۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

چهار مرد برای یک دار

چهار مرد برای یک دار

"من می­گویم مسیح زنده می­ماند."

"من می­گویم مسیح زنده نمی­ماند."

"اما من هم می­گویم مسیح زنده می­ماند."

"اما من هم می­گویم مسیح زنده نمی­ماند."

"چگونه ثابت می­کنی مسیح زنده می­ماند و روانش به آسمان می­رود؟"

"اگر دارش بزنیم. تنها راه همین است. اگر دارش بزنیم."

مردی بلندبالا را که دست­هایش از پشت بسته شده­اند به میدان می­آورند. مرد در درون بالاپوش دراز سیاه­رنگ بردارشانه به چشم می­آید. سرش را با کلاهی که به بالاپوش چسپیده پوشانده­اند و چیزی را دیده نمی­تواند. دو مرد با بلندایی کوتاه­تر که هر یک با دستی از زیر بازوهایش گرفته­اند در کنارش راه می­روند. با دست دیگر سر ریسمانی را چسپیده­اند. درست در میانه­ی میدان، چوبی بردار، از دو سو پایه­هایش به زمین کوبیده، در سر چوب گردی آن دو را به هم پیوند می­دهد. در میانه­ی چوب پیونددهنده که شش گز از سطح زمین فاصله دارد یک ریسمان دیده می­شود. دامنه­ی ریسمان را به شکل گرد بسته­اند و با گره­هایی بالایش را محکم گرفته­اند.

مرد سیاه­پوش با دو تن دیگر روبه­روی ریسمان می­ایستند. آن دو مرد کلاه را از سر مرد دیگر پس می­زنند. جوانی سیاه­چهره، چشمانی بزرگ که در چپی­اش سیاهی بزرگی در پهلوی مردمک به چشم می­آید، رخ می­نماید. گردنش را میان حلقه می­گذارند. یکی از مردان که پسان پایین می­شود بند را دور گردن جوان سخت می­کند.

چهار مرد دیگر با فاصله­ی چند گز روبه­روی چوبه­ی دار به تماشای رویداد ایستاده­اند. دو مرد در برابر دو مرد. مردان دست ­راستی بالاپوش سیاه به تن دارند و گردنبندی در گردن که چلیپایی از آن آویزان شده است. دو مرد دیگر یکی موهایی ژولیده و لِخت دارد و دیگری چیزی مانند چشمک به چشم زده است.

یکی از مردان گردنبنددار که چاق­تر است به پهلویی­اش می­گوید: "کارت را خوب انجام دادی؟"

مرد لاغر بالاپوش سیاهش را که کشان شده از شانه بالا می­کشد. "آری! همان­گونه که شما گفتید."

" تو که می­دانی مسیح نباید بمیرد؟"

" آری، می­دانم."

مرد چاق به دو مرد دیگر که به آنها چشم دوخته­اند لبخند ساختگی می­زند. به مرد لاغر می­گوید: "انگشتر را به او دادی؟"
مرد لاغر راست می­ایستد، با یک سرفه گلویش را پاک می­کند. اگر بعد بداند که به خاطر مسیح انگشتر را در دریا انداخته ام چی؟

" آری! به او دادم. حتی هنگامی که داشت انگشتر را در گلو فرو می­برد دستم را زیر گلویش گرفتم تا آن را نبلعد."

"آفرین!"

مرد لاغر هنگامی را که به دستور ویژه­ی شاه توانست اجازه­ی ورود به زندان را بیابد به یاد آورد. دستور ویژه­ی شاه تنها از راه آشنایی پیشین­اش با وزیر ممکن بود. وزیر با وجود مسیح هم­نوا بود و می گفت سخن مسیح همان چیزی است که سالها چشم به راه شنیدن آن از زبان یک انسان بودیم.

مرد لاغر پیش از آنکه به زندان برود انگشتری را که مرد چاق به او داده بود در دریا انداخت. در هنگام انداختن انگشتر به دریا چهره­ی مرد چاق را دید که چندین بار می گفت، انگشتر باعث می شود مسیح زنده بماند و ما پیروز شویم. مسیح تنها ابزاری است که ما را به هدف­هایمان می رساند. چند بار روی پل بالای دریا رفت­وآمد کرد. زنده ماندن مسیح یعنی ساده­تر رسیدن به هدف­هایی که در آن مسیح یک ابزار می­بود. اما او نمی­خواست مسیح یک ابزار باشد. این مسیح بود که پدرش را از چنگ شاه که به خاطر تهمت هم­خوابگی با یکی از کنیزان دربار رهانیده بود.

سرانجام تصمیمش را برای مرگ و زندگی مسیح و پیروی از مرد چاق گرفت. انگشتر باید به دل دریا برود. مسیح نباید زنده بماند.

دروازه­ی زندان چرب شده است و هنگامی که آن را لمس می کند دستش می­لغزد. کنار مسیح می­نشیند. سرش را در برابر او پایین می­اندازد و به او نگاهی می­کند.

: ای مسیح!...

صدایش می­لرزد. احساس می­کند باید همه چیز را به مسیح بگوید.. به او بگوید که نمی­خواهد از او ابزاری بسازند، که مرد چاق و دستیارانش می­خواهند به هدف­های خودشان برسند و او تنها ابزار رسیدن به آن است و پیامبری­اش بر باد می­رود. می­خواهم نجاتت بدهم.

" ای مسیح من!"

بعض گلویش را می­گیرد:" ای سرور من... به من دستور داده­اند تا اینجا بیایم و به شما بگویم..."

بیم از دست دادن مسیح و زنده ماندش در چنین وضعی ناگهان آب دیده­اش را در پشت پلک­هایش گرد می­آورد. با سری به زیرافکنده می­گوید:" قرار است تا نیم ساعت دیگر شما را به ..." آب دیده­ها می­خواهند سرازیر شوند. بعض در حال ترکیدن است. "... دار بیاویزند." یک چکه آب­دیده بر گونه­اش نمایان می­شود. احساس می­کند خفه می­شود، نمی­توند نفس بکشد و دو دست گلویش را می­فشرند.

مرد چاق به دو مرد دیگر پوزخند می­زند. چوب دستی­ای را که در دست راست دارد تکان می­دهد.

"خوب، لحظه­ی موعود فرا رسید. حالا می­بینیم که حق با کیست. مسیح می­میرد یا نه؟!؟

مرد موژولیده با خود می­گوید، این مرد چاق نمی­داند که من کر نیستم؟ تنها سه­ونیم گز از من فاصله دارد و چنین فریاد می­زند. از قانون امواج صوتی آگاهی ندارد؟ "آری! خواهید دید که چگونه پیروز می­شویم."

مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد میان گپ­های دوستش می­پرد." ما ثابت می­کنیم که مسیح می­میرد و چیزی که شما به نام روان می­نامید اصلا وجود ندارد چه برسد به آنکه به پرواز درآید." و خود قهقهه می­زند.

مرد موژولیده پای مردی را که چیزی مانند چشمک به چشم دارد لگد می­کند.

"به تو نگفتم میان گپهایم نپری؟ کی یاد می­گیری؟"

مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد پایش را بی­درنگ پس می­کشد.

"ببخشید!"

دستش را می­خواهد بلند کند که مرد موِژولیده پایینش مانعش می­شود.

مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد فریاد می­کند:"اما به آنها نشان می­دهیم که آنها در اشتباه­اند."

" آرام باش! خوب... بگو که کار فرمول به کجا کشید؟"

" انجمن دانشمندان تاییدش کرده ­اند. دیروز پس از چاشت رفتم و پس از گفتگوی دورودراز پذیرفتند که حق با ماست. امروز هم حق با ما خواهد بود."

"آرام باش، دوست نادان!"

مرد موژولیده به دو مرد سیاه­پوش می­گوید:" دوستان بهتر است وقت را بیهوده نگذرانیم و به چشم سر ببینیم حق با کیست."

مرد چاق سرش را به نشان تاکید تکان می­دهد. رو به مردی که پشت مسیح ایستاده می­کند. با صدای بلند می­گوید.

"چوکی را از یر پایش پس کن!"

مردی که پشت مسیح ایستاده یک لگد محکم به چوکی می­زند. چوکی به کناری پرتاب می­شود. حالا مسیح با ریسمانی از گردن آویزان بی­حرکت ایستاده است. تنها با تکان کلی بدن به این سو و آن سو می­شود. نه دست و پا می­زند و نه کوشش برای رهایی می­کند. چشمهایش در مسیر محل ایستادن مرد لاغر و مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد رفت­وآمد می­کند.

مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد متوجه نگاه­های مسیح می­شود و آنچه را در آنها نفهته است می­خواند. نه ساله بود که از بامداد تا شام در دکان چوب­بری کار می­کرد. شب هنگام از پهلوی ساختمان انجمن دانشمندان در راه بازگشت به خانه می­گذشت. از شنیدن سروصداهای دانشمندان خوشنود می­شد و رشک می­برد. صداهای مردانی که به خاطر ثبوت دیدگاه­ها و گپه­ایشان فریاد می­زدند و به میز می­کوفتند. در یکی از شب­ها بود که مسیح را دید. نامش را شنیده بود و چون پدرش به او گفته بود او آدم خوبی نیست علاقه­ای به او نداشت. در آن شب که برای نخستین بار جرات کرد به پشت دروازه ی ساختمان انجمن داشمندان برود و به گپ­های آنها گوش دهد مسیح دست روی شانه­اش گذاشت. نخست از او دوری کرد و به او دشنام داد.

"برو گمشو و گرنه با سنگ می­زنمت!"

مسیح یک گام به پس رفت و به او لبخندی زد:" بسیار دوست داری به آنجا بروی؟"

پسر سرش را به نشان تاکید تکان داد.

"اما تو که سواد نداری. باید نخست باسواد شوی."

پسان ها که پسر برای نخستین بار پایش به عنوان یک دانشمند در ساختمان انجمن دانشمندان باز شد خود را مدیون مسیح دانست.

مسیح احساس فشردگی کشنده­ای در پایین گلو می­کند. به سرعت مردان در برابر چشم­هایش خیره می­شوند.زمین زیر پایش نیز خیره شده است. حتی به پاهایش که نگاه می­اندازد حس می­کند از خودش نیستند. خیره به نظر می­رسند. به خوبی درمی­یابد که خون بسیاری پشت گونه­هایش گردآمده­اند. چشم­هایش می­خواهند بیرون بجهند و خون فواره بزنند. مسیح احساس می­کند مردمک­هایش زودتر از کاسه­ی چشم پا به گریز خواهند گذاشت. گرمایی سراسر بدنش را گرفته که مانند گرمایی است بر اثر نشستن بسیار زیر آفتاب خورشید در تابستان. گرمایی که وجود انسان را تسخیر می­کند. همان احساس آفتاب زدگی تهوع آور.

مرد چاق این صحنه را می­بیند. به نظرش می­رسد مسیح در حال احضار است. فرشته­ی مرگ را بالای سر او حس می­کند. نباید ببازم. فریاد می­کند:" می­بینید؟! ... می­بینید؟! مسیح بزرگ ما زنده است. او هرگز نمی­میرد." و به شانه­ی مردلاغر می­کوبد. مرد لاغر تکان می­خورد و متوجه می­شود که باید فریاد بزند.

"مسیح هرگز نمی­میرد. او هرگز نخواهد مرد."

مرد موژولیده با دیدن چهره­ی سرخ مسیح خرسند می­شود. پیروزی­ای را که به آن ایمان داشت جامه­ی واقعیت به تن می­کند. سالها کوشش بالای دستیابی به فرمول­های طبیعت به او ثابت کرده که دانش می­تواند او را خوشبخت کند. شب­ها و روزها بی­خوابی او را به جایی رسانده که در دانش آوازه­ی همگانی پیدا کند. دیر به انجمن دانشمندان راه پیدا کرد اما به زودی جایگاهش را یافت. در دیدگاه بزرگان گمان وارد کرد و دیدگاه­های خودش را با نوشتن مقاله­ها ثابت ساخت. به زودی به جایگاه ریاست دست یافت. مشتش را گره می­کند و همچون هنگامی که در انجمن دانشمندان فریاد می­کند، چیغ می­زند.

"مسیح! مسیح! باید قربانی شوی تا ببینی که پیروانت در اشتباه­اند. تو هم یک انسانی که مانند دیگر انسان­ها خواهی مرد. تو می­میری." و قهقهه می­کشد. قهقهه­ای ساختگی تا خود را خالی کند.

مرد لاغر با دیدن چهره­ی آماس کرده­ی مسیح می­خواهد از درون فریاد کند. بیچاره مسیح! نمی­توانم نجاتش دهم. می­بیند که حالا مسیح به دست و پا زدن آغاز می­کند. با یک تکان شدید سرش بالا می­رود و به پایین فرو می­افتد. پاهای به هم بسته­اش نیم­جمع و دوباره باز می­شوند. سینه­اش به پیش می­آید و شکمش به عقب می­رود. ابر مرگ به خوبی بر سر مسیح سایه انداخته است.

مرد چاق همچنان وانمود می­کند پیامبرش زنده می­ماند.

" مسیح آمده است تا ما را از کژی­ها و بدی­های ذاتی­مان برهاند. برای گناهکاران شفاعتی خواهد بود تا رستگار شوند." به خاطر فریادهای بلند به سرفه می­افتد. چند سرفه از ژرفای گلو. قوخ، قوخ، قوخ! انگشت اشاره­اش را به را به دو مرد دانشمند می­کند.

" به شما می­گویم. بهتر است کرنش کنید و بپذیرید خدا در تن انسان آشکار گشته تا شما را از بدبختی­ها و سیاه­روزی­ها برهاند. به سودتان است تسلیم شوید و بهشت را به تن بخرید. دشوار است اما می­توانید. کافی است از دل خود را پاک کنید تا مسیح دست­هایتان را بگیرد. رستگار شوید! به دستور مسیح جاودان رستگار شوید!"

حالا راه دم و بازدم مسیح کاملا بسته شده است. سفیدی چشم­هایش رو به سیاهی گذاشته، چشم­هایش چیزی نمی­بینند و کاملا از کاسه بیرون آمده­اند. نیرویش رو به تحلیل گذاشته است. کف سفید­رنگی از گوشه­ی لب راستش کله کشک می­کند. انگشتانی که مشت بودند از هم باز شده­اند. پاها که به صورت ضربدری از هم رد شده بودند حالا در راستای هم قرار گرفته­اند.

مرد لاغر به دلش می­گردد، ای کاش انگشتر را میان گلویش می­گذاشتم. مسیح در حال رنج کشیدن است. این گونه مرگ شایسته او نیست.

مرد چاق حالا به خوبی درمی­یابد که اگر تاکنون امیدی برای زنده ماندن بود دیگر نیست. به شانه­ی مرد لاغر می­زند. و زیر لب با لحنی سرزنش­آمیز می­گوید:" مطمئن هستی انگشتر را درست در گلویش گذاشتی؟"

مرد لاغر اصلا رنگ نمی­بازد چون می­داند حالا دیگر کاری از دستش بر نمی­آید. نیازی نیست بیمناک شوم. وانمود می­کند بر خود مسلط است.

" آری! خودم انگشتر را در گلویش جابه­جایش کردم."

ناگهان چشم­های مرد چاق به گره­ی ریسمان می­افتد. ریسمان زیر برآمدگی گلو حلقه شده در حالی که باید بالای برآمدگی می­بود تا انگشتر از خفه شدن مسیح پیشگیری کند.

حالا هر کسی به سود خود فریاد می­زند. سروصدایی برخاسته که در آن گفته­های دیگران توجه دیگری را به خود جلب نمی­کند. از مسیح دیگر چیزی جز پیکری که هر دو سه ثانیه یک بار تکان شدید می­خورد باقی نمانده است. مرد موژولیده مشتهایش در هوا می­چرخد، مرد لاغر با چهره­ای سراسیمه فریاد می­کند، مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد هراسان یک دست بر سینه و با دست دیگر به هوا مشت می­کوبد و مرد چاق نیز با چوب­دستی یک دشنام به دانشمندان می­دهد و یک دعای پارسایانه می­خواند.

ناگهان چشم مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد به ریسمان آویزان از گردن مسیح می­افتد. ریسمان در بخش پایانی رسسده به چوب ضخیم سست شده است. آن قدر ریشه­ریشه شده که هر لحظه امکان کنده شدنش می­رود. گویی مسیح تاکنون به چند تار بسته بوده تا یک ریسمان بزرگ و ضخیم. مسیح تکان سختی به همه­ی تن خود می­دهد و رشته­ای از ریسمان سست می­شود. خدایا نگذار مسیح زنده بماند، ابزار دست این سیاه­پوشان می­شود. او را نجات بده!

مرد چاق خود را می­بازد. رنگ به رخش نمی­ماند. دیگر نه چوب دستی به هوا می­زند، نه به دانشمندان دشنام می­دهد و نه دعا می­خواند. راهی به جز تسلیم شدن به دانشمندان نیست. این گونه می­توانم مسیح را نیز از خود کنم. اما کدام پارسا و پیرو مسیح از ­ی خداوندی­اش بازگشته؟باید راهی بیابد. چهره­ی مسیح را نگاه می­کند. از او هیچ چیز نمانده. می­بیند مسیح تکان سخت دیگری به خود می­دهد و اندکی رو به پایین کشان می­شود. او هم متوجه ریسمان پاره­ی مسیح می­شود. ناگهان چیزی به ذهنش راه می­یابد. باید دانشمندان را فریب بدهد. به شانه­ی پهلویی­اش می­زند و فریاد می­کند.

" نگاه کنید! نگاه کنید!" سه تن دیگر خاموش می­شوند. " نگاه کنید که پسر خدا چگونه به پرواز درآمده. روان پسر خدا به آسمان بال می­گشاید." صدایش بلندتر می­شود و آهنگی از خوشنودی و شگفتی با هم در می­آمیزند.

" به شما نگفتم که او نمی­میرد؟ روان پاکش بال می­گشاید و از میان ما که او را بسیار آزرده ایم می­گریزد. پناه بر تو ای مسیح! وای بر شما که او را رنج دادید!"

مرد موژولیده شگفت زده می­شود. نخست باور می­کند که مرد چاق راست می­گوید. شاید به گفته­ی آنها چشم بصیرت ندارم تا روان گریزان و پران مسیح را ببینم. اما دانش چیز دیگری را به آموختانده است. روان نه ثابت کردنی است، نه دیدنی و نه تجربی. مرد موژولیده فریاد می­کند.

"سخنان بیهوده نگو! تو می­دانی که روان در هیچ جانوری نیست. انسانها تنها خرد دارند و بس. این خرد انسانی است که جاودان ­ماند و شاید هم به آسمان پرواز کند."

مرد لاغر سخنی نمی­گوید و مطمئن است که مسیح حالا مرده است. مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد نیز خاموش مانده ولی در دل می­گوید، ای کاش می­شد مسیح را زنده نگه داشت. در این لابه­لاست که صدای افتادن جسمی سیزده چهارده سیری به زمین، نگاه همه را به خود می کشاند.

گناه در جایی که خدا نیست

گناه در جایی که خدا نیست

چشم­های خدا به آن دو که برهنه­اند می­افتد. از زاویه­ای آنها را می­بیند که دو پای یکی­شان به آسمان برفراشته و پشتش به زمین چسپیده. دیگری که از دو پهلوی پابرافراشته دست­هایش را تکیه­گاهی برای بدن خم شده­اش ساخته است، از زانو به بالا و از شانه­ها به پایین تندتند اندام­هایش را پس و پیش می­کند. خدا بالای سر آنها درختی را می­بیند سبز که میوه­هایی گوناگون از آن آویزان است؛ سیب، گیلاس، زردآلود و انگور. تا چشم کار می کند، در این نزدیکی­ها، درخت به گونه­ی پراکنده دیده می­شود. آن دو در میان جویباری به هم تنیده­اند که شیر گوسفند در آن روان است. پهنای جویبار به اندازه­ی دو بر انسان است. درخت بلندای بسیاری ندارد، اما فراوان کلفت به چشم می­آید. آن دو زیر درخت میان جویبار شیر همدیگر را می­بوسند و ناله می­کنند.

"آرام­تر."

"این سوتر درست است؟"

"نه بیا پایین­تر... اوخ­خ­خ­خ... چی می­کنی؟ گفتم پایین­تر."

"هیچ درون نمی­رود. چی باید کنم؟"

"کمی از آب­های روان چربی که از کنار پایم می­گذرد بگیر. این طور آسان­تر درون می­رود."

دست­هایی نرم و زیبا، دست­هایی دخترانه که حتا از دختران نیز دلبخواه­تر به نظر می­رسد، به درون آب چرب سفیدرنگ می­رود و بیرون می­آید. انگشتان دست به پایین­ترین نقطه­ی مهره­ی کمر سرور مالیده می­شود. آن­قدر نرم و دلنوازانه که گویا زیر چشم آماس­کرده­یی را باید چرب کرد.

"حالا بهتر شد، سرورم؟ درون کنم؟"

"آری، درون کن! فکر می­کنم خوب چرب کرده­ای. طوری درون که دیگر فریادم را نکشی."

پسر یک دستش را به یک بدستی پایین­تر از کمر سرور می­گذارد و با دست دیگر دنبال پایین­ترین نقطه­ی گرد مهره­ی کمر سروش می­گردد. پسر یک دم از ژرفای دل بیرون می­کند. چند بار تاکنون فریاد سرور را کشیده است. گناهی هم ندارد، سرور او را به دستور خود از نزد خدا خواسته است. نوکری لاغراندام، بیست دو تا بیست و پنج ساله، پوستی سفید و نرم و نرینگی سخت و خوش­ساخت. حالا که پشت سرور ایستاده و او را به شکل چهاردست­وپاخمیده به زمین می­بیند باید نخستین آزمایشش را پس بدهد. ماهیچه­های رانش به آهستگی چربی­های پایین­تر از کمر سرور را لمس می­کند.

"درون رفت، سرورم؟"

هنگامی که پسر را برای نخستین بار از ناکجاآباد نزد سرور آوردند احساس کرد اگر او هم در زمین می­بود چون سرور زندگی خوشی می­داشت. از جایی که آمده بود همه­گی وصف زیبایی زمین را می­کردند. زنان ومردان زیبایی در زمین وجود دارد. آنها همیشه می­خورند، می­آشامند، دور می­اندازند و چون تکراری شد چیزی نو.

سرور سرش را با لبانی بسته و جمع­شده در حالی که چشم­هایش را درهم می­فشرد تکان می­دهد. کم­کم پسر کمرش را پس می­کشد و باز به چربی­های پایین­تر از کمر سرور برخورد می­دهد. چند لحظه که می­گذرد حس می­کند نیرویی شکمش را آزار می­دهد. می­خواهد خود را به کناری بکشد و از آزار رهایی یابد. آزاری که از دهان هیچ فرشته­یی چیزی درباره­ی آن نشنیده است. اما تا هنگامی که سرور دستور ندهد او کاری نمی­تواند. این آزار باعث می­شود ناخودآگاه شکمش را سخت کند. هر چه شکمش را سخت تر می­کند این آزار بیشتر می­شود. رفته­رفته همه­ی بدنش گرم می­شود. از پشت مهره­ی کمر گرفته تا مغز سرش. هنگامی که بدنش را پیش می­کند ناخودآگاه اندام پایین­تر از کمرش را سخت می­کند. دست­هایش می­لرزند، تاکنون چنین تجربه­یی نداشته است. اصلا هیچ تجربه­یی نداشته است، همه­ی تجربه­هایش شنیداری بوده­اند. کم­کم آزار جای خود را به شوری می­دهد که حالا تنها به زیر نافش گرد آمده است. دیگر چربی­های پایین کمر سرور را لمس نمی­کند با ماهیچه­های پا به آنها می­کوبد و اندام چرب­آلود را به لرزه درمی­آورد.

پسر ناگهان فریاد می­کند، هر دو دستش را از کمر سرور برمی­دارد. در حالی که خود را به پشت سرور می­چسپاند به نفس­نفس می­افتد. سرور در همان حال می­گوید:" چی شده؟ چرا توقف کردی؟ تا من به تو دستور نداده­ام نباید بایستی."

پسر نفس­نفس­زنان خود را از این زانو به زانوی دیگر جابه­جا می­کند. سرور گرمای تن پسر را که حتا بازدم نقسش را حس می­کند پذیرا می­شود. شوری به او دست می­دهد که در زمین از او گرفته شده است.

"سرورم احساس می­کنم چیزی همه­ی وجودم را از من جدا می­کند. چیزی که ذهنم را پاک می­برد و اصلا اجازه­ی اداره­ی خودم را نمی­دهد. چیزی که ..."

"در کجای بدنت بیشتر این احساس را می­کنی؟ منظورم این است که کدام بخش از بدنت؟"

پسر خود را از پشت سرور بلند می­کند و راست می­شود. با دست به پایین نافش اشاره می­کند. سرور با آواز بلند می­خندد و با مشت به زمین می­کوبد.

"هه هه هه هه! چه احساس خوش­آیندی! این احساس را لذت می­گویند. لذت!"

پسر ناگهان واژه را به یاد می­آورد. جایی در میان فرشته­گان از زبان فرشته­یی شنیده بود، فرشته­یی که از زمین رانده شد. لذت شنوایی، لذت خوردن خوراکه­های گوناگون، لذت کتاب خواندن، لذت خوابیدن. اما این لذت چه بود؟ بی­گمان لذت یکجاشدن و پیوستن دو جسم بود، لذتی که به خاطر آن آدم و حوا به زمین فرستاده شدند. لذتی که به اشتباه تاریخی و نقلی به نام دیگری یاد می­شود. همیشه این لذت پنهانی انجام می­شد، حتا هنگامی که آدم­ها هنوز به زمین نرفته بودند. خداوند به آدم­ها دستور داده بود نباید چنین کاری را در برابر دیده­ی همه­گان انجام دهند. اما چون آدم و حوا چنین کردند به زمین فرستاده شدند تا جزا ببینند. از آن پس آدم و زاده­گانش در زمین به سر بردند در حالی که انسان­ها در همانجا که آدم از آنجا رانده شد ماندند. آدم­ها با تحریف این حقیقت بر همه چیز پوشش گذاشتند. حالا پسر می­فهمد این آزار و احساس چیست. لبخند بر چهره­اش شکوفا می­شود.

"سرورم اگر اجازه می­دهید به کارم ادامه بدهم؟"

"چرا نه! ادامه بده!"

***

خدا از لابه­لای درخت­ها پسر و سرور را می­بیند. دو جوان برهنه که یکی چهاردست­وپا به حالت خمیده و دیگری زانوزده با دست­هایی به کمر جوان چهاردست­وپا. خدا با دیدن آن دو خشمگین می­شود. سال­های بی­شمار پیش، با دیدن چنین صحنه­یی بود که خدا سرنوشت آدمیان دیگرگون کرد و بهشت و دوزخ و زمین را آفرید. آن بار یک زن و مرد؛ حالا دو مرد. خدا بی­درنگ دست به کار می­شود. در یک­چشم­برهم­زدن آدم­های بی­شماری ناگهان به گرد دو جوان برهنه پدیدار می­شوند. آدم­ها همه جا به چشم می آیند، در درون جویبار شیر، در کنار سر آن دو، در لابه­لای درخت­ها. آدم­ها همه­گی شگفت زده مانده­اند. مردی به خودش خیره می­ماند، زنی بالابلندا از اینکه ناخواسته به اینجا آمده سروصدا می­کند. یکی پاهایش در میان جویبار شیر فرو رفته و دیگری که نزدیک آن دو فرود آمده فریاد می کند:" این دو را نگاه کنید!" آدم­ها با دیدن دو جوان برهنه، در حالی که خودشان لباس به تن دارند، به شگفتی بیشتر می­افتند. یکی از دیگری می­پرسد:" می­دانی اینجا کجاست و این دو مرد اینجا چه می­کنند؟"

دیگری با همان شگفت­زدگی ناگهان پدیدارشدنش می­گوید:" من چه می­دانم! اصلا تو کیستی و اینجا چه می­کنی؟"

پسر و سرور با دیدن مردان و زنان بی­شمار به گردشان دست­پاچه می­شوند. با نگرانی و شتاب­زده لباس­هایشان را یکی درست و یکی نادرست به تن می­کنند. پسر با دست دکمه­ی پایینی لباسش را می­بندد.

"سرورم این مردان و زنان از کجا آمده­اند؟ تا همین لحظه من و شما اینجا تنها بودیم؟"

سرور زنجیر شلوارش را می­بندد.

"نمی دانم. شاید... نمی­دانم. شاید..."

"باید کاری بکنیم سرورم. نظرتان درباره فرار چیست؟"

"نمی­شود. نمی­شود."

آواز غرش گونه­یی همه­گی را خاموش می­کند. هر کسی به نقطه­یی نگاه می­کند تا سرچشمه­ی آواز را بیابد. آواز می­گوید:" گوش کنید!"

پسر دست­پاچه به سرور نگاه می­کند. از ترس او را در آغوش می­کشد.

"سرورم شما مرا اینجا آورده­اید پس باید مرا نجات بدهید."

آواز می گوید:" گوش کنید! گوش کنید! ای آدم­ها، من خدا هستم."

حالا همگی دریافته­اند آواز از کیست و در کجایند. خدا در جایی همیشه پنهان اما شاهد ماست. خاموش منتظر شنیدن سخن خدا می­مانند. پسر با نگرانی سرور را از آغوشش رها می­کند و می­گوید:" سرورم شما که این همه درخت­های زیبا، نوشیدنی و خوراک لذت­بخش داشتید که حتا در زمین نیز پیدا نمی­شد، و می­توانستید زنان زیبایی را برای خود برگزینید چرا از خدا خواستار کسی چون من شدید؟ و آن هم چرا تنها من باید از شما کام­جویی کنم؟ خواهش می­کنم مرا از اینجا نجات بدهید!"

این بار سرور پسر را در آغوش می­گیرد و روی شانه­اش نوازش­کنان دست می کشد. در لاله­ی گوش پسر زمزمه می­کند:" می­دانم که در اینجا و در زمین مردان باید از زنان کام بگیرند، اما من کسی هستم شیفته­ی کسانی که از جنس خودم. کام­جویی ما دوسویه است نه تنها از طرف تو."

خدا فریاد می­کند:" کسی چیزی نگوید! کسی گپی نزند!"

سرور پسر را از آغوشش رها می­کند.

خدا می گوید:"یک بار دیگر اشتباه بزرگی در اینجا رخ داده است. اشتباهی که مرا به خشم درآورده. شما آدم­ها هیچ­گاه درست نمی­شوید. نه خردتان به دردتان می­خورد و نه غریزه­یی که به شما داده شده. هیچ­گاه نتوانستید از آنها درست استفاده کنید."

خدا با انگشت به سوی پسر و سرور ایما می­کند، اما کسی حرکتش را نمی­تواند ببیند. چشم­هایش را به سوی آن دو خیره می­کند.

"شما دو آدم که برهنه شده بودید. با شما گپ می­زنم."

هوایی سرد به بدن پسر تازیانه می­زند. آدرنالینش با شتاب به جنبش می­افتد. حالا که لذت را فهمیده مزه­ی تلخ تیزاب معده را که به گلویش حمله کرده است درمی­یابد. سرور را در بغل می­گیرد. سرور با آهسته فشردن شانه­های پسر او را به خاموشی می­خواند.

"شما دو تن گناه بزرگی کرده­اید."

" گناه را من انجام دادم. این پسر به خواست من اینجا آمده."

آواز خدا آرام­تر می­شود.

"می­دانم. پس این طوری تو باید به تنهایی مجازات شوی."

سرور با خود می­اندیشد، اینجا به اصطلاح بهشت است و می­توانم هر کاری بکنم چون پاداش نیکی­های زمینی­ام را می­بینم. اما چرا باید اینجا مجازات شوم؟”

"ای آدم! تو می­دانی من خدا هستم و آنچه را در مغزت می­گذرد می­خوانم. اینجا بهشت است، درست، اما اینجا برای خودش آیین­هایی دارد. نباید آیین­ها را زیر پا کنی."

"اما..."

"امایش اینجا نیست. اما دیگر وجود ندارد. می­توانستی از زنان زیبا کام­جویی کنی. مردانی را که تو دوست داری برای زنان در جای دیگر از بهشت آفریده شده­اند. اما تو او را اینجا فراخواندی و آن هم در برابر این همه آدم دیگر چنین کاری کردی.

"ولی..."

" ولی تو باید مجازات شوی. آدم و حوا نیز چنین کردند که به زمین فرستاده شدند. تو امروز به واسطه­ی کارهای خوبت اینجایی، کارهایی که آسایش را در پی دارند. حالا ای پسر تو از کنار آن آدم دور شو!"

پسر خود را از سرور دور می کند. احساس خوشی به او دست می­دهد. سرور شگفت­زده به مردان و زنان نگاه می­کند. کسی برایش کاری نمی­کند. این حس به او دست می­دهد که گویا همه­گی آمده­اند تا او را در شرایطی سخت ببیند و از بیرون شدنش از بهشت لذت ببرند. دست به فریاد می­زند:" شماها چیزی بگویید! من و این پسر تنها بودیم. بگویید که شما اصلا ما را ندیدید. شماها ناگهان پیدا شدید و حتا نمی­دانید همین حالا چه خبر است؟"

خدا خشماگین می­خواهد سرور را نابود کند، اما در برابر این همه آدم چگونه؟ پس دادگری­اش چه می­شود؟ چیزی به ذهنش راه می­یابد که می­تواند دادگری­اش را به اثبات برساند و زیر پرسش نبرد.

"بسیار خوب، ای آدم. یک فرصت به تو می­دهم. فرصتی که بتوانی از رهگذر آن گناهت را جبران کنی. فرصت تو این است که در برابر همگان به خاطر گناهی که انجام داده­ای پوزش بخواهی. و پس از این دیگر در بهشت چنین کارهایی را نکنی. باری دیگر تو را این چنین ببینم دیگر بخششی نخواهد بود."

سرور خوشنود می­شود. او می­داند اگر خدا او را از بهشت به خاطر این اشتباه بیرون کند به کجا خواهد فرستاد. جایی که هیچ کس، حتا در بدترین رویاها، نیز تصورش را نمی­تواند. بر سر دو راهی قرار گرفته است، یا میل درونی­اش را برای ماندن در بهشت سرکوب کند یا تن به دردی بزرگ دهد که به خاطر دوری از آن در بهشت، در زمین انجام نداده است. خدا رشته­ی اندیشه­هایش را با گفتن "ای آدم!" پاره می­کند. سرور به خدا مهلت نمی­دهد و فریاد می­کند.

" چگونه می­توانم میل درونیی را که در زمین سرکوب کردم اینجا هم سرکوب کنم؟ برای دست یافتن به این بهشت (با دست به پیرامونش ایما می­کند) هیچ خطایی در زمین نکردم، میل­های درونی و خواسته­هایم را خاموش کردم. برای من پوزش از مردمی که به ناگه آمده­اند آسان است."

آهنگ آواز خدا بلندتر می­شود:" پس پوزش بخواه! از آیین­ها پیروی کن و همین­جا به قضیه پایان بده!" خدا با گفتن این سخن با مشت به سینه­اش به نشانه­ی غرور می­زند.

باید خواسته­هایی را پس بزند که هزارها بار سرور را واداشته بود تا دست به سوزاندن دست­هایش بزند. روزی را به یاد می­آورد که برای نخستین بار چشم­های پسری را بوسیده بود. در جشن فراغت دانشجویان با او آشنا شد. چشم­هایی سیاه­رنگ، لب بزرگی در پایین، شانه­هایی کشیده و قدی چند سانتی­متر بلندتر از خودش. شبی که از روی مستی خود را در اتاق خانه­ی پسر یافت و برهنه با هم رقصیدند پیش چشم­هایش نقش بست. پسر خانه­یی داشت که به تنهایی در آن زندگی می­کرد. کمی که رقصیدند و نوشیدند هر دو به حمام رفتند. بدن یکدیگر را با صابون شستند، بر سر هم آب ریختند و خندیدند تا اینکه زمانش فرا رسید. نخست سرور باید آغاز می­کرد. هرگز چنین کاری نکرده بود، نه به آن خاطر که پدرش یک مذهبی سرسخت بود و خانواده­اش در جایی که به گفته­ی پدرش "فساد بیداد می­کند" اجازه­ی نشست­وبرخاست نمی­داد. تنها به خاطر یک حس درونی. به جهان دیگر باور داشت. نه به کتاب­های دینی علاقمند بود نه نام فیلسوفی را یاد داشت. باید با یک حرکت ظریف تنش را با تن پسر چشم سیاه پیوند می­داد. این پیوند می­توانست سرنوشت دو نفر را حتا تا پایان زندگی­شان و جهان دیگر دیگرگون بسازد.

دست­هایش می­لرزید. نگاهی که به اندام­های سفید و بی­موی پسر می­انداخت خودش را اداره نمی­توانست. از یک سو حسی او را وامی­داشت تا لباس­هایش را به تن کند، و از سویی دیگر شیفته­ی پوست بدن و حرکت­های دلبرانه­ی پسر شده بود. یک حرکت ساده­ی کمر به پیش می­توانست به این کشمکش پایان همیشه­گی بدهد. آماده شد تا کشمکش را پایان دهد. با یک دست چربی­های دو سوی پایین­ترین نقطه­ی مهره­ی کمر پسر را کنار زد، دست دیگر را به اندامش چسپاند. "لذت رفتن به بهشت لذتی است پایان­ناپذیر نباید دل به جهانی بست که لذت آن گذرا است". طنین چندباره­ی همین گفته در ذهنش باعث شد برای همیشه پسر رابطه­اش را با سرور ببرد.

سرور فریاد می­کند:" نه، بس است! پوزش نمی­خواهم. این غریزه­ای است که تو در من نهاده­ای. من هیچ تصمیمی در داشتن و نداشتنش نداشته­ام. هرگز حاضر نیستم غریزه­ی درونی­ام را سرکوب کنم. یک بار آن را تجربه کردم، دیگر بس است." اشک­هایی از چشم­هایش پایین می­آید. احساس می­کند ای کاش پسری را که خواسته بود بتواند در آغوش بگیرد و گریه کند.

خدا می­اندیشد، این گونه پایان خوشی نیست. باید یک راه حل دیگر پیش رویش بگذارم. من دادگرم نه بیدادگر.

"بسیار خوب، ای آدم! یک فرصت دیگر. برای اینکه بتوانی در بهشت بمانی باید از این پس با زنان هم­آمیزی کنی. بسیار ساده است. نه غریزه­ات را پس بزن و نه پوزش بخواه. می­پذیری؟"

سرور این پیشنهاد را می­شنود. با خود می­گوید، این شد همان. غریزه­ام را پس بزنم یا به دوزخ بروم. همه­ی زندگی­ام را در جهان دیگر با بی­ننگی به ازدواج زنی درآمدم که حاصلش سه فرزند شد. حالا بیایم و اینجا هم با زنان بیامیزم؟

" ای خدای من! چگونه ممکن است با زنان بیامیزم؟ این غریزه غریزه­ای است که فرد را به سوی مردان گرایش می­دهد، نه زنان. تو از من می­خواهی که همه­ی زندگی شرم­آمیز و نفرت­آلودی را که در زمین گذراندم، به همان گونه، در اینجا هم سپری کنم؟"

"دیگر راهی نداری. یا بپذیر یا برو به دوزخ. پس که آمدی خودت دست از انجام این کار برمی­داری و آیین­مند می­شوی."

"خدایا مرا تهدید نکن! همین تهدیدها در زمین بود که خواهان بهشتت شدم. اینجا تهدید به دوزخ می­کنی؟ هیچ باکی ندارم."

خدا می­اندیشد راه سومی وجود ندارد. حالا آدم خشمگین شده و دوباره پیشنهادش را رد کرده است. دیگر کسی نمی­پندارد خدا ستمگر است. او دادگری­اش را به اثبات رسانده است. دو پیشنهاد برای ماندن سرور در بهشت کرد، اما او نپذیرفت. حالا می­تواند ادعا کند چون در برابر خدایش پرخاش کرده و خودش می­خواهد به دوزخ برود او را از بهشت بیرون براند.

" بسیار خوب آدم! دیگر راهی نمانده است. تو خودت مشتاقانه دوزخ را می­پسندی. چون و چرایی باقی نمی­ماند. (به یک زن و مرد اشاره می­کند.) حالا این زن و مرد از دست­هایت می­گیرند و تو را به جایی که می­خواهی بروی می­برند. تو به اشتباه به اینجا آمده­ای." زن و مرد در دو سوی سرور می­ایستند و دست زیر بغل­های او می­اندازند.

همین که سرور لب باز می­کند تا از خود دفاع کند، زن و مرد او را می­کشند. سرور فریاد می­کند و دست و پا می­زند:" رهایم کنید! حق ندارید مرا از اینجا ببرید. من کارهای خوبی کرده­ام. در زمین خودم را اداره کردم و به آنچه می­خواستم و گناه شمرده می­شد نزدیک نشدم. حالا که می­خواهم به لذت­ها برسم مرا گناهکار می­دانید؟"

خدا وانمود می­کند به خاطر توهینی که شده از دست اداره­اش را از دست داده است. فریاد می­زند:" آدم، بسیار گپ می­زنی. حالا زبانت را می­بندم تا دیگر زبان درازی نکنی." ناگهان فریاد سرور بریده می­شود. سرور دست و پا می­زند و می­کوشد خود را از دست­های آن زن و مرد بیرون کند. هر چه دهانش را باز و بسته می­کند حتا بازتاب آواز خود را به گوش شنیده نمی­تواند. سرور می­کوشد به زن و مرد مشت بزند و خود را رها کند، ولی می­فهمد با خدا روبه­روست نه با زن و مرد. آرام آرام سرور با زن و مردی که زیر بغلش را گرفته­اند به نقطه­یی گنگ میان درخت­های پراکند گم می­شوند.

بصیر بیتا 30/8/89