۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

زمین به دنبال مرد می­رود

مرد از بالای نشینگاهش که بر کوه بود فریاد کرد:" این من هستم که نوشته­های آسمانی را بر بزرگان فرودآوردم."

فریادی از بلندگو به هوا برمی­خیزد:" فریاد شادی بکشید." و آواز بلندی در ورزشگاه پیچید:" درود! درود بر تو ای مرد آسمانی!"

مرد از نشینگاهش بلند شد، انگشتش را به سوی دیگران اشاره کرد:"این من بودم. آری من. همهء آن مردان بزرگ به میانجی­گری من با خدا پیوند داشتند و خدا بر آنها نوشته ها را فرو فرستاد. من یک انسان هستم از همان گلی که شما ساخته شده اید."

باری دیگر فریادی ورزشگاه را به لرزه درآورد:" درود! درود بر تو ای مرد آسمانی!" یکی از پشت بلندگو فریاد کرد:" ما این نعمت خدادادی را از دست نخواهیم داد."

ورزشگاه فریاد برآورد:" از دست نخواهیم داد."

بلندگو فریاد کرد:" خدا را سپاس می­کنیم که سرانجام حقیقت را بر ما روشن کرد."

ورزشگاه به هلهله افتاد:" سپاس می­کنیم."

فریاد و هلهلهء دیگران مرد را به شور آورد. نگاه­هایی دورودراز به نقاطی که چشم به سختی آنها را دیده می­توانست انداخت. همه جا انسان به چشم می­خورد. همهء فرزندان آدم اینجا گرد آمده­اند، حتی یک فرد هم در خانه­اش نیست. تاکنون هیچ کس نتوانسته است همهء انسان­ها را به یک نقطه متوجه کند. همهء انسان­ها چشم­هایشان به دوربینی مجهز شده که می­تواند چهرهء مرد را ببینند. او نه همچون داستان­های باختری مانند هرکول بزرگ است، نه به سان رستم چهارشانه و بردار؛ نه مانند اِنوک به آسمانها رفت تا با خداوند سخن بگوید و نه همچون الیاس با ارابهء خدایان به زمین آمده بود. او آنجا بود چرا که خودش خواسته بود. در روز رستاخیز نیز حتی خدا نمی­تواند بندگانش را این سان گردآورد.

چشم­های مرد درخشید، مشت­هایش را گره کرد. امروز حقیقت را برایتان روشن می­کنم. فریاد برآورد:" ای انسان­ها، من امروز از جایی آمده­ام که هیچ کدام­تان در هیچ یک از کتاب­ها چیزی دربارهء آن نخوانده­اید، کسی برای­تان چیزی دربارهء آنجا نگفته است." مرد درنگ کرد. همهء جهانیان بدون استثنا او را می­دیدند و خیره به سویش می­نگریستند." مرد دوباره فریاد کرد:" خداوند هنگامی که نوشته­هایش را بر پیامبران فرود می­آورد نه نامی از من گرفت، نه گفت که من کیستم و نه از زیست­گاهم یاد کرد." به یاد آورد که چگونه به خدا می­گفت، ای خدا این نوشته­هایی که تو برای زمینیان فراهم کرده­ای درد همیشگی مردم را دوا نمی­کند. و خدا در پاسخش گفته بود، زمینیان همیشه در آزمون قرار دارند. من نگهدار آنها خواهم بود.

هنگامی که خدا می­خواست اندیشه­هایش را بر زمینیان بفرستد، به اندیشهء آفرینش زبان افتاد. می­بایست زبان آفریده شود تا زمینیان اندیشه­هایش را دریابند. خدا سالها پیش از کوشش برای نوشتن اندیشه­هایش و فرستادن آنها بر زمینیان به این اندیشه بود، تا اینکه سرانجام راهش را یافت. خدا می­بایست شکیبایی می­کرد تا زمینیان زبان را بیاموزند. دیرگاهی که گذشت، شکافی میان زمینیان پدید آمد و هر یک دارای زبانی شدند. این کار می­توانست در درک اندیشه­های خداوند دشواری­آفرین باشد. هنگام نوشتن اندیشه­های خدا فرارسید. اینجا بود که مرد از جایی که نامی از آن گرفته نشده بیرون شد و خواست به خدا یاری رساند. خدا منتظر مرد بود تا خودش بیرون بیاید و او را کمک کند، نمی­توانست نزد او برود و درخواست یاری کند. هر چه نکند او خدا است.

مرد دستانش را از هم باز کرد و فریاد برآورد:" همیشه چشم به راه فرارسیدن این هنگام بودم تا دمی با شما سخن بگویم. راستی همیشه پنهان است تا آنگاه که هنگام آشکاری­اش فرارسد. امروز آمده­ام تا راستی پنهان را بر شما نمایان کنم و هر آنکه را که سخنانم را بپذیرد با خود ببرم."

زنی کوتاه بلندا با موهایی سیاه از میان مردم این گپ را که شنید و چیغ زد:" ما را به کجا خواهی برد؟ به بهشت؟"

اما آوازش را کسی نمی­شنید چون مردبلندگو به دست فریاد کرده بود، "درود بر مرد آسمان­ها! می­پذیریم و می­آییم."

زن کوتاه بلندا یک بار دیگر چیغ زد:" ما را به کجا خواهی برد؟ به بهشت؟"

مرد ایستاده در برابر زمینیان به اندیشه فرو رفت. واژهء بهشت او را به یاد خاطره­ای انداخت، آنگاه که خدا به اندیشهء پاداش و بادافراه افتاده بود. خدا که به این اندیشه رسید، مرد را نزد خود خواند تا با او رایزنی کند. مرد که آمد خدا را گام­زنان یافت. خدا شگفتی­زده و سراسیمه گفت" بیا که چیزی به اندیشه­ام رسیده. بد نیست تو هم بدانی و بگویی دیدگاهت چیست."

"بگو خدا! من سرتابه پای گوشم."

" سخن از این قرار است که می­خواهم اکنون که قرار است زمینی بیافرینم و این زمین زنده­جانانی داشته باشد که مرا بپرستند و خرد و اراده نیز به آنان ببخشایم، باید پاداش و بادافراهی برایشان در دید داشت. چرا که آنها بی­گمان دست به کشتن یکدیگر یا آزار هم می­زنند. و آنان بدون پاداش و بادافراه سرکش خواهند شد. اما پرسش اینجا است که چگونه پاداش و بادافراهی برایشان در نظر داشت؟ نمی­شود که سزای کارهایشان را در زمین داد چرا که آنها خواهند پنداشت نیرویی پنهان هست که همه چیز را می­بیند، پس یکدست زندگی خواهند کرد. اگر سزایشان را نبینند هم که هم هستی مرا انکار خواهند کرد و هم سرکشی پدید می­آید. تو چه می­پنداری؟"

مرد با خدا آشنا بود. از گذشته های کهن او را می شناخت. هر دو با هم بودند، اما خدا پیش پرده و او پشت پرده. از هم جدا، اما با هم بودند. در آفرینش، که تنها مهارت خدا بود، کاری نمی­توانست. او پشت پرده همه چیز را می­سنجید، سپس از رهگذر رایزنی با خدا چگونگی آفرینش را تشریح می­کرد.

مرد گفت:" یک راه وجود دارد؛ دو جایگاه بیافرین تا در یکی سرکشان بادافراه شوند و در دیگری ناسرکشان و زنده جان­هایی که خود خوب می پنداریشان پاداش ببینند."

این گونه شد که بهشت و دوزخ پدید آمد.

پاسخ به پرسش زن کوتاه بلندا ساده بود، به آنجا می­برم­تان که خودم بوده­ام.

مرد گفت:" شما را به جایی می­برم که خودم از آنجا آمده­ام. آنجا نه بهشت است، نه دوزخ، نه آسمان­."

مردی که در دامنهء کوه ایستاده بود انگشتش را به نشان اجازه بلند کرد و گفت:" آنجا چه نام دارد؟ و چرا باید آنجا برویم؟ آیا آنجا ما زنده بوده می­توانیم؟"

خاطره­ای دیگر به یادش آمد. دنبالهء داستان آفرینش بهشت و دوزخ. داستان دمیدن از خود در زمینیان. هنگامی که خدا پرسید "خوب نیست که از خود به زمینیان بدمم و آنگاه که هر کس به بهشت و دوزخ برود، پاداش و بادافراهش را اندامی و نااندامی ببیند، بهتر است؟" مرد در شگفت ماند. خدا افزود:"من که از خودم در او بدمم او روان می­یابد. و این روان می­شود بخش اندامی و ناگِلی یک زمینی که انسان نام خواهد گرفت."

مرد با خود اندیشید خدا پیشنهاد خوبی کرده است، اما این می­توانست بخت خوبی برای خود او هم باشد تا یک بار هم که شده کاملا به سود خدا کار نکند. به خدا گفت:" نه، این خوب نیست که تو از خودت بر یک زمینی که نامش انسان خواهد بود بدمی. تو خدایی، چرا یک آفریده­ات بخشی از وجود تو را برای سالها در خود داشته باشد؟ اگر آنها پاره­ای از تو را در خود بپروراند، در خردت گمان بد خواهند برد."

خدا پس از درنگی دراز پذیرفت که نباید از درون خود به انسان­ها بدمد. این شد که انسان از روان بی­بهره ماند.

مرد در پاسخ به آن مردی که در دامنهء کوه ایستاده بود گفت:" شما می­توانید در آنجا زنده بمانید. چیزی مانند غذا، دم و بازدم، و روی هم رفته زندگی وجود ندارد. نیازی به نگرانی نیست."

دست و پای چند تن از آنهایی که در دامنهء کوه ایستاده بودند لرزید. نیرویی آنها را هم­هنگام به سخن درآورد.

"من چشم به راه رسیدن کسی بودم که برای پرسش­هایم پاسخی بدهد. اکنون شما آمده­اید و این سخنان را می­زنید. ما نمی­دانستیم جای دیگری هم وجود دارد، آن سوی آسمان، بهشت و دوزخ."

همهء آنها آرام شدند جز یکی­شان که پسری جوان بود. او به دنبالهء سخنانش گفت:" من با تو می­روم. سالها است که به دنبال گریزگاهی می­گردم تا از زندگی اینجا بگریزم. من با تو به هر جا ­می­روم."

این سخنان که شنیده شد شمار دیگری یکجا جملهء پایانی پسر جوان را بازگفتند. "من با تو به هر جا می­روم. من با تو به هر جا می­روم."

دمی گذشت، پژواک "من با تو به هر جا می­روم." بلندتر و بلندتر به گوش مرد می­رسید. مرد فریاد کرد:" هر که می­خواهد با من بیاید، من او را با خود خواهم برد. بردن شما برایم هیچ دشواریی ندارد، اما..."

سخنانش را برید. چشم هایش را خیره کرد و به چهرهء چند نفری که به روشنی بازتاب شادی، بندگی و آرامی را در چهره­هایشان می­دید نگاه کرد. همه پرا تسلیم شده یافت.

"اما من یک شرط دارم."

همه فریاد زدند:" می­پذیریم." زمینیان چشم هایشان به یک نقطه خیره شده بود. همگی می­لرزیدند، پاهایشان سست شده بود و نرم نرم عرق کردند. چند نفر نبود که فریاد می­پذیرم می­زدند، یک کشور و دو کشور نبود؛ همهء زمین فریاد می­کرد می­پذیریم. از کوه­های بلند تا ژرفای زمین می­گفتند می­پذیرم.

" اما من یک شرط دارم. و آن اینکه دیگر به زمین باز نمی­گردیم."

زمین فریاد کرد:"می­پذیرم."

"پس من خودم به پیش می­روم و هر که می­خواهد به دنبالم بیاید." مرد از جایش بلند شد، پشت به زمینیان کرد و گامی به پیش برداشت. بدون اینکه نگاهی به پشت سر بیاندازد چند گام دیگر برداشت. به گونه­ای استوار راه می­رفت، که گویا دیگر هرگز قصد ندارد به پشت سر نگاه کند و از همانجا، همان گونه که آمده، بازگردد. نخست کسانی که نزدیک مرد بودند به دنبال مرد رفتند. سپس کسانی که پشت سر آنها بودند، و باز دیگران. همگی رفتند، رفتند و رفتند. گام­ها پس از هر دم استواتر می­شد. یکپارچگی در چهره­های زمینیان موج می­زد. کسی به دیگری شانه نمی­زد، به کج و راست متمایل نمی­شد. هیچ کس به دیگری نگاهی نمی کرد که نشانی از مخالفت و همسازی را در چهره­اش ببیند. این زمینیان نبود که شیفتهء مرد شده بودند، این زمین بود که به دنبال مرد می­رفت.

بصیر بیتا

18/2/1390

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

This is a new translated stories of Hazara population, settled in central provinces of Afghanistan.

The girl who didn’t give a kiss to a poor

Once upon a time there was a king who had three girls. One day, girls took permission from their parent and went for picnic. Although their parent advised them not to go far away, they became so entertained that they forgot how they went by many valleys and places. All of a sudden, it became cloudy and everywhere sank into dark and they didn’t know where they were. Wandering, they went ahead till they reached to a big river. They got wondered how to cross the river. Meanwhile, a poor was appeared. He told:” I cross you provided that each of you give me a kiss.”
The smallest girl told:” we’d not give you a kiss even if we were dead.”
Elder sisters told:” instead we stay here at night and wolves eat us, we’d better give a kiss to the poor.”
Two elder sisters gave kisses to the poor and he crossed them, but the smallest sister, without giving a kiss, found a narrow way and crossed the river. “I will tell to father that you gave kisses to the poor, when we got home.” The smallest sister told all along the way.
Their sisters begged her a lot, but she didn’t accept. They took the smallest sister and tightened her to a tree by her hairs. It became dark at night; a lion came and ate the girl.
Elder sisters got home too late. “Where is you small sister?” their father asked.
“It became cloudy and we got lost. We don’t know where she went.” Elder sisters replied.
The king delivered his servants to search for his daughter everywhere and find her. Servants looked for everywhere but they couldn’t find any clue of her. The king got disappointed of her daughter’s life.
The spring comes and the very place the smallest girl was fastened, a straw grows. One day a shepherd took it and made a fipple flute out of it. When he blows in a voice comes out saying: “Oh Shepherd! Blow in that I was tightened to a tree; that I was eaten by a lion and they gave kiss to a poor.” The shepherd got stunned that how a straw can speak. The story of this amazing straw spreads mouth to mouth and gets to the king. The king commissions someone to find the shepherd. He searches and searches, and finally finds the shepherd and takes him to the king.
“Well, shepherd. Where did you find this straw from?” the king asks.
“Your majesty, I have found it near by a tree.” the shepherd answers.
“Blow in once.” the king orders.
The shepherd blows in a trembling manner. The voice comes out:” Oh, Shepherd! Blow in that I was tighten to a tree; that I was eaten by a lion and they gave kiss to a poor.”
The king who is wisest of all is wondering: “Oh God, what secret is in this?” He tells to the shepherd:” give me the straw, boy.”
The king takes the straw blowing in and voice comes out:” Oh father, blow in that my I was tightened to a tree; that I was eaten by a lion and they gave kiss to a poor.”
The king finds out everything. He calls for his daughters and put them under pressure asking them:” tell me what you did with my small daughter.”
Inevitable, daughters tell the truth. The king detests his daughters. “The punishment of those who don’t listen to good is death. I don’t want such daughters.”
The king immediately orders that they should be fastened to a horse scratching them to be ripped apart.
This was our story. Goodness comes to us and badness goes to rascals.