۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

درزمانی

درزمانی

"هستند آنهایی که هرگز نمی میرند." موبدان

در روزگاری، به یک انسان تبدیل می شوم که چیزی یا کسی را قربانی نمی کند. در آن هنگام معده های انسانی پلاستیکی خواهند بود. سرزده وارد خانه ی کسی که نمی شناسم خواهم شد.

به آغاز تحول شانزدهم رسیده ام، یعنی مرحله ای که پیش از یک گردش بزرگ تحول هشتم بود. کسی نمی داند تا چند بار دیگر این گردش ادامه خواهد داشت و بر بنیاد چه قانونی است. البته در این دوره گفته می شود قوانینی در شناخت گردش پیدا کرده اند که من نمی دانم.

به گفته ی دانشمندان احتمالا چند میلیون سال پیش شکل متحول شده ی نسل من به موجود برتری اعتقاد نداشته اند و یا دست کم در گمانشان نمی گنجید. چهاردست و پا راه می رفتم چون تازه دوره ای را گذرانده بودم. در گفتگو با همتایانم تنها به یک آری و نه بسنده می کردم. پسان ها پسر کوچکم گفته بود پدر تو که با کشتن پدر دوستم رهبر قبیله شدی، اما چرا مردم پیرو تویند؟

پرسش جانکاهی بود. یک سخن نادرست جنجال بزرگی ایجاد می کرد و پسرم برای همیشه عذاب وجدان می گرفت. شانه هایش را مالیدم و گفتم: "پسرم این قانون است. اگر نکشی، می میری. تو دوست داری من بمیرم؟"

: "دوست هم نداشتم پدر دوستم بمیرد."

امروزه همسایگانم بیشتر جانورانی بسیار کوچکند. من برایشان حکم تپه ای بزرگ را دارم که گذر از بالایش دشوار است.

سروصدای شگفتی در این جا پیچیده است. کرمی می گوید باید با این انسان های آن بالا نبرد کنیم. چند پسرم را همین دیروز زیر پا کردند. یکی از همان جانوران کوچک که من برایشان حکم تپه ای بزرگ را دارم گریه می کند.

شوهر کرم می گوید: "گریه را بس کن! می فهمیم چه دردی می کشی... زن، دیگر از این گپ های خشم و انتقام نزن!"

کرم زن دستش را به کمر می زند، گره در ابروی می افکند: "چی؟! تو برایم نیک و بد را نشناسان. خودم به خوبی می دانم."

زیر پاهایمان ناگهان به لزره در می آید. به برادر جانور کوچکی که گریه می کند می گویم بیا کنار من. با این گپ کرم ها که از من در درازا بزرگترند خود را گرد می کنند و کنارم می آیند. تنها من به زمین بند شده ام. زمین همچنان می لرزد. از لزره زمین تن همه مان تکان می خورد. دو پنجه ی بسیار بزرگ به چشم می آید. دو پنجه می توانند مرا در خود پنهان کنند، بفشارند و اگر خواستند هم بخورند. اما صاحبان آن پنجه ها به چنین خوراکی هایی گرایش ندارد.

موبدان تنها دشمنم بوده اند. هیچ گاه شکستم نداده اند. همخوابگی با زنان، پایه های آنها را سست تر می کند. از این رو به ما نزدیک تر می شوند. موبدانی که خود زاییده و بزرگ کرده ام، برایم دشمن شده اند. دریکی از بامدادها بود. دختری بودم هفده ساله. برای اعتراف به گناه هایم پیش موبد آروزبرآور شهر رفتم. گفت: "تنت را باید در برابر خدا تسلیم کنی."

سخت از گناه هایم رنج می بردم. هفت سال شده بود عادت به خود-خوشنودی را نمی توانستم ترک کنم. موبد گفته بود، برای پاکسازی گناهی که انجام داده ایم باید همان گناه را فردی بر خودتان روا سازد. پذیرفتم و موبد با کام جویی از من به گفته ی خودش گناه بزرگم را بخشید.

آنهایند که برایمان پایانی ساخته اند. کسی چه می داند شاید پایان دَور آنها رسیده باشد. اما این را خوب می دانم که من بر بنیاد قانون های همان موبدان نمی میریم.

کابل، افغانستان، 13/3/89

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

The King Who Ate His Daughters

The King Who Ate His Daughters

There was a king who liked his wife bear birth only boys, so if she gave birth to a girl he would eat her. Once his wife became pregnant, he went for hunt and the queen gave birth to a girl. When the king came back his wife hid the girl saying to the king she gave birth to a dead girl. She grew the daughter up till she became twelve.

Once, after coming back from hunting, the king saw the girl playing. As the girl starred at his father, escaped coming to her mother saying, “oh, mother, hide me. Father would eat me.”

The queen hid her. The king came. “Where is the girl?” the king told her wife, “I want to eat her.”

“What girl?” his wife said “we have no girl. You ate all the girls I gave birth to.”

The more the queen told, the more the king didn’t pay attention. The king had twelve sons. When his sons found the king persistent, they came to the king saying, “either leave us away or keep the girl alive.”

“I leave you all away, but I don’t keep the girl alive.” the king said proudly.

Eventually, the sons made their father consented that they’d take their sister and leave the city heading to another land. The brothers male-dressed their sister. They keep going till they encounter with forty brigands. They were murdered by forty brigands immediately. All of a sudden, out of their blood new flowers reproduced making all around red. One day, while crossing there, the king and his vizier found themselves in a charming plain. “Go handpick us branches of flower.” the king ordered his vizier.

Bending to handpick, all of a sudden, the flowers said, “father’s vizier has come, coming to see the flowers. Shall we give him or not?”

The vizier did the same action, but the flowers said the same words. Finally, he came back to the king hand-empty.

“Why have you come hand-empty?” the king asked.

“Every time I wanted to cut a flower,” the vizier responded, “all the flowers cried out. I didn’t dare to pick up.”

The king himself came to handpick. As he bended down, the flower said “they were twelve brother, they were sympathetic to their sister. Look, the father has come seeing the flowers. Shall I give him or not?”

The king perceived that these flowers were her children. There, he was regretted of what he did and repented. Suddenly, twelve sons and one daughter revived. Then, the all went back to home and began a nice life.