زمین به دنبال مرد میرود
مرد از بالای نشینگاهش که بر کوه بود فریاد کرد:" این من هستم که نوشتههای آسمانی را بر بزرگان فرودآوردم."
فریادی از بلندگو به هوا برمیخیزد:" فریاد شادی بکشید." و آواز بلندی در ورزشگاه پیچید:" درود! درود بر تو ای مرد آسمانی!"
مرد از نشینگاهش بلند شد، انگشتش را به سوی دیگران اشاره کرد:"این من بودم. آری من. همهء آن مردان بزرگ به میانجیگری من با خدا پیوند داشتند و خدا بر آنها نوشته ها را فرو فرستاد. من یک انسان هستم از همان گلی که شما ساخته شده اید."
باری دیگر فریادی ورزشگاه را به لرزه درآورد:" درود! درود بر تو ای مرد آسمانی!" یکی از پشت بلندگو فریاد کرد:" ما این نعمت خدادادی را از دست نخواهیم داد."
ورزشگاه فریاد برآورد:" از دست نخواهیم داد."
بلندگو فریاد کرد:" خدا را سپاس میکنیم که سرانجام حقیقت را بر ما روشن کرد."
ورزشگاه به هلهله افتاد:" سپاس میکنیم."
فریاد و هلهلهء دیگران مرد را به شور آورد. نگاههایی دورودراز به نقاطی که چشم به سختی آنها را دیده میتوانست انداخت. همه جا انسان به چشم میخورد. همهء فرزندان آدم اینجا گرد آمدهاند، حتی یک فرد هم در خانهاش نیست. تاکنون هیچ کس نتوانسته است همهء انسانها را به یک نقطه متوجه کند. همهء انسانها چشمهایشان به دوربینی مجهز شده که میتواند چهرهء مرد را ببینند. او نه همچون داستانهای باختری مانند هرکول بزرگ است، نه به سان رستم چهارشانه و بردار؛ نه مانند اِنوک به آسمانها رفت تا با خداوند سخن بگوید و نه همچون الیاس با ارابهء خدایان به زمین آمده بود. او آنجا بود چرا که خودش خواسته بود. در روز رستاخیز نیز حتی خدا نمیتواند بندگانش را این سان گردآورد.
چشمهای مرد درخشید، مشتهایش را گره کرد. امروز حقیقت را برایتان روشن میکنم. فریاد برآورد:" ای انسانها، من امروز از جایی آمدهام که هیچ کدامتان در هیچ یک از کتابها چیزی دربارهء آن نخواندهاید، کسی برایتان چیزی دربارهء آنجا نگفته است." مرد درنگ کرد. همهء جهانیان بدون استثنا او را میدیدند و خیره به سویش مینگریستند." مرد دوباره فریاد کرد:" خداوند هنگامی که نوشتههایش را بر پیامبران فرود میآورد نه نامی از من گرفت، نه گفت که من کیستم و نه از زیستگاهم یاد کرد." به یاد آورد که چگونه به خدا میگفت، ای خدا این نوشتههایی که تو برای زمینیان فراهم کردهای درد همیشگی مردم را دوا نمیکند. و خدا در پاسخش گفته بود، زمینیان همیشه در آزمون قرار دارند. من نگهدار آنها خواهم بود.
هنگامی که خدا میخواست اندیشههایش را بر زمینیان بفرستد، به اندیشهء آفرینش زبان افتاد. میبایست زبان آفریده شود تا زمینیان اندیشههایش را دریابند. خدا سالها پیش از کوشش برای نوشتن اندیشههایش و فرستادن آنها بر زمینیان به این اندیشه بود، تا اینکه سرانجام راهش را یافت. خدا میبایست شکیبایی میکرد تا زمینیان زبان را بیاموزند. دیرگاهی که گذشت، شکافی میان زمینیان پدید آمد و هر یک دارای زبانی شدند. این کار میتوانست در درک اندیشههای خداوند دشواریآفرین باشد. هنگام نوشتن اندیشههای خدا فرارسید. اینجا بود که مرد از جایی که نامی از آن گرفته نشده بیرون شد و خواست به خدا یاری رساند. خدا منتظر مرد بود تا خودش بیرون بیاید و او را کمک کند، نمیتوانست نزد او برود و درخواست یاری کند. هر چه نکند او خدا است.
مرد دستانش را از هم باز کرد و فریاد برآورد:" همیشه چشم به راه فرارسیدن این هنگام بودم تا دمی با شما سخن بگویم. راستی همیشه پنهان است تا آنگاه که هنگام آشکاریاش فرارسد. امروز آمدهام تا راستی پنهان را بر شما نمایان کنم و هر آنکه را که سخنانم را بپذیرد با خود ببرم."
زنی کوتاه بلندا با موهایی سیاه از میان مردم این گپ را که شنید و چیغ زد:" ما را به کجا خواهی برد؟ به بهشت؟"
اما آوازش را کسی نمیشنید چون مردبلندگو به دست فریاد کرده بود، "درود بر مرد آسمانها! میپذیریم و میآییم."
زن کوتاه بلندا یک بار دیگر چیغ زد:" ما را به کجا خواهی برد؟ به بهشت؟"
مرد ایستاده در برابر زمینیان به اندیشه فرو رفت. واژهء بهشت او را به یاد خاطرهای انداخت، آنگاه که خدا به اندیشهء پاداش و بادافراه افتاده بود. خدا که به این اندیشه رسید، مرد را نزد خود خواند تا با او رایزنی کند. مرد که آمد خدا را گامزنان یافت. خدا شگفتیزده و سراسیمه گفت" بیا که چیزی به اندیشهام رسیده. بد نیست تو هم بدانی و بگویی دیدگاهت چیست."
"بگو خدا! من سرتابه پای گوشم."
" سخن از این قرار است که میخواهم اکنون که قرار است زمینی بیافرینم و این زمین زندهجانانی داشته باشد که مرا بپرستند و خرد و اراده نیز به آنان ببخشایم، باید پاداش و بادافراهی برایشان در دید داشت. چرا که آنها بیگمان دست به کشتن یکدیگر یا آزار هم میزنند. و آنان بدون پاداش و بادافراه سرکش خواهند شد. اما پرسش اینجا است که چگونه پاداش و بادافراهی برایشان در نظر داشت؟ نمیشود که سزای کارهایشان را در زمین داد چرا که آنها خواهند پنداشت نیرویی پنهان هست که همه چیز را میبیند، پس یکدست زندگی خواهند کرد. اگر سزایشان را نبینند هم که هم هستی مرا انکار خواهند کرد و هم سرکشی پدید میآید. تو چه میپنداری؟"
مرد با خدا آشنا بود. از گذشته های کهن او را می شناخت. هر دو با هم بودند، اما خدا پیش پرده و او پشت پرده. از هم جدا، اما با هم بودند. در آفرینش، که تنها مهارت خدا بود، کاری نمیتوانست. او پشت پرده همه چیز را میسنجید، سپس از رهگذر رایزنی با خدا چگونگی آفرینش را تشریح میکرد.
مرد گفت:" یک راه وجود دارد؛ دو جایگاه بیافرین تا در یکی سرکشان بادافراه شوند و در دیگری ناسرکشان و زنده جانهایی که خود خوب می پنداریشان پاداش ببینند."
این گونه شد که بهشت و دوزخ پدید آمد.
پاسخ به پرسش زن کوتاه بلندا ساده بود، به آنجا میبرمتان که خودم بودهام.
مرد گفت:" شما را به جایی میبرم که خودم از آنجا آمدهام. آنجا نه بهشت است، نه دوزخ، نه آسمان."
مردی که در دامنهء کوه ایستاده بود انگشتش را به نشان اجازه بلند کرد و گفت:" آنجا چه نام دارد؟ و چرا باید آنجا برویم؟ آیا آنجا ما زنده بوده میتوانیم؟"
خاطرهای دیگر به یادش آمد. دنبالهء داستان آفرینش بهشت و دوزخ. داستان دمیدن از خود در زمینیان. هنگامی که خدا پرسید "خوب نیست که از خود به زمینیان بدمم و آنگاه که هر کس به بهشت و دوزخ برود، پاداش و بادافراهش را اندامی و نااندامی ببیند، بهتر است؟" مرد در شگفت ماند. خدا افزود:"من که از خودم در او بدمم او روان مییابد. و این روان میشود بخش اندامی و ناگِلی یک زمینی که انسان نام خواهد گرفت."
مرد با خود اندیشید خدا پیشنهاد خوبی کرده است، اما این میتوانست بخت خوبی برای خود او هم باشد تا یک بار هم که شده کاملا به سود خدا کار نکند. به خدا گفت:" نه، این خوب نیست که تو از خودت بر یک زمینی که نامش انسان خواهد بود بدمی. تو خدایی، چرا یک آفریدهات بخشی از وجود تو را برای سالها در خود داشته باشد؟ اگر آنها پارهای از تو را در خود بپروراند، در خردت گمان بد خواهند برد."
خدا پس از درنگی دراز پذیرفت که نباید از درون خود به انسانها بدمد. این شد که انسان از روان بیبهره ماند.
مرد در پاسخ به آن مردی که در دامنهء کوه ایستاده بود گفت:" شما میتوانید در آنجا زنده بمانید. چیزی مانند غذا، دم و بازدم، و روی هم رفته زندگی وجود ندارد. نیازی به نگرانی نیست."
دست و پای چند تن از آنهایی که در دامنهء کوه ایستاده بودند لرزید. نیرویی آنها را همهنگام به سخن درآورد.
"من چشم به راه رسیدن کسی بودم که برای پرسشهایم پاسخی بدهد. اکنون شما آمدهاید و این سخنان را میزنید. ما نمیدانستیم جای دیگری هم وجود دارد، آن سوی آسمان، بهشت و دوزخ."
همهء آنها آرام شدند جز یکیشان که پسری جوان بود. او به دنبالهء سخنانش گفت:" من با تو میروم. سالها است که به دنبال گریزگاهی میگردم تا از زندگی اینجا بگریزم. من با تو به هر جا میروم."
این سخنان که شنیده شد شمار دیگری یکجا جملهء پایانی پسر جوان را بازگفتند. "من با تو به هر جا میروم. من با تو به هر جا میروم."
دمی گذشت، پژواک "من با تو به هر جا میروم." بلندتر و بلندتر به گوش مرد میرسید. مرد فریاد کرد:" هر که میخواهد با من بیاید، من او را با خود خواهم برد. بردن شما برایم هیچ دشواریی ندارد، اما..."
سخنانش را برید. چشم هایش را خیره کرد و به چهرهء چند نفری که به روشنی بازتاب شادی، بندگی و آرامی را در چهرههایشان میدید نگاه کرد. همه پرا تسلیم شده یافت.
"اما من یک شرط دارم."
همه فریاد زدند:" میپذیریم." زمینیان چشم هایشان به یک نقطه خیره شده بود. همگی میلرزیدند، پاهایشان سست شده بود و نرم نرم عرق کردند. چند نفر نبود که فریاد میپذیرم میزدند، یک کشور و دو کشور نبود؛ همهء زمین فریاد میکرد میپذیریم. از کوههای بلند تا ژرفای زمین میگفتند میپذیرم.
" اما من یک شرط دارم. و آن اینکه دیگر به زمین باز نمیگردیم."
زمین فریاد کرد:"میپذیرم."
"پس من خودم به پیش میروم و هر که میخواهد به دنبالم بیاید." مرد از جایش بلند شد، پشت به زمینیان کرد و گامی به پیش برداشت. بدون اینکه نگاهی به پشت سر بیاندازد چند گام دیگر برداشت. به گونهای استوار راه میرفت، که گویا دیگر هرگز قصد ندارد به پشت سر نگاه کند و از همانجا، همان گونه که آمده، بازگردد. نخست کسانی که نزدیک مرد بودند به دنبال مرد رفتند. سپس کسانی که پشت سر آنها بودند، و باز دیگران. همگی رفتند، رفتند و رفتند. گامها پس از هر دم استواتر میشد. یکپارچگی در چهرههای زمینیان موج میزد. کسی به دیگری شانه نمیزد، به کج و راست متمایل نمیشد. هیچ کس به دیگری نگاهی نمی کرد که نشانی از مخالفت و همسازی را در چهرهاش ببیند. این زمینیان نبود که شیفتهء مرد شده بودند، این زمین بود که به دنبال مرد میرفت.
بصیر بیتا
18/2/1390
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر