سه صد و هفتاد و دو
پسرم از من پرسیده بود: "چگونه امروز همهی جهان در صلح و آشتی به سر می برد؟" این چهارمین باری بود که این سوال را از من پرسیده بود. پاسخش ریشه میگرفت در تاریخی کهن یعنی چندین نسل پس از پیدایش نخستین انسانها. به سادهگی پاسخ میدادم: "پسرم همین چند لحظه پیش بود که داستان را برایت گفتم. مگر نگفتم که صلح ارمغان جنگ است." اما نمیدانستم چگونه با زبانی ساده به او بفهمانم که چند تن محدود باعث آشفتهگی و نابسامانی در تاریخ شدند. درست چند نفر که بیگمان شمارشان از انگشتهای دو دست کمتر است. از اینرو میبایست به داستان رومیآوردم، در حالی که این داستان را چندین بار به پسرم گفته بودم.
چند دقیقه پیش بود که دروازه کوبیده شد و همین که چشمم را بلند کردم، دو چشم هشت سالهیی را دیدم.
"هه هه هه... پدر جان!"
سوراخهای بینیاش تیزتیز باز و بسته میشدند. لبهایش که در آن حالت به هلال ماه میمانست، نگذاشت بالایش فریاد کنم.
"مگر نگفتم هر گاه در اتاقم هستم دروازه را تک تک کنی؟" هنوز میخندید و چشمانش تیزتیز باز و بسته میشد. شاید خشمی را که ازچهرهام هویدا بود از شیشهی چشمانش میزدود.
"ببخشید پدر جان!"
یک نفس ژرف کشیدم.
"خیر است پسرم. بگو چه کار داشتی؟"
چشمانش آن چنان میدرخشید که حتی متوجه نشدم قلمی را که در مشت گرفته بودم به زمین افتاد.
"پ... پدر جان میشود قصهی 7 روز اضافی جهان را برایم بگویی؟"
"چند بار تا به حال برایت گفتهام، باز هم بگویم؟ اما پیش از اینکه برایت قصه کنم باید چیزی را پیش از آن بگویم."
"بعد از آنکه داستان را قصه کردید برایم بگویید. بسیار جالب است پدر جان. خوش دارم که یک بار دیگر هم بشنوم."
***
"پسرم برو بالای تخت و آرام زیر پتو دراز بکش. من هم میآیم." پسرم با پای راست بالای تخت پرید. پتو را به نرمی بالای پسرم کشیدم. بدنی لاغر، چشمهایی خندان، موهایی درهمتنیده و مجعد که سرش را بزرگتر از سر پسران دیگر نشان میداد. چرخ چنبره واری زدم و به سوی دروازهی اتاق رفتم. پسرم صدای بسته شدن اتاق را که شنید و در دل گفت بهتر است تا پدرم می آید داستان را در ذهنم مرور کنم. کی بود؟ کی بود؟ ها، یادم آمد. قصه از اینجا آغاز شد که، در گذشته های دور زندهگی بسیار زیبا بود، اما کسی ارزشش را نمیدانست. کودکان با دوستانشان هر روز بازی میکردند و هیچ کس به خاطر اشتباه دیگری جنگ نمیکرد. سرانجام یکی کوتاه میآمد و بازی ادامه مییافت. پدران کارشان را میکردند و مادران هم در بیرون کار میکردند و هم در خانه.
دروازه که باز شد پسرم را دیدم که شتابزده خود را بالای تخت جابهجا کرد. آمدم و بیسخن زیر پتویی کنار پسرم دراز کشیدم. پسرم پاهایش را زیر پتو تکان داد. دست راستم گرد گردن پسرم حلقه زد. "خوب پسرم میخواهی یک بار دیگر داستان هفت روز را بشنوی؟ برایت بسیار جالب است؟"
پسرم سرش را تکان داد: "بلی!"
نیم تنهام را از زیر پتو بیرون کشیدم. به پشتی تکیه زدم و گلویم را سرفه پاک کردم.
"پدر میشود زودتر شروع کنی؟ زودتر!"
دستم را ناخودآگاه به موهای درهم و برهم پسر کشیدم: "خوب است پسرم. آماده باش!"
داستان این گونه آغاز می شود که؛ کسی نمیداند چه هنگام بود. در آن روزها هر روز را به نام ویژهیی میخواندند. هر روز را دستهیی از بزرگان که بیشتر موبد و کهنسال بودند به یک نام میخواندند. آنها نامها را برمیگزیدند، حتی نام کسانی که تازه چشم به جهان بازمیکردند. مردم باید در یک روز جانداران را پاس میداشتند و در همهی روز یا نزد تیمارگر جانوران میرفتند و از او درخواست کمک میکردند و یا او را نزد جانور خود میآوردند. به جانورانشان سبزه های تازه میدادند. بزرگ یک چشم بود که این نام و کارهای هم پیوند با آن را مشخص کرده بود.
یک روز دیگر به گونهیی به پایان می رسید که همهگان پاهای مادرانشان را میشستند. هر یک از فرزندان میبایست مادر را نظر به سالش پشت کند و هر جای که او میخواهد ببرد. پسرکی در یک گوشه نشسته بود و به پیرامونش نگاه می کرد. به پیش رویش دید انداخت. میدان شهر پر بود از پسران و مادرانی بر پشت پسران که پیرامون میدان می چرخیدند. این روز را نیای بزرگت موبد موبدان نامگذاری نمود.
پسرم که هر دو دستش را در دستهایم گذاشت و گفت: "پدر چرا دستهایت می لرزند؟"
صداهای ناخراشی از سینهام بیرون آمد:" :پسرم به خاطر نوشتن بسیار است. بگذار داستان را برایت بگویم و گرنه از یادم میرود و شاید اشتباه کنم."
یکی دیگر از این روزها را که آشکار نیست چه کسی نامش را برگزید، برای خموشی و سکوت اختصاص دادند. هیچ کس حق سخن گفتن نداشت. همه پابرهنه بودند و حتی برای رفتن بیرون از خانه میبایست بدون پای پوش میرفتند. حتما روز زیبایی بوده است!
"امروز هم این روز وجود دارد؟"
"بلی، پسرم.!"
فنر تخت قرچ قرچ آواز کرد. من و پسرم هر دو بی اختیار از جایمان تکان خوردیم.
"پدر نگران نباش. این تخت همیشه همین طور است."
"تو از کجا می دانی؟"
"مادر چنین میگوید. خوب پدر درباره ی هفت روز گم شده گپ بزن."
"نامش هفت روز است، نه هفت روز گم شده. هفت روز کم شده بودند، نه گم."
"اما برای من جالبتر است اگر هفت روز گم شده بگویم."
"صبر کن پسرم. چقدر عجله داری! دارم داستان را میگویم. کار دیگری که نمیکنم."
هفت روز از تقویم جهان کم شد. در آغاز کمتر کسی می دانست که هفت روز کم شده. ناگهانی بود. همهی سه صد و هفتاد و دو روز سال نامهای گوناگونی داشتند که مردم در آنها کارهای بسیاری میکردند. اما این هفت روز، هفت روزی بود جنجال برانگیز. همهگی در باور به یک چیز نگاه همسانی داشتند. با فرارسیدن این هفته، کودکانی که آنها را در هنگام تولد در دریای مقدس شستوشو میدادند، در این روز کلاههایی کوچک بر میانهی سر میگذاشتند، موهای کنارهی شقیقه را از هفت سالهگی دیگر کوتاه نمیکردند. موبدان و بزرگان بالاپوشی سیاه میپوشیدند، ریش بلند داشتند و کلاهی گرد همرنگ بالاپوش بر سر مینهادند. پسرم ناگهان فریاد کرد:" بچههای سیاهپوشان را ببین که کلاههای میان سرشان چقدر زیبا دیده می شود. بروم پیش همان پسرکی که قدش از همه کوتاه تر است. خود را جدای از همگی می گیرد؟!" خنده ام گرفت.
موبدانی که دو بالاپوش دراز و فراخ بالای هم پوشیده بودند و پارچهیی چنبرهوار بر سر میبستند، در این روز یک کمربند بزرگ بر کمر میبستند. کلاههایی چهار گوش را جانشین دستارهایشان بر سرشان میگذاشتند. کسانی که چشم به آسمان میدوختند تا کور شوند خود را به شکل سفیدپوستان بینی پهن که چشمهایی فرورفته و پیشانی عقبرفته با استخوان های جمجمهی بسیار کلفت بودند، توسط مالیدن گیاههای رنگی به روی تغییر چهره میدادند.
"دندانهای ساختهگی بزرگ، ابروهای کشیدهی رنگ شده و صورتکی که از خربوزه ساخته یی زیبا معلوم می شوی! مادر بیا تا موهای عقربی را بگیرم. مادر!" پسرم به هوا چنگ زد.
"پسرم چرا این قدر زیر پتو تکان میخوری؟ اگر باز هم این کار را بکنی دیگر داستان را برایت نمیگویم. پس بهتر است آرام باشی."
"ببخشید پدر. دیگر تکرار نمیشود."
موبدانی که به جای دستار گرد کلاههایی چهارگوش بر سر گذاشته بودند یک هفته را به غار پناه میبردند. آن کودکان به سوی نقطهیی که موبدان و پیروانشان نیز به همان سو در طول شبانه روز چند بار خم و راست میشدند، کمرشان را خم و راست میکردند. آنها کمربندی میبستند که سه تار آن را به هم پیوند میداد. بزرگانشان سر به زمین فرو میبردند به گونهیی که شماری از آنها در طول همین یک هفته جان میدادند.
به نشان نزدیک شدن به پایان داستان دست پسرم را فشار دادم. لبخند زدم و پسرم دید که دندانهایم در تاریکی به سویش چشمک میزنند.
"پدر چرا ادامه نمیدهی؟"
"پسرم کافی است. بقیهاش را هم که خودت میدانی."
"اما پدر، هنوز مرا خواب نبرده است."
"کوشش کن.چشمانت را ببند! خوابت میبرد."
با انگشت های دستم کوشش کردم کاری کنم تا او را خواب ببرد. همه جا از نگاه پسرم تاریک شد. پسرم دستم را کنار زد. "پدر باید تا پایان برایم بگویی. میخواهم همهاش را از زبان شما بشنوم. این طوری برایم شیرینتر است." حرکت دستها، گرمای آنها، نگاه معصومانه و پاهایش که تکان میخوردند گواه خواهشی کودکانه بود.
"خوب، میگویم. تا پایانش میگویم..."
کسانی که چشم به آسمان میدوختند تا کور شوند، حالا شش اصل نامدار را در این هفته انجام میدادند. به پسرم نگاه کردم و گفتم:" شش اصل نامدار را که می دانی؟" پسرم فقط سرش را تکان داد. آنها در یک هفته این باور را در مغز و یاد خود میپروراندند که ایستایی و یکپارچهگی در حرکات وجود دارد، اما این ایستایی یا عدم محض، که منزه از هر صفتی است فرق دارد. گفتگوها پیچیده میشوند. در کنار این، همهگی برای خوشی شبها آتش میکردند و برای شادمانی بیشتر گوسفند نیز هدیهی آتش میشد.
یک هفته باده برای کسی که نمینوشید. در صورتی که مردهیی میشد او را به دیگر گونه میسوختاندند یا به خاک می سپردند. رقص و پایکوبی همهگانی شده بود، شکار آزاد و کسی به آزار هیچ کس دیگر نمیپرداخت. هفت روز مردم بیدار بودند و تنها کودکان میخوابیدند. بدنها برهنه و نیمهبرهنه بود. پدران و مادران یک هفته کنار هم نمیخوابیدند. صبحها مردمان به جهتهای از پیش تعیین شدهیی نیایش میکردند. با گرم شدن زمین لباسهایشان را با یکدیگر تبدیل میکردند. هیچ کش حق نداشت یک شبانه روز کامل یک پوشیدنی بر تن داشته باشد. باید پوشیدنیاش را تبدیل میکرد. چاشت غذاهای مقدس میخوردند و پس از آن دعاخوانیها آغاز میگشت. شماری دستهایشان رو به زمین، شماری روبه رو و از دیگران رو به آسمان بود. شبها که دعاها برآورده میشد مردم سر به سوی آسمان بلند میکردند، باران را مینوشیدند و تا فردا صبح آن پایکوبی و سرمستی میکردند. گاهی گفتگوهای دورودرازی هم انجام میشد که هر کدام در آن به نتیجهیی میرسیدند. در پایان هفت روز همهگی پیمان میبستند که سال را بر بنیاد تصمیمهایی در این هفت شبانه گرفته بودند سپری کنند حتا یک ناخن هم تجاوز و کوتاهی ننمایند.
"پدر پتو را کنار بزن. اینجا بسیار گرم شده است."
"بیا پسرم... بهتر شد؟"
"پدر مردم چه تصمیمهایی میگرفتند؟"
"مثلا تصمیم میگرفتند با هم خوب باشند. در کنار یکدیگر زندگی کنند و اگر قرار بود دختری به پسری داده شود داده میشد."
"کودکان آنها چه میکردند؟"
"کودکان وظیفه داشتند در همهی سال عبادات دیگران را انجام دهند تا به سن پختهگی برسند. پس از آن آگاهانه دست به کار میزدند."
"چرا ما این کارها را نمیکنیم."
"زمان اینها را از ما گرفته است. پدرکلانانمان این چنین کردهاند."
"اما من دوست دارم کلاه چهارگوش، موهای بلند، بینی پهن و شکاف شده داشته باشم و کمربند به کمر ببندم."
"پسرم این دوره نیاز به وقت دارد."
"چقدر؟"
پیشانی پسرم را بوسیدم: "ناوقت شده پسرم. باید بخوابی که فردا مکتب میروی... اه، یک چیز یادم رفت بگویم."