مرگ در کودکی
" پدر جان می خواهم بمیرم. می توانید بگویید چطور می توانم بمیرم؟"
مو بر تن پدر راست شد. تاکنون چنین چیزی از پسرش نشنیده بود. میدانست که پسرش دارای قوهی تخیل بالایی است، اما هرگز فکر نمیکرد پسرش به مرگ بیاندیشد.
"چرا میخواهی بمیری، پسرم؟ تو هنوز بسیار کوچک هستی."
" در داستانها خواندهام که هنگامی که کسی میمیرد به جهانی دیگر میرود. میخواهم آن جهان را ببینم و پس پیش شما برگردم. می خواهم بدانم آنجا چه جایی است که همهگی به آنجا میروند؟"
"اما پسرم کسی که بمیرد دیگر به این جهان نمیتواند پس بیاید."
پسر روی تخت خود را جابه جا می کند. کتاب داستان را از دست پدرش می گیرد با خشمگینی به سوی دروازه پرتش می کند.
"دیگر داستان گوش نمی کنم. شما دروغ می گویید در این داستان ها بسیاری ها پس می آیند. همین چند شب پیش مگر داستان دوشیزهی سبز پوش را در جنگل برایم نخواندی؟ همین دوشیزه بود که پس از شکستن جادوی پیرمرد زنده شد. زنده شد یعنی پس آمد. خودتان همین گپ را زدید. حالا بگویید منظورتان از این جهان چیست؟"
پدر نمیدانست چگونه به این پرسش پاسخ بدهد. در داستان ها هر رخدادی روی میدهد، اما آنها که واقعیت ندارند. واقعا آیا میشد گفت که ما در جهانی هستیم و پس از مرگ به جهان دیگری میرویم؟ منظور از این جهان و آن جهان چیست که در کتابهای دینی آمده؟ این جهان و آن جهان برای یک کودک چه چیزی است که حالا پسر مرد با آن بازی می کرد.
"آری پسرم. هنگامی که بمیری به جهانی دیگر میروی. تو فعلا در جهانی هستی که در آن زندگی میکنی، غذا میخوری، مینوشی، بازی میکنی، خانه همسایه میروی و با دخترش بازی میکنی و با من گپ میزنی؟"
پسر ابروهایش را بالا میاندازد و شگفتزده میگوید
"یعنی در جهان دیگر نمیتوانم این کارها را بکنم؟"
حالا چی بگویم؟ کتاب ها در این باره چیزهایی گفته اند، اما این پسر را چطور راضی کنم؟. به این کودک چه پاسخ هایی بدهم که فردا گریبان گیر خودم نشود و پرسش های دیگری برایش ایجاد نکند؟ از لابهلای کتابهای دینی چه پاسخی برای این کودک پیدا کنم؟ به ذهنش رسید که می تواند از شگردهایش در هنگام تدریس مضمون اصول دینی در مکتب کار بگیرد.
"آنجا هم همین طور است، میخوری، میپوشی، میروی، خوش میگذرانی و گپ میزنی."
"اگر این طور باشد پس هنگامی که خرسکم مرد این جهان و آن جهان برایش دیگر چه معنایی دارد؟ اصلا چرا مرد؟ او که همه چیز اینجا داشت."
مرد باید به گونهیی پاسخ می داد که دیگر شبههیی برای پسرش باقی نماند. پاهایش را دراز کرد و پشتش را به دیوار چسپاند. با لبخند گفت:" زندگی در جهان دیگر اگر کار خوب کرده باشی بسیار شیرین تر از زندگی اینجا است، اما اگر کار بد کرده باشی بسیار سخت میشود."
پسر نگاه معصومانهیی به پدرش می اندازد و امیدوار است پدرش پاسخ خوبی به او بدهد.
" من کار خوب کردهام یا کار بد؟"
این پرسش برای مرد بسیار ساده بود، اما پاسخ به یکی از آن دو در هر صورت پسرش را به سوی یک ماجرا میکشاند.
"البته پسرم که تو کارهای خوب کردهای."
پسر از روی دوشک بلند شد و در برابر پدرش ایستاد. درست چشمانش در برابر چشمان پدرش قرار گرفته بود. بینی کوچکش باز و بسته میشد. همچون پایان داستانهایی که شنیده بود گفت
"پس من امشب مثل خرسکم که در دیشب با من سروصدا کرد و خود را از بالای تخت انداخت و مرد، من هم امشب میمیرم تا در جهان دیگر یک زندگی شیرینتر داشته باشم. تا حالا چشم به راهش بودم، اما پس نیامده. این طوری می توانم او را هم با خود پس بیاورم. تشکر پدر جان! حالا میروم تا دندان هایم را بشویم، پس که آمدم کوشش میکنم بمیرم.”
22/11/89
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر