند، ولیث تنها انگشت شمارهایی اند که کامیاب به انجام آن می شوند."
دوست دیگر هنگامی که این گپ راشنید، تب و تابش کاهش یافت و آتش پرسشگرش از درون خاموش شد. ولی هنوز به این گفته و دگرگونی ها می اندیشید تا شاید انگیزه ای برای این دگرگونی ها بیابد.

افسانه ی دروازه


افسانه ی دروازه
گام که بزنی، پلی پیش رویت قرار خواهد گرفت که از همیشه وجود داشته است. این نیاکانم بودند که می گفتند میلیون ها سال پس از عدم، پیشامد بزرگی رخ خواهد داد. آن هنگام، زمانی است که تاریخ معلق خواهد ماند. پل لرزانی که همگی در طول زندگی شان آن را از دور یا نزدیک دیده اند. چوبی، تشکیل شده از تخته های به هم پیوندخورده یی از یک سوی دره یی به دیگر سوی آن امتداد یافته است. همان پلی که در بیداری یا رویا بالای آن راه رفته ایم و دانسته ایم چه قدر امکان مرگ وجود دارد اگر یکی از تخته های پوسیده ی آن بلرزد. از آن پل که بگذری، دیواره های شهری را مشاهده خواهی کرد که از درون سفید به نظر می رسد. مردم آن پی درپی از یکدیگر چیز می پرسند.
در افسانه های کهن آمده بود که در این شهر که در آن هنگام نام دیگری داشت، مردم آن از همه چیز می ترسیدند. شب ها در شکاف های کوه می خوابیدند و به هر آن چه دیده می شد و آن چه گمان وجودش می رفت، باژ می پرداختند تا زنده بمانند.
ابراهیم نان و پنیرش را که گرد کمر درون بغچه یی سرخ رنگ که با گره یی بزرگ و سخت به کمرش بسته شده بود، برای خوردن باز کرد. پیش از آن که دستمالش را هموار کند جایی را که می خواست بالای آن بنشیند با دست پاک کرد. خاک نمناک آن جا بوی سرزندگی را در بینی ابراهیم افشاند. ابراهیم زیر لب زمزمه یی کرد و به آن چه در اندیشه اش می گذشت خندید. نان خشکی را که دو روز پیش تازه از تنور کشیده بود چهار تکه کرد. تکه یی را که لبه های سوخته داشت روی ران پایش که به شکل چهارزانو نشسته بود، گذاشت. دو تکه ی بزرگتر را که سرخ تر می زدند دوباره در بغچه پیچاند. چشمان خیره اش به پنیری که حالا با انگشت کثیفش روی نان می کشید، دوخته شد. به دروازه یی بزرگ نزدیک می گشت.
مردم هراسشان که کمتر شد تصمیم گرفتند- چون از ترس به آنچه دیده می شد و آنچه گمان وجودش می رفت، باج می دادند- به جای این که باج بدهند بهتر است با آنها کنار بیایند. پس تصمیم شان این شد تا برای آن دو خدمت کنند، اعم از این که برایشان خوراک فراهم آورند، با آنها همخوابی کنند یا دشواری هایشان را حل نمایند. آن چه دیده می شد و آن چه گمان وجودش می رفت، بسیار که خوردند و آشامیدند، و شب های درازی را به کامگیری گذراندند، تنها یک دلبستگی دیگر به مردم شهر داشتند. مردم شهر می توانستند که ... ابراهیم لقمه یی را که بزرگتر از دهانش بود بافشار در دهان گذاشت. تکه نان کوچک را دو پاره ی دیگر کرد و با خود گفت نمی دانم چرا اکنون که به نزدیک دروازه رسیده ام، آرام نشسته ام و غذا می خورم.
لقمه ی دیگری را هم که به نظرش خشک بود، به زور و با کلفت شدن رگ گردن و سرخی چهره از گلو پایین فرستاد. خم شد و از آب روانی که می توانست به روشنی انگاره ی چهره اش را بییند و از کنار پایش می گذشت چند شوپ آب نوشید. آب چنان پاک و زلال بود که ابراهیم به خوبی میانه ی گونه ی راستش را که به اندازه ی عدسی فرو رفته بود در آن می دید. روی سبزه ی کنار جوی دراز کشید و به آسمان نگاه کرد. دو تکه ابر سفید که یکی شان اگر کمی تراشیده تر می شد به اژدها می مانست و دیگری به یک اسب آبی، را دید. مردم تنها می توانستند حالا مشکل آنچه دیده می شد و آنچه گمان وجودش می رفت را حل کنند تا زنده بمانند. شرط این کار آن بود که می بایست از یکدیگر می پرسیدند و دنبال پاسخش می گشتند.
هر گاه ابراهیم خسته می شد، یا به دوستانش داستان کهنی را بازگو می کرد، و یا در تنهایی به چیزهایی می اندیشید که به پایان نمی رسیدند. این نخستین باری بود که دروازه ی بزرگ را می دید. دروازه یی متشکل از دو پله ی مساوی خاکی رنگ که برای نگهبانی از شهر دو سرباز بر آن گماشته می شد. شکوه تعریف شده اش ابراهیم را بر جا ایستانده بود. پیش از این دلش برای دیدن آن می تپید و با خود می گفت اگر بمیرم و نتوانم از دروازه بگذرم چی؟ در این لحظه که سال ها در تخیل سودای آن را می پروراند، در چند قدمی اش نشسته بود و نان و پنیر می خورد.
پس از جرعه آبی که از پی واپسین لقمه نوشید، زیر لب چیزی گفت و برخاست. مرور کرد، مردم شهر سالیان نامعلومی با یکدیگر پرسش و پاسخ کردند. رفته رفته این روند به نظر آنچه دیده می شد و آنچه گمان وجود آن می رفت خسته کن نمود. خواستند تا دیگرگونی یی در روزگارشان ایجاد کنند. همه ی پرسش های هر آن چه دیده می شد و آن چه گمان وجودش می رفت، پاسخ یافت. می بایست دنبال چاره یی دیگر می گشتند. پس بزرگان شهر را گرد آوردند و ابلاغ کردند که ما از شما خسته شده ایم. اگر می خواهید زنده بمانید باید دوباره به ما باج بدهید.
ابراهیم دم دروازه رسید. به بالا و دو سوی چهارچوبه ی دروازه خیره نگریست. از مردم شنیده بود که برای ساخت دیوار شهری که دروازه اش به بَرداری دو قد انسان بود، اشخاص بسیاری کشته شده بودند. در پله ی چپ دروازه، در میانه ی آن و در پله ی راست، نزدیک به نیم گز بلندتر از کف زمین، دو تنه ی درخت برای بستن دروازه کار گذاشته شده بود که چلیپاگونه دو پله را به یکدیگر پیوند می داد و به وسیله ی کسانی به جز از سربازان بسته می گشت. ابراهیم نفس نمی کشید، از بن سینه هوای دروازه را در سینه حبس می کرد. شاید در ذهنش ابعاد آن را می سنجید تا همه چیز آن را بر شانه هایش احساس کند. زمان درازی را به همین حالت گذراند.
بزرگان شهر به آن دو پاسخ منفی دادند؛ سپس به همه ی شهریان گفتند نوبت آن فرا رسیده که در پی براندازی آنچه دیده می شد و آنچه گمان وجودش می رفت برآیند. مردم با انجام این فرمان بزرگان گام در راه دیگر زندگی شان گذاشتند. بر نیروی آنچه دیده می شد و آنچه گمان وجودش می رفت پیروز آمدند. سپس فرمان تازه یی از سوی بزرگان صادر گشت. حالا به جز از اندیشه درباره ی خود و پرسش و پاسخ برای رفع دشواری های خود به چیز دیگری نمی کوشیدند. ابراهیم که سال ها در حسرت دیدار دروازه خون دل می خورد، می سوخت و می تپید، مبهوت در چهارچوبه ی آن ایستاده بود. پهلودری راست را با دست راست لمس کرد، به سوی پهلودری دیگر آمد و با دیگر دست آن را حس نمود. چشمانش را که به سردر دوخت نگینی را دید که سبز می زد. از آن پا به این پا که شد، دید رنگ نگین گرد و شش گوش، دیگرگون شد. کمی جنبید، نگین سیاه گشت، آن سوتر رفت، سرخ شد... نگین با هر جابه جایی کوچک رنگ دیگری به خود می گرفت. چشمانش را برای درک جلال آن بست. دستانش را دیگر احساس نمی کرد.
چشمانش را که گشود به دلش گشت از خیر گذر از دروازه بگذرد و از جایی که آمده بدان برگردد. پرسش و پاسخ برای مردم همچنان شیرین و دلکش بود و آن را پاره ی تن خود می دانستند. گاهی کار به آن جا می کشید که خود را چیزی جز آن نمی پنداشتند. ابراهیم خم شد و دو دستی لخه ی دروازه را به دست گرفت، ولی زود راست شد و نگاهی دوباره به سردر انداخت. مردم به اندازه یی پرسیدند و پاسخ دادند تا روزی رسید که وابستگی شدیدی میان آن ها در اذهان شان ترسیم شد.
ابراهیم دو سه بار که پرید و دستش به سردر نرسید، احساس ناامیدی کرد. زندگی مردم بدون وجود یکدیگر برابر با مرگ شده بود. کم کم انزجار و نفرین جای وابستگی را گرفت و بسیاری آرزوی مرگ کردند. آرزوی دیگران نیز ترک شهر بود، اما هیچ کس نمی دانست کجا باید رفت؟
ابراهیم که از همه چیز خود را جدا کرده بود، سرش را پایین انداخت. صلابت دروازه چنان سهمگین بود که چشمانش پس از آن که از چهارچوب دروازه گذشت هنوز بر کاسه هایش سنگینی می کرد. او به همان جایی می رفت که مردم شهر نمی دانستند کجاست.
***
ابراهیم از دروازه شهر بسیار دور شده بود. به پشت سرش نگاه کرد. سیاهه های شهر را دید که دروازه اش ناپیدا بود. درون شهر سفید و بیرونش سیاه به نظر می رسد. شگفت انگیز است! طرح دروازه ی نخودی و دیوارهای گلی درون شهر به یادش آمد. تا به آن هنگام کسی رفتن به خارج از شهر را تجربه نکرده بود، چون اگر کسی بیرون می رفت حتما افسانه یی درباره ی او و سفر و چشم دیده هایش ساخته می شد. هرچند مردم نادیده سخنانی درباره ی بیرون شهر پراکنده بودند. نخست بودن، معنا و تعبیر دیگری دارد. او نخستین کسی بود که از شهرشان خارج می گشت.
از دروازه که گذشت مردمی پراکنده را دید. کسی ترازوی دستی یی به دست داشت و دیگری پولی از جیبش می کشید. دو زن را دید که با نگاه های شهوانی شان او را به سوی خود فرا می خواندند. پارچه فروشی تکه یی را گز می کرد.
کنار گاو پوست کنده یی که سربه پا بر چنگکی آویزان بود مردی ایستاده را دید که ساتورش را پی درپی و یکنواخت بر آن فرود می آورد. به سوی مرد موی دراز ایستاده نگاه کرد و کاکایش را دید. کاکایش ساتور به دست صاف ایستاده است. کاکایش لبخند تلخی به او زد، دوباره رو به لاشه کرد و آغاز به تکه تکه کردن آن نمود. از بازار که گذشت چند خانه را سمت راست خود دید، گلی، با لبه های دیواری که به شمع آب شده می مانستند. پنجره هایی با شیشه های رنگی و چارچوبه ی چوبی، بهارخواب هایی تابستانی که با شرایط آب و هوایی آن جا نمی خواند. زیر لب نجوا کرد، چه اندازه همانند خانه های محله ی سبردون است. به پیرامونش نگاه انداخت. احساس شکست کرد. باید از کسی بپرسم. ولی از کی؟ من که زبان آن ها را نمی فهمم. با زبان اشاره می پرسم. رهگذر پیری را که ریشش مماس با سطح گردنش بود، چشمان گرد، ابروی پیوندی یی که در گوشه ی چپش بریدگی یی دیده می شد، و بینی بی بند داشت، تصویر بزرگ شهرش را در ذهنش زنده کرد. با انگشتان و حالت چهره اش چیزی از او پرسید، اما ناباورانه شنید که پیرمرد به زبان خودشان به او پاسخ داد. ابراهیم با دریافت پاسخ، باز احساس شکست کرد. شکست از یک رقیب که برای دومین بار او را در هم کوبیده بود. این رقیب از هنگام ورود او به شهر نو او را فریفته بود. بیرون از شهر هم تفاوتی به چشم نمی رسید، همان زرق و برق، همان رنگ و بی رنگی، همان و همان ...سکوتی آمد. حقارت بر شانه ی افتاده ی ابراهیم سنگینی می کرد و باعث می شد جرات بازگشت به شهر خود را نکند.
به راه افتاد و همچنان برای یافتن آنچه از شهر خارج شده بود، سرگشته به بالا و پایین چشم می دوخت. لختی گذشت و به جوی آبی رسید. احساس خفه کننده یی در گلویش پس از ناامیدی و شکست داشت. خم شد تا کمی آب بنوشد. در جوی شفاف و گوارا چهره یی را دید. صورتی تکیده و پژمرده که بیشتر از سن و سال خودش بود. چشمانش بی سو بودند و هیچ درخشندگی گیرایی در آن دیده نمی شد. آب چنان راکد بود که گویی به سوگ چهره یی نشسته که در آن خیره می نگرد. چهره یی کشیده و ریش کم پشت که در زیر گردن خال سیاه بزرگ جلوه می کرد و موهایی گردزده. انتهای ابروی راستش درازتر از ابروی چپ بود. همین که خود را دید نخست یکی دو بار چهره را به دو سو کج و راست کرد، چهره درهم کشید و خندید، ولی دید که ابراهیم هنوز ابراهیم است.
نیرویی ناخواسته که از پس چهره و چشم ها و در مجموع اندامی که در آب بازتاب یافته بود او را در خود می بلعیدند. دو نگاه، یکی از درون آب و دیگری از بیرون آن در هم تنیده شده بودند. آن چه بر آنها می گذشت سکوت بود. شانه های ابراهیم سبک شد، دست هایش رها شدند و گردنش بیشتر به سوی پایین خم شد. جذبه ی تصویر می رفت که به از خودبی خودی دیگرگون شود و او را بیم زده سازد. بیم از این که مبادا آنچه داشتم به آنچه در شرف آن هستم با هم همخوانی نداشته باشند. پیش از عبور از دروازه انگیزه ی گذر و دیدن شهر بیرون از شهر خودش او را به اینجا کشانده بود. و حالا که همه ی شهر را دیده بود تنها به چهره ی خودش در آب خیره گشته. دیگر یک اندیشه ی کور هم به دریچه های تاریک ذهنش راه نمی یافت. جمله ی معروف تکرار می گشت، "اگر به خودت خیره شدی، مرحله ی نوین زندگی ات را دریافته ای".
ابراهیم نگاه از آب برداشت و متوجه شد آب به سوی شرق روان شده است. به آن سوتر نگاه کرد و دید چهره اش در آب گل آلود بازتاب یافته است. تصویرش از او گریخته بود. دو سه بار پلک زد اما دید چهره ی خودش در ابعاد کوچک مربع گونه سراسر جوی را دربرگرفته است. درست مربع هایی به اندازه ی چهره ی خودش. همان اندازه اولی که خود را در آب دیده بود. به نظرش رسید چون بسیار به خود خیره مانده بود، حالا آب را کاملا خود می دید. به پدیده یی که به ساخت سنگی بود چشم انداخت. متوجه همان چیز غریب شد، خود را دید که در هیئت سنگ به او رخ می نمود. به در، دیوار، خانه، چوب، ریگ، زمین و هر آنچه وجود داشت نگاه کرد. یک چیز یکتا را می دید، خودش را. خودش بود که سنگ بود، خودش بود که زمین بود، خودش بود که در آسمانی که از این پیش آبی بود، دیده می شد. تنها خودش را می دید. خودخواهی به من دست داده است. نمی دانست برای رفع خودخواهی متوسل به چه شود. همه چیز برایش مانند نگین شش گوشه ای شده بود که می درخشید و رنگ به رنگ می شد. شاید نگین شش گوش نیز زمینه ی این دیوانگی را برایش می چید یا نشانی بود از چنین آینده ای.
وحشت زده دوید. دوید و دوید تا تصویرش گم شود. تصویر، تصویری نبود که ذهن آن را بیافریند. تصویر از ملکه شدن بر ذهن هم گذشته بود. تصویر را درهمه چیز می دید. هنگامی که از نفس افتاد به درختی تکیه داد و نشست. چشمانش را بست و آن چه را دیده بود در مغزش یک بار بازنگری کرد. خودش در همه چیز بود. سرمای تکان دهنده یی ناگهان بدنش را در نوردید و لحظه یی او را از هرچیز فارغ کرد. به گونه یی نفس نفس می زد و سینه اش بالا و پایین می رفت که گویا از چیزی هراسیده باشد.
نمی توانست این مسئله را با خود بسنجد، مغزش از کار افتاده بود. به یاد همان افسانه ی کهن افتاد. انسان سه مرحله تحول را به خود می بیند. نخست با طبیعت و در مغاره ها زندگی می کند. در آن جا از همه چیز می هراسد و به پدیده های موهوم و طبیعی روی می آورد تا زنده بماند. مرحله ی دوم، هنگامی است که او دیگر از طبیعت بیمی به دل راه نمی دهد و می کوشد از مرحله ی اول پا بیرون گذارد. در همین جاست که به قدرت خرد پی می برد. مدت های درازی اسیر نیروی مردافکن آن می گردد. در این مرحله چون هر پدیده یی را محکوم می نماید و از میان می برد، دیگر بار به طبیعت روی می آورد تا مرحله ی سوم را آغاز کند. در مرحله ی سوم، طبیعت را شناخته، به عظمت خرد پی برده، با آمیختگی آن ها و نیروی نهفته ی انسانی همه چیز را می شناسد. و چون همه چیز را در خود می بیند و خود را در همه چیز، وارد مرحله ی سوم می شود. این مرحله، دوره پایانی است، هر که در آن داخل شود ...
ابراهیم قدرت تازه یی در خود حس کرد. بی اراده بدون این که از دستش برای برخاستن کمک بگیرد بلند شد و بی حرکت ایستاد. او جهان شده بود و جهان او. این من و او بودن، هستی تازه یی به او بخشیده بود، هستی یی که به خاطر آن از شهر بیرون آمده بود.
شL 2 P0 دش چیزی، نه می فهمید و نه احساس می کرد. فقط شرمی نادانسته و کرختی ای ناگهانی بر او سیطره یافته بود.یک بار دیگر کوشش می کند تا با سرفه ای سخت، هم گلویش را صاف کند و هم به همین بهانه حداقل خود را از این درد برهاند. نکند همه ی دردها بهانه هایی برای زندگی باشند؟ گاهی همین دردها ... همیشه درگیر فکرهای آشفته بود. فکر می کرد انسان ها هر چه کرخت تر می شوند، هذیان فکری شان هم بیشتر می شود. چشمانش را می بندد. در خیال خودش مشت هایش را گره می کند، شصت پای راستش را می فشرد، چند نفس کوتاه و عمیق می گیرد، و می خواهد بی درنگ قفل زبانش را بشکند.با خود می اندیشید احتمالا اشخاص دیگری هم دچار کرختی شده اند. این رخداد نمی تواند تنها برای او پیش آمده باشد. نکند این فضا کرختی باشد؟ حتما از خودش است ... در این جا اشخاص گوناگون گرد آمده اند. اشخاص کرختی آور ند، صنف چهارگوش یا دایره ای چه می تواند؟ شاید همگی در ما کرختی می آورند و ما در دیگران. ناگزیر دیگران نیز به درد من مبتلا بوده اند، ولی کسی چیزی از آن به زبان نمی آورد. امکان این هم هست همین اکنون از همصنفی ها و استاد گرفته تا پدر و مادرش هم کرخت باشند. ولی همه از ترسی درونی حرفی به میان نمی آورند تا مبادا احمق پنداشته شوند.یک بار دیگر به ساعت نگاه می کند. باز هم سه و بیست و پنج دقیقه و چهارده ثانیه. چرا استاد می گوید دو دقیقه فقط وقت دارم، در حالی که من تازه آغاز کرده ام. چرا ساعت ایستاده؟ آیا مشکل از ساعت است، فلسفه ی توقف آن چیست؟ اَه، رفیق اصلا به آن فکر نکن. ساعت که انسان نیست کرخت شود، ولی به دور از عقل هم نیست که در کرختی مطلق، ساعت هم نایستد. نمی دانم آیا ساعت دیگران هم ایستاده است.
دوستش نگاهی به استاد می اندازد و نگاهی به او. گاهی با عجله چیزی روی کاغذ می نویسد و به او نشان می دهد. گاه دست تکان می دهد و او ر از اوضاع باخبر می سازد. معلوم نیست دوستش از احساس او چیزی می فهمد. اگر می فهمد چرا کاری برایش نمی کند؛ و اگر نیست... باز هم فکرهای احمقانه به سرش زد. دوست کاش می دانستی چه قدر پدرت به تو و آینده ات امید بسته است. چهره ی پدرت را به یاد یباور. پسرم کامیابی تو باعث سربلندی ما می شود. این پول ها را بگیر و عرق پیشانی ام را حفظ کن. ولی حالا هیچ پولی از آن ها نمانده، چه طور باید یک حقوق دان خوب شوم؟ برایت از کجا سربلندی بیاورم؟" با گوشه ی چشم دید یکی از دخترها با موبایلش بازی می کند. در این دنیای سگی نه پول دارم و نه کسی. تف بر این دنیا! این لوده هم حالا بس نمی کند و یک دم ور می زند. بس کن دیگر گو به گورت کنند! پس از یک ماه جابه جایی بلاخره چوکی اش معلوم شد. سمت چپ دوستش می نشست. تازه بیست و چهار ساله شده بود.
حالا کسی را می دید تنها بالای چوکی در صنف نشسته و به او خیره شده است. چشمان سیاه، موهای کمابیش ماش برنجی، پسری در حدود 25 ساله بود. همان زخمی را که در کودکی پهلوی گردنش جا خوش کرده بود دیده می شد. زخم به مرورزمان التیام یافته بود، ولی داغش را می شد از آن فاصله دید. فروغ چشمان خودش را داشت. بینی برجسته، چهره ای کشیده که در گونه چپش در هنگام خنده، فرورفتگی ای ایجاد می شد. همه ی ویژگی های پسر، ویژگی های خودش بودند. چهار چشم به هم دوخته شده بود. دو نگاه به هم تلاقی می کرد. از درونی هایشان چیزی نمی شود گفت.در حال خودشان بودند. نه حرفی رد و بدل می شد و نه اشاره. ساعت سه و بیست و پنج دقیقه و چهارده ثانیه، و قلم هنوز پیش پایش، در یک قدمی اش روی زمین افتاده است.












زنان و مردان برهنه


زنان و مردان برهنه
تا چشم کار می کند در این بیابان زن و مرد برهنه دیده می شود. اندام هایی برآمده و مواج در بدن هایی خوش تراش. هنگامی که آن هایی را که می دوند ببینید اراده تان را از دست می دهید و ناخودآگاه ... واسوخت می شوید. تب گرمایی که حرارت معلوم نیست، همه جا در دور و نزدیک چشم را آزار می دهد. در آسمان خورشید را دیده نمی توانم. همین طور به دور دست خیره شده ام که به ناگه سایه ای موشک وار از رو به رویم می گذرد. رو که می گردانم، با اولین نگاه او را می شناسم. ناباورانه است، خواهرم برهنه، دیوانه وار می دود. از من دور می شود و فراید می زند:" دور شوید! کسی به من نزدیک نشود. به من کاری نداشته باشید!" هراسان به دو پهلو نگاه می کند و دور می شود. تا به حال او را با بدن برهنه ندیده بودم. اگر در جای دیگری به این صورت گیرش می کردم ... حالا چه اهمیتی دارد؟
آواز برادر کوچکم که بدون لباس بر روی ریگ ها نشسته و می گرید، مرا به خود می آورد. یعنی چی؟ چرا روی خاک نسشته است؟ احساساتی می شوم و چند گام به سویش می روم. بسیار دوستش دارم، شیرینی خانه است و گرمای وجود والدین. نزدیکش که می شوم دو پای روان بی مو را می بینم که چون چیزی را نبیند یا سر راهش چیزی نباشد، دو لگدی به برادرم زد. برادرم بر اثر دو ضربه سرش شکست. یک للحظه بر سر دو راهی ماندم. براردم را که حالا از سرش خون سرازیر بود و فرورفتگی حاصل از شکستگی در سرش را می دیدم بشتابم، یا به سوی کسی که این کار را کرد بدوم. او هم که پایش به کودک خورد، چند قدم آن سوتر روی زمین افتاده بود. زن بود. از موهای دراز و اندام ظریفش شناختم که زن است. اما وقتی آواز آخ و دردش را شنیدم، مبهوت شدم. فریاد زد او را از من دور نگاه کنید! او را از من ...
مادرم بود، ولی نمی دانم چرا جگر گوشه اش را با لگد زد. و این چنین فریاد می زند.
چند نفس عمیق می کشم، مانند ورزشکاران روی پا نشست و برخاست می کنم، سرم را تکان می دهم و باز دقیق به اطرافم نگاه می دوزم. از خودم می شرمم. مادرم لخت و خواهرم برهنه، هر دو از برادران و فرزندانشان می گریزند. حاضرم به دوزخ بروم ولی شاهد چنین روزی نباشم. هر کس به کار خود مصروف است، و گر نه از گوشه و کنایه های مردم باید آب می شدم. احساسی شبیه به یتیمان به من دست می دهد. یتیمی که مادر و خواهر و برادرش او را تنها می گذراند. به خط مسیری برادر، خواهر برهنه، و مادر دوانم فکر می کنم. به همین خاطر به ناگه پاهایم سست می شوند. احساس می کنم زمین با دستاتنش مرا به درونش می کشد. به دلیل شدت فشار پاها به پایین خم می شوم. آواز دخترانه ای می گوید:" لطفا کمکم کن! ... یادت نیست چه اندازه دوستم داشتی؟ لطفا، لطفا!"
چی گپ است؟ این جا کجاست که مرا آورده اند؟ به کی پناه ببرم؟ یک دم باد ناگهانی ای می وزد و با یک تکان شدید احساس سرمای لرزانی مرا به حال خود می آورد. به وضوح گرمای بدنی را به پاهایم چسپیده احساس می کنم. نفس نفس می زند و پستان هایش بالا و پایین می شود. یک لحظه خاطرات شب هایی به یادم می آید. زود قطعش می کنم.
در این برهنگی کسی به کسی میلی ندارد. قطعا مانند دیگران آرزویم بود با جنس مخالفم باشم. ولی نه این چنین بی پرده. میلی برای نزدیکی با هیچ کس احساس نمی کنم. نه می خواهم به کسی سلام بدهم، نه قدم بزنم، و نه ... خشک و بی حرکت، به طوری یکنواخت به دور و برم می نگرم. نمی دانم چه باید بکنم.
" خوب! من و تو از پیش حسابی داشتیم."
مردی با شکم برآمده و قدی کوتاه به نیمه تخم مرغ شبیه بود، به لاغری دراز که استخوان های رانش از بیرون رونما بود؛ گفت:" یادت می آید چه به روزم آوردی؟ زن و فرزندم را پس از مرگم، و خودم را وقت زنده بودن به خاک سیاه نشاندی؟"
عرق از نیمه تنه بالای ام پایین می ریخت. عرق زود خشک می شد و خاک که بر پوست تنم می خورد، لایه ای نازک از خاک بالای آن می نشست و پوست را می سوزاند. گلویم خشک است و له له می زنم. از جایم حرکت می کنم و به آهستگی و بی هدف به سویی می روم. دنبال چیز آشنایی می گردم. تا این جا مادر و خواهر و ... کاری برایم نکردند. البته من چیزی از آن ها نخواسته ام ولی اگر می خواستم حتما توجهی به من نمی کردند. یک آشنای قدیمی یا دوستی صمیمی می تواند دلگرمی و پشتیبانی قوی ای برایم باشد. می توانم با او بهتر همه چیز را بفهمم. چیزی در ب دلم مرا برمی انگیزد تا من هم به کسی اعتنایی نکنم، به پیش بروم و هر گاه آشنایی را دیدم از او بپرسم این جا کجاست؟ هنوز کاملا غرق این مسئله نشده ام که احساس می کنم با موتری تصادم می کنم.
برای لحظاتی و یا شاید زمانی دراز بیهوش ماندم. چشم که باز می کنم، دو چشم گاوی بزرگ که گویی می خواستند در چشمانم درآیند، به سویم خیره بود. چشمانی که می توانستم دشنام ها را از ژرفنای آن بخوانم. زن پیر و عظیم الجثه ای که بیشتر به پشته ای خار بزرگ ولی خالی می مانست. به طرف دوری نگاه می کند. دوباره نگاهش را به من می دوزد. به من که نگاه می کرد، گونه هایش مانند سگی اصیل امریکایی کشان و آویزان می شد. بینی توشله ای، دو سوراخ کوچکی بود که با سرعتی چند برابر بینی من هوا را بیرون و درون می دادند. دید که برمی خیزم تفی بر زمین کرد و رفت پی چیزی.
هیچ فیلم و داستانی این گونه نبوده است. گریز، تعقیب، گریه، خواهش؛ نفرت، بی اعتنایی؛ همگی شان یکجا شده بودند. به پایین نگاه می کنم تا ببینم کجاید بدن زخمی شده. اولین نگاهم به چیزی می افتد که می شرمم. می شرمم از این که می فهمم خودم نیز عریانم. حس می کنم تیزاب معده ام به حلقم می کوبد. شکمم می سوزد و تکانی می خورم. به دوروبرم نگاه می کنم. منتظر می مانم تا کسی به بدنم خیره شود و بعد، من مرگ را بطلبم. پس از چند لحظه متوجه می شوم حماقت بی معنایی به من دست داده است. حتی یک نفر هم نیم نگاهی به من نیانداخت. گیجی سردرگم کننده ای به سراغم آمده است. خانه ام کجاست؟ سر پناه نزدیک کجاست؟ باز در پهنه ی ناپایان بیابان قدم می زنم.
***
از بیابان هیچ جانداری بیرون نمی شود مگر بمیرد. ریگ های زرد کف بیابان را پوشانده است. گویی زمین هر آن چه خورده ، پس بالا آورده و همه جایش را ناپاک کرده است. هراز گاهی باد خشک و سوزناگی سیلی به رویم می زند و گم می شود. دیگر کسانی را که حیوان خویانه می دویدند نمی بینم. برهنگانی که دیوانه وار گریه می کردند، می خندیدند. کسانی که نسبت به هم احساسی نداشتند. مرگ شهوت و مهر بود. کم کم من نیز آنها را فراموش می کردم. واله و بی هدف دوباره به سویی نامعلوم قدم برمی دارد. پس از چندی، از دور مردمانی که شای انها هم برهنه اند به چشم می آید. با خود گفتم، آنها کی ها هستند؟ چرا همچون دسته ای به قطار ایستاده اند؟ ... نکند باز هم ... خستگی و کنجکاوی نمی گذارد مسیر نامشخصم را دنبلا کنم. کاش کسی همراهم می بود و می رفتیم می دیدیم چی گپ است؟
پیش از این همه می گریختند و فریاد می زدند، ولی حالا که به این دسته نزدیکی می شوم خموشی بر آنها حاکم است. پس از چند لحظه احساس می کنم خودم نیز به ناخواسته به سکوت آنها پیوسته ام. خوب که نزدیک می شوم، احساس می کنم سکوت اینجا حرف می زند. چیزی شگفت انگیز اینجا رخ داده است. پیر و جوان ، زن و مرد، همه می لرزند. عرق بر تنشان نشسته و به پایین چشم دوخته اند. جایی که من ایستاده ام آخر صف است. فکر می کنم آخر صف است چرا که اول صف باید چیزی بدهد یا چیزی بگیرد. چند لحظه که می گذرد همچنان بی حرکت، لرزیان و سرافکنده دیده می شوند. آهسته آهسته فکر می کنم من هم جزئی از آنان ام. قفل دهانم را باز می کنم و می گویم:" پدر جان می توای کمکم کنی.
کسی که آخر صف است پیرمردی است از همه خاموش تر. جوابی که نمی شنوم باز می پرسم:" پدر جان می توانی بگویی اینجا کجاست؟" یک لحظه سکوت و با خود می گویم شاید عمدا کسی چیزی نمی گوید. به او می گویم:" چرا همگی تان ساکت به قطار ایستاده اید؟" سرش را اندکی بلند می کند. چشمانش از کاسه ی سر برآمده و نرینگی اش تا راه درازی کشیده بر خاک دیده می شود. رشته ای آب دهان چسبناک و تهوع آور که از گوش هی لبان ترکیده و نیم بازش آویزان شده، فرسودگی اش را بیشتر نمایان می سازد. می اندیشم حتما در دلش به کارم ...
هنوز هم خاموشی است. از بیم این که پیرمرد به سویم حمله نکند، خود را به عقب می کشم. که این جا هم کسی کمکم نمی کند. از وقتی در این بیابان آمده ام، چیزهای شگفت انگیز و بی معنا زیاد دیده ام. ولی کنجکاوی را چه کنم؟ از کی بپرسم ... چرا ما ایستاده ایم، می دویم، می لرزیم و ...پاسخش به دست کیست؟ آیا واقعا روز قیامت است؟ ما دوباره زنده شده ایم که تقاص کارهایمان را پس بدهیم؟ سوال های گوناگونی همچون امواج مخرب دریا به خیابان های سلولی ذهنم حمله می کنند و افکارم را می شکافند. و گوسفند اندیشه ام را می درند. کنترولم را از دست می دهم. دستانم ناهشیارانه به آسمان بلند می شوند و فریاد می زنم. بیشتر شبیه چیغ است تا فریاد، همراه کلماتی بریده " کمک! به من ... بگویید کجایم؟" و شروع به گریه می کنم. مانند اطفال زار می ززم. شانه های لاغرم تکان می خورند و بی اداره به زمین می افتم.
پیش از این که پایم به اینجا برسد، در خانه ای مجلل زندگی می کردم. هر کس به خانه مان می آمد فقط از زیبایی های آن سیراب می شد. چندین پیشخدمت سفیدپوش، سرویس های بی نظیر برای سهولت زندگی ، موتر، کارخانه، حساب بانکی، زن و غیره در اختیار داشتم. صف بستگان با همان چهره و اندام در خود فرو رفته اند. نگران چیزی اند. تازه ازدواج کرده بودم و باخوش قدمی همدم رییس بزرگترین شرکت داروسازی جهان شدم. پلان بچه دار شدن را می ریختیم که پایم به اینجا رسید.
آواز سنگینی می گوید:" ای پسر! تو که سرت را بزدلانه پایین انداخته ای. تو را می گویم." این جمله را که می شنوم فکر می کنم حتما پدرم به خاطرم آمده است.
" ما اینجاییم کودن! تو ما را دیه نمی توانی. با شنیدن این گپ فهمیدم پردم نیست. کسی با من صحبت می کرد. امید غریبی به دلم سایه افکند. زود اشکانم را پاک می کنم. همین که می خواهم بپرسم کیستی و از کجا گپ می زنید، آواز سومی برخاست:" ما در آسمانیم، تو احمق ما را نمی توانی ببینی."
در آسمان چیزی نبود. نه ابری، نه خورشیدی، نه ستاره، هیچی نبود. دروغ می گفتند، حتما درمیان صف بستگان اند. از آخر صف به آن سویش روان شدم و با خنده ای به یک یک آنها نگاه می کنم. جواب خنده، خنده است؛ و خنده می تواند آنها را برایم مشخص کنند. صدای دیگر که واقعا شنیدم از آسمان می آمد مانند رعد و برق گفت، کودن ما خدایان هستیم. از آسمان با تو گپ می زنیم. و پشت سرش دیگری گفت امروز اینجایی تا به ما پاسخ بدهی.
خدا، واژه ای که در سراسر زندگی ام دنبالش بودم. چیزهایی از آن دریافتم، و چیزهایی برایم گنگ ماند. خدا در مغزم، پدیده ای بوده است بزرگ و دست نایافتنی و وجودش جنجال برانگیز. نه برای من بلکه برای همه، که بیرون از ذهن است. باورم می شد که روز قیامت شده، و باید تقاص پس بدهم. تقاص آنچه انجام داده ام چند خدا؟ جای تعجب است، همیشه دنبال یک خدا بوده ام از آغاز تا به پایان. اما این جا گروهی از خدایان است، با هماهنگی خاص خودشان. باید پذیرفت و تن به "سین و جیم" آنها داد.
صف بستگان گپ نمی زدند، گویی هرگز چیزی برای گفتن نداشته اند. و اگر چیزی می گفتند، خدایان بر آنها خشم می گرفت، و ... هنگامی که خدایان گپ می زدند، صف بستگان آشفته و گمان بر به پسر نگاه می کردند. لختی خامشی آهنگ بینوایی صف بستگان را نواخت. هر یک با گوشی دراز، زبانی بریده، سری بزرگ، کور، بی دست و پا و غیره در فکر خودشان فرق بودند. با سری افکنده به آینده نزدیکی که در کمین شان بود می اندیشیدند.
باد آرام و خشکی که در عین حال طاقت فرسا بود، وزیدن گرفت. در سراسر بیابان خار و خاشاکی به چشم آمد. تپه ها مانند پشت شتر به نظر می رسید. تنها اسنان بود و انسان. پسر هنوز کاملا باور نکرده بود روز بازخواست و جزاست. می خواست بیشتر از ادیان و اندیشه ها و همگونی هایشان بداند. کتاب بنویسد، پیروان ادیان و ارزش هایشان را بشناسد.
آوازی گفت:" خوب جوان، حالا نوبت پرسش رسیده است. اول بگو نامت چیست؟ ما به یاد نداریم که نام این همه بندگان چیست. گاهی نمی دانیم چرا آفریدیم. گاهی آگاهی هایی که از دو جهان داریم، نادرست در می آیند. خوب نیازی به نام نیست." خدا لحظه ای خاموش ماند. هنگامی که صدای یکی از خدایان آسمان می آمد، پسر دنبال سرچشمه صدا می گشت. می خواست تصویری از محل خدا در ذهنش ایجاد کند. دیگر شگفته زده نبود. بیشتر کنجکاوی می کرد. در آن جهان خدا یکی بود. حالا چندتاست. بت پرست، ترسا موبد، بودایی، مسلمان و همگی به خدای یکتا باور عمیق داشتند. بت وسیله ای برای رسیدن به آفریدگار هستی ود. جاندار پرست، جاندار را نمود پاک خدا می دانست ولی چند خدا در این شرایط سوال برانگیز بود.
فکرش را متمرکز ساختو به صحبت های خدا که می گفت اولین سوال را من می کنم گوش کرد. خدا می گفت باید بکوشی تا جواب های درست و قانع کننده بدهی. ما هر کدام به سهم خود از تو سوال می کنیم. می کوشیم تا تو را در تنگنا قرار بدهیم و روانه ی دوزخت کنیم.
گویی کسی با عصب خوابم بازی کند فریاد کردم، این چه معنا دارد؟ باید هرکار اشتباهی کرده ام به من نشان دهید، اگر پایم را کج گذاشته ام متذکر شوید. باز خواستم می کنید تا در تنگنا قرار بگیرم؟ آیا شما عادل هستید یا ظالم؟ خدا غیرد، جوانک نادان! آوازت را بلند نکن! در دنیا هر کاری کردی، هر عملی انجام دادی. دیگر حق اعتراض نداری ... خوب، حالا بگو! ما خدایان همیشه میان خود گفتگو کرده ایم؛ گاهی این گفتگوها به مبارزه علیه یکیدیگر انجامیده است. هر کدام مان خود را برتر از دیگری می دانیم به خصوص من که اگر جایش برسد، همه بندگان را برای برتری ام نابود می کنم. هر چند یک بار سعی کردم، ولی موفق نشدم. من و بندگانم که مرا می پرستند، خود را برتر می دانیم.
" منظورت چیست؟ تو چه برتری ای از دیگران داری؟"
" من از نژاد برترم. بزرگ هستم و با شکوه. و اندیشه ام در آفرینش بی مانند است. هیچ کدام از آنها اندیشه و سایر برتری های مرا ندارند. پس من برترم."
پسر نگاهش را از آسمان گرفت. به صف دور و دراز لحظه ای نگریست. همگی همچنان می لرزیدند. حتی کوچکترین حرکتی برای اینکه نشان دهند چه احساسی از این گپ دارند از آنها به چشم نمی آید. جنگی لفظی خدایان یکی دیگر از این شگفتی هاست. آنها هم بر سر برتری، نیرو و اندیشه مبارزه می کنند. پسر با خود گفت مسئله خدایان به من چه ارتباطی دارد؟ به جای این که پاداش و جزا بدهند، از من نظر می خواهند. مگر من قاضی ام؟! پسراز نزد خدا فرصت خواست و خدا گفت درست است، ولی قوت کم داریم.
خدایان بر سر چه مبارزه می کنند؟ شاید قدرت، خودنمایی، غرور، شاید نیرویشان را به رخ هم بشکند. گویا آنها هم انسان اند. تاکنون هیچ کس نشنیده و نگفته بود خدا یا خدایان با هم مبارزه کنند. پس از لختی فریاد کردم:" هیچ نژادی از دیگری برتر نیست. افکار ممیزه ارجحیت نیست. برتری نه از این نگاه است و نه از آن نگاه. برتری از هر نگاه یعنی تلاش برای گریز از پی بردن به ضعف و نادانی."
دلم بر خود لرزید و دستانم زود عرق کرد. دید که حادثه ای رخ نداد. ادامه داد، اگر اندیشه ی برترت همین برتری نژادی است، سخت در اشتباهی. نژادپرستی، شهوت قدرت را در خود می پروراند. بهای قدرت و رسید ن به آن خون است. و خون یعنی ستمگری، در حالی که تو خدایی و دادگر.
خدا به نرمی و شاید به خاطر حفظ خونسردی گفت:" ولی مانیاز به یکی داریم تا با اندیشه و توانایی و دیگر برتری هایش ما ار از تنگنا برهاند و رهنمایی برای خوشبختی ما باشد. ما همیشه دشواری هایی داشته ایم و همه ی کشاکش های ما بر سر همین است، کسی نبوده ما ار رهنمون شود. آن رهنمون کسی نیست جز آن برتر. من چون همیشه به فکر راهنمایی و سعادت انسانها در بوده ام، پس من برترم. ... فهمیدی؟"
خدا را نمی شد دید. ولی حتما با غرور دست بر سینه اش کوبیده باشد و در رابر دیگر خدایان خودنمایی می کرد. فریاد زد:" تو هم مانند انسانها هستی. به گمان انسانها، یک برتر همیشه هست که باید در پی او بود. ولی چون نمی دانند که آن برتر کیست او را در میان چند تن محدود زمین می گردند. هر ورز به خیال خوشان به کسی روی می آورند که او برتر است، ولی پس از چند روز از همه شان دل زده می شوند. از سویی به سویی می روند. به گمان رزدشان برتر را می یابند. برترین است، نه برتر."
خدا پس از اینکه گپم خلاص شد، فریاد زد:" تو بنده ی گستاخی هستی. باید زبانت را کوتاه کنم. می خدایم. وقتی گفتم برتر هستم، پس برتر هستم. باید پذیرفت!" خدا خاموش شد. سپس همهمه ای در آسمان برپاگشت. پسر پاسخ این خدا را داد. یکی از چند کوه را پشت سر گذاشت. از تپه های شن و خاک در نگاه پسر چون موجوداتی به نظر می رسید که سینه خیز به سویش می آیند. برخود لرزید. بدون این که به عقب نگاه کند چند گام به پس رفت. از درون احساس می کرد، ولی نمی دانست چرا؟
از میان دسته آوازی برآمد. همان آواز دوباره تکرار شد" آه پسر!" پسر به دوردست ها خیره بود. چیزی نشنید. سه باره بانگ برآمد: آوخ پسر، من در این دسته ام. اینجا، به من نگاه کن!" آوازی ناشناس پسر را به خودآورد. برایش بهت آور بود. آواز کسی به غیر از آواز خدایان بود. در جستجوی منبع آن به صف خیره شد.
"پسر من هستم."
نگاهش را گشتاند. فهمید کی گپ میزند. به سویش دقیق نگریست. دختری جوان، با پستان های کشان، پاهایی به فاصله چند متر از هم جدا که در شکمش چاله ای بزرگتر از یک توپ بسکتبال دیده می شد، سر بلند کرده بود.
" پسر جان، آوخ! ما این جا همگی محکوم به خموشی هستیم. این صف را که یکی از دیگری بدتر است، همه به خاطر همین خداهاست. از آن ها پیروی کردیم؛ این شد روز ما. تنها توستی که شاید آسیب ندیده ای. این قانون است. باید سالم بمانی. آوخ..."
دل پسر با نگاه اول به گوم گوم افتاد. دلش برای دختر می سوخت. نه به خاطر خصوصیات جسمی اش در چشم زننده بود، بلکه به خاطر آن که محکوم به خموشی بود. با خود فکر کرد چرا همه شان محکوم به خموشی است؟ آیا این خدایان ... دنباله ی فکرش را نگرفت. دردی احساسا کرد. دهانش تلاخ شد و بین اش به خارش افتاد. دختر دوباره به گپ آمد:" نمی دانم تو کیستی؟ ولی این جا، خدایان آن قدر پرس و پال می کنند تا ناکام بمانی. تا خودت به آن ها تسلیم شوی. این همان قانون است." چیزهای دیگری هم گفت ولی نمی شد شنید. شاید هم نمی شد درک کرد چون آوازش دیگر شنیده نشد.
در همین گیرودار بود که آواز دیگری از آسمان برآمد، خوب جوانک! پرسش خدای اول را جواب دادی. او را ناراحت کردی. حال نوبت من است.
دل پسر برای دیدن نیروی خدایی به دیواره ی سینه اش می کوفت. آرزو می کرد ای کاش کم از کم یک بامر به چشم سر می دید که خدا چه توانایی ای در آفرینش و مرگ دارد. فکر می کرد دیدن قدرت خدا ان هم به چشم سر در شرایطی که خود خدا را در برابر داشت باشی و با او همسخن شوی، چه قدر خلسه آور است. البته بیشتر به شفگت انگیزی، درایت و ژرفای مسئله می اندیشید تا به مسائلی از قبیل خلسه. هر روز به کتاب خانه می رفت. کتاب می خرید. با استاد و بزرگان دین و جامعه گفت و گو می کرد. از آنها نوشته های بسیاری به شکل داستان و کتاب های آموزنده به امانت می گرفت. کتاب هایی درباره ی هستی، خدا انسان.
با بهترین دوستش همیشه از زندگی و مرگ گپ می زد. می گفت خدا برای هر انسانی یک بار خود را نشان می دهد. ولی هر انسان به او پاسخ "نه" می گوید. دوستش لبخند می زد و می گفت خدا به هر گونه ای برای ما خود را نشان می هد. اما انسان یک بار او را بشناسد. می پرسیدم چرا می گفت " دلیلش به اندازه ی همه مخلوقات و موجودات است." آن قدر گفت و گوی شان داغ می شد که سروصدای کسانی را که در کتاب خانه بودند، آتش شورشان فروکش می کرد. پس از آن یا به خانه می رفتند و یا جایی دیگر برای مباحثه بیشتر پیدا می کردند.
خدای دوم از شکست خدای اول آغاز کرده بود ادامه داد، خوب توجه کن. سوال من این است. ... آیا از زندگی ات در جهان پشیمان نبوده ای؟ ... چه باید می کردی که نکردی و چه نباید می کردی که کردی؟"
" ما هستی نیافته بودیم تا بر پایه ی بایدها کار می کردیم و می زیستیم، بلکه آفریده شدیم تا زندگی کنیم، با نبایدها. پاسخ به زندگی به پرسش چه می کنیم؟ است، و نه به چه باید بکنیم؟ اگر باید بود، خدا پاداش و سزایی برای ما نمی داد. بکن و نکن، مرا در بند اندیشه ی کوتاهم می کند. و آن گاه است که، اندیشه و باورم تنها از طریق خودم دریافت پذیر می باشد ... و این یعنی زندگی رخنه پذیر که زندگی ای است که در آن هستی خدا و عدم آن با هم برابرند ... از زندگی ام هرگز پشیمان نبوده ام."
خدا چنان خندید که گویی بام آسمان بر زمینیان ویران می شد. پسر دست به کمر زد و گردنش را بلندتر کرد. خنده ی خدا بریده شد و گفت:" اگر در یک چارچوب زندگی نکنی، از بندگسیخته می شوی. به هر دری و سری می زنی تا راهت را بیابی و در پایان سرگشته و پریشان خودکشی می کنی. پس چارچوب و محدوده ای که دربرگیرنده ی باید و نباید است، زندگی زیبا و درخوری را می آفریند."
لبخند زننده و گوشه داری بر گوشه ی راست لب پسر نشست و در گونه اش چاله ای پدید آورد:" محدوده و چارچوبه ی تو، همه را به بن بستی می برد که خود همان چارچوبه است. چنبره ای که تو از آن یاد می کنی، راه بیرون رفتی ندارد و آغاز و پایانیش یک چیز است، اسارت! ارزش ها، ارزش هایی اند سخت و قالب بندی شده."
با آهنگی نفس بُر فریاد کرد:" تو جوانک بسیار گستاخی می کنی. می بایست گفته ی همان خدای پیشین را عملی می کردیم و پیشاپیش به دوزخت می فرستادیم ..."
" گویا دوزخت نیز چارچوب بندی است، و روزی باید آتش گرفت و شکنجه شد، ولی روزی دیگر نباید. و مانند بازی کودکان..." و سپس در حالی که با دست به رانش می زد، قهقه زد. شکمش را دو دستی فشرد و پایک می زد و به دو سو خم و راست می شد. و در همین حال خنده ای دیگر از آسمان برخاست که پسر و بندگانش نیز آزا را شنیدند. خدایان بر خدای دیگر و پاسخ و پرسش آن دو می خندیدند و او را نیشخند می کردند. " تو هم ناکام ماندی ... نکند دیگر ...در رویارویی یک جوان خاموش ماندی و خشمگین شدی؟" نیشخند خدایان ادامه داشت که با پرخاش خدای دوم آرام شد. خدا پسر را آواز داد و فریاد کشید:" من و بندگانم بر چرخه ی باید و نباید می گردیم. من خدا هستم و نیرویی بیکران در همه کار دارم و در برابر خرد تو کودن، گنگ نمی مانم. من با دید به هوش و خردم می گویم زندگی در بر چارچوبه ای به پیش می رود و سخن من را همگان باید بپذیرند، چون خدایم." و در جمله های پایانی آهنگ سخنش مانند پادشاهان شد.
پسر در پاسخ خدا سخنی نمی گوید، چون می داند که دیگر خدایان به او و گفته اش اعتنایی نمی کنند و او را پس می زنند. پیرمرد لال و گنگ، پاهای لرزانش که از سرمای شرم و عمل می لرزیدند، به پیش جنبید. یک گام که به سوی پسر نهاد، نرینگی اش زیر پا شد و آواز چیغش به آسمان رسید. خدایان که از گستاخی پیرمرد آگاه شدند رو به او کردند. پیرمرد توانست تعادل خود را نگه دارد و گامی دیگر به سوی پسر برود. هنوز پایش به زمین نرسید که با روی به زمین خورد و دیگر نجنبید.
دسته که نابودی پیرمرد را این چنین دید، دهانشان باز ماند و عرق ترس از بدنشان سرازیر شد. پسر توانایی خدایان را به چشم سر دید و با لرزه هایی تکان دهنده پیامد آن را حس کرد. سرش میان دو شانه ی کم بر و لاغرش فرو رفت. باد تندی در در یک دم فضای بیابان را پر کرد و خاموشی مرگ باری در بیابان و خشمی آرام بر آسمان فرود آمد. باد سوزان و شتابان با گذر از پهلوی گوش، در آن خاموشی چنان با جان می آمیخت که قلب را ایستاد می نمود و رگ ها را بند می ساخت.

" من خدایی هستم که از تاریخ خدایی چندان نمی گذرد. حادثه ای در زمین رخ داد و من آهسته آهسته خدا شدم. در آغاز پیروان کمی داشتم، ولی روز به روز به اشکال مختلف در انسان ها رسوخ کردم و سپس همه ی انسان ها را در برگرفتم الی تو. زندگی همه را تحت اداره خود درمی آوردم، مگر تو را . حالا تو را به دوزخ روان می کنم. چون به دستورات من عمل نمی کردی. اما پیش از آن بگو، چرا از همه گریزان بودی، به وجودم پی برده بود، ولی از من دوری می کردی؟"
آواز جدیدی بود، پس باید خدایی دیگر می بود، ولی چه قدر زود. برای این که نشان دهم غافل گیر نشده ام، زود گفتم:" تو را از لابه لای گپ هایت خوب شناختم. تو تنها نیستی، تو و خدایان دیگری هم شاید جدای از این خدایان حاضر دست تان در یک کاسه باشد. همان هایی هستید که پرده بر چشمان انسان ها انداختید. دیواری برایشان ساخته اید تا پشت آن زندگی کنند و به آن چه که می خواهند نرسند."
یک لحظه مکث می کنم. منتظر می مانم تا عکس العملی از سوی خدایان ببینم. توفان، رعد وبرق، شکنجه، عذاب و چیزهایی مانند این ها. ولی گویا همه چیزآفتابی است. بی دردسر و ساده پیش می رود. ادامه می دهم، تو همانی که پس از ... فکر کرد نگوید. آمدی و با پدیده ای به نام علم – هایی خود ساخته – یک زندگی واهی بر انسان ساختی.
احساس کردم برخی از صف بستگان به گپ هایم گوش می کنند.
افزودم :" با سیاست، زندگی ها را به بازی گرفتی. در سیاستت، سیاست نفهتی. با اقتصاد و تنش های آن، نبض زیستن بشر را به دست گرفتی و به سخره اش پرداختی. هنر و اقسام آن را پدید آوردی. با موسیقی، سینما، راسنه ها، مجسمه سازی و ادبیات و ... پرده و دیواری ساختی که انسان نتوانست از پشت آن به زندگی دلخواهش نگاهی بیاندازد. زندگی انسان ها را شما خدایان هنر و علوم به دست گرفتید. باز می گویی انسان را آفریدیم تا پیرو ما باشد. خودتان بریدید و دوختید و پوشیدید، در حالی که ما همیشه برهنه بودیم."
خدا هم بدون کمترین درنگ گفت:" اما هدف ما هیدایت انسان ها به راهی راست و درست بود. سعادت و خوشبختی آن ها هدف مابود."
در دل به گپش خندیدم. گفتم:" اما هدایت انسان ها با چه هدفی؟ با هدف این که آن ها را دلخواه خودت به زندگی وادار کنی؟ یا راه دلخواه انسان؟ ... " باز هم توقف کردم. احساس کردم احساساتی می شوم. افزودم:" پس این جا اختیار چیست؟ نخیر! مجموع تو همیارانت، هدایت انسان ها به مسیر دلخواه خودتان و رسیدن به اهداف خودتان بود. در حالی که انسان با آزادی و اختایر خود باید راه درستو غلطش را تشخیص دهد. شما از بدو تولد شخص تا زمان مرگش ..." نباید پیش از این ادامه می دادم. ولی نتوانستم خودم را اداره کنم.
" آیا این هدایت است، سعادت و خوشبختی شما همین اندازه بی معنا، پوچ و خودخواهانه است؟ هه!"
گرمای این جا چند برابر شده بود و همه اش در سرم جمع گشته. برای لحظه ای راه تنفسم بند شد. گرمای شدید در سر احساس کردم، و پاهایم سست شد. در دلم گفتم باداباد! آن چه خواستم گفتم. حالا هر چه می خواهند بکنند. به آسمان نگاه کردم. سراسر سکوت خموشی ای بود که پس از پاسخ به آن جا حاکم شد.
***

شاید گفتگوی داغ و پر کشش پسر با دیگر خدایان باقی مانده که گاهی پرسش و پاسخ هایشان می شد، چند ساعت، چند ماه، سال یا سده به درازا کشید. در آن جا که خدایان فرمان می رادند، زمان معنایش را از دست می داد.
خدایان مختلفی را شکست داد. هر یک درباره ی دغدغه شخصی یا آن چه برایشان در دنیا مهم بود می پرسید. و همین گونه ادامه یافت. حتا یادش هم نیست به چند خدا یا آوازهایی که از آسمان می شنید پاسخ گفت. شمار آن ها چه دردی را برایش دوا می کرد، می بایست در برابر قانونی که می گفت نباید شکست بخوری و گرنه به دوزخ می روی می ایستاد. ایستادگی و پایداری بود که می توانست با آن ها از پس همه چیز کامیابانه برآید.
آن ها چنان به گفتگو می پرداختند که گاهی پسر می خواست پا به گریز بنهد و با گام هایی بلند در پهنه ی بیابان بی کران بدود و خود را از شر خدایان برهاند. و گاهی نیز خدایی آن سان خشمگین می شد که کینه ای از پسر در دل می گرفت. یک بار پسر در پاسخ خدایی به خدا پرخاش کرد و از خدا روی گشتاند که شماری از خدایان یک سو شدند و پافشاری کردند که او را به سخت ترین شکنجه بگیرند تا پندی برای دیگران باشد.
دختر پستان کشان بر جایش خشکش زده بود، زن، مرد، دهان پاره، بی دست و پا، چشم گشوده و سرشکافته، همگی مانند این که دردی آرام آن ها را از درون می فسرد؛ گاه به گاه فریاد کوتاهی از سینه بیرون می دادند، به آسمان می نگریستند و اشک می ریختند. سپس خسته و درمانده باز بر خود می لرزیدند.
فریاد و گفتگوی خدایان که سر و صدایی بر پا کرده بود، آهسته آهسته به خاموشی گرایید و به زودی خاموش شد. پسر آرام آرام و آن گاه که ناشکیبا می شد، تند تند با دستانی به کمر زده و یا از دو سو گره کرده بر پشت، در یک مسیر کوتاه گام می زد. می رفت و می آمد و می اندیشید. آهی می کشید و با چند دم و بازدم ژرف می کوشید بر روانش مسلط گردد.
در این هنگام یکی از خدایان که آشکار نبود، خدای چندم بود، پسر را از اندیشه و افسردگی با "جوانک!" بیرون کشید. گفت:" ما خدایان با هم گفتگوی بسیاری کردیم که حتما این را از آوازهایمان دریافتی. تو پس از پاسخ های درستت به پرسش های هر کدام از ما که در هر یک سبب رنجیدگی خدایی می شد، پیامد نشست ما این شد." سپس لختی چیزی نگفت، انگار به خدایان دیگر نگاهی انداخت تا ببیند آن ها با سر سخن او را تأکید کنند. پسر که دیگر طاقت نداشت، گفت:" چرا چیزی نمی گویی؟! اگر مرا می کشید، به فرشتگان تان فرمان دهید که مرا به دوزخی که ساخته اید، بیندازند. و یا خودتان مرا به بهشت ببرید! حکم من چیست؟ دوزخ یا بهشت؟"
خدایی دیگر که آوازش کمی بریده به گوش می رسید، گفت:" جوانک نابردبار! چرا دست و پا می زنی و بی خود، خود را خسته می کنی؟" پیر و جوان زن و مرد به آهستگی کمی سر برافراشتند و با چشمان و گوش ها کنجکاوانه خواستند پاسخ خدایان را بدانند، مانند این که هم در انتظار همین دم بوده باشند و از این بیش بازیگرانی بودند که هر یک نقش شان را بازی می کردند. آوازی مانند ندای مرده ی پیرمرد در هنگام مرگ ازدل زمین برخاست.
خدا گفت:" اکنون خوب گوش کن و آماده ی رویارویی باش! از پس پرسش های ما برآمدی. ما تو را از این بیابان بیرون می بریم و رهنمایی ات می کنیم. ... در پایان این بیابان دروازه ای ناگشوده و بسیار کهن کار گذاشته شده که تو باید کلیدش را که در زیر زمین پیش پای دروازه پنهان است، بیابی و دروازه را بگشایی! با رفتن به آن سوی دروازه از بیابان بیرون می شوی.... پشت این دروازه ناگشوده، جایگاه خدایی است که او خدای همه ی خدایان است و پروردگار همه ی آفریده ها. تو باید با او سخن بگویی. اوست که می گوید تو جایگاهت در این جهان کجاست؟ ... اکنون آماده باش تا برویم!"
در این هنگام، پسر دید که پیرمرد با پاهایی استوارو چشمانی درخشان در پایان دسته، خندان ایستاده است. دختر پستان کشان که میان شکمش شکافته بود، با اندامی درخور یک دوشیزه ی زیبا لب به سخن گشود:" درود بر تو ای جوان!" مادرش را دید که با مهربانی همیشگی به سوی برادر کوچکش خم می شد و با بوسه به پیشوازش می رفت. بدهکار و بستان کاری را که در آغاز دیده بود، دست به دست با بدن هایی برهنه و چشمانی که از خنده می درخشیدند، به سوی دسته آمدند...