۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

مرگ در کودکی

مرگ در کودکی

" پدر جان می خواهم بمیرم. می توانید بگویید چطور می توانم بمیرم؟"

مو بر تن پدر راست شد. تاکنون چنین چیزی از پسرش نشنیده بود. می­دانست که پسرش دارای قوه­ی تخیل بالایی است، اما هرگز فکر نمی­کرد پسرش به مرگ بیاندیشد.

"چرا می­خواهی بمیری، پسرم؟ تو هنوز بسیار کوچک هستی."

" در داستان­ها خوانده­ام که هنگامی که کسی می­میرد به جهانی دیگر می­رود. می­خواهم آن جهان را ببینم و پس پیش شما برگردم. می خواهم بدانم آنجا چه جایی است که همه­گی به آنجا می­روند؟"

"اما پسرم کسی که بمیرد دیگر به این جهان نمی­تواند پس بیاید."

پسر روی تخت خود را جابه جا می کند. کتاب داستان را از دست پدرش می گیرد با خشمگینی به سوی دروازه پرتش می کند.

"دیگر داستان گوش نمی کنم. شما دروغ می گویید در این داستان ها بسیاری ها پس می آیند. همین چند شب پیش مگر داستان دوشیزه­ی سبز پوش را در جنگل برایم نخواندی؟ همین دوشیزه بود که پس از شکستن جادوی پیرمرد زنده شد. زنده شد یعنی پس آمد. خودتان همین گپ را زدید. حالا بگویید منظورتان از این جهان چیست؟"

پدر نمی­دانست چگونه به این پرسش پاسخ بدهد. در داستان ها هر رخدادی روی می­دهد، اما آنها که واقعیت ندارند. واقعا آیا می­شد گفت که ما در جهانی هستیم و پس از مرگ به جهان دیگری می­رویم؟ منظور از این جهان و آن جهان چیست که در کتاب­های دینی آمده؟ این جهان و آن جهان برای یک کودک چه چیزی است که حالا پسر مرد با آن بازی می کرد.

"آری پسرم. هنگامی که بمیری به جهانی دیگر می­روی. تو فعلا در جهانی هستی که در آن زندگی می­کنی، غذا می­خوری، می­نوشی، بازی می­کنی، خانه همسایه می­روی و با دخترش بازی می­کنی و با من گپ می­زنی؟"

پسر ابروهایش را بالا می­اندازد و شگفت­زده می­گوید

"یعنی در جهان دیگر نمی­توانم این کارها را بکنم؟"

حالا چی بگویم؟ کتاب ها در این باره چیزهایی گفته اند، اما این پسر را چطور راضی کنم؟. به این کودک چه پاسخ هایی بدهم که فردا گریبان گیر خودم نشود و پرسش های دیگری برایش ایجاد نکند؟ از لابه­لای کتاب­های دینی چه پاسخی برای این کودک پیدا کنم؟ به ذهنش رسید که می تواند از شگردهایش در هنگام تدریس مضمون اصول دینی در مکتب کار بگیرد.

"آنجا هم همین طور است، می­خوری، می­پوشی، می­روی، خوش می­گذرانی و گپ می­زنی."

"اگر این طور باشد پس هنگامی که خرسکم مرد این جهان و آن جهان برایش دیگر چه معنایی دارد؟ اصلا چرا مرد؟ او که همه چیز اینجا داشت."

مرد باید به گونه­یی پاسخ می داد که دیگر شبهه­یی برای پسرش باقی نماند. پاهایش را دراز کرد و پشتش را به دیوار چسپاند. با لبخند گفت:" زندگی در جهان دیگر اگر کار خوب کرده باشی بسیار شیرین تر از زندگی اینجا است، اما اگر کار بد کرده باشی بسیار سخت می­شود."

پسر نگاه معصومانه­یی به پدرش می اندازد و امیدوار است پدرش پاسخ خوبی به او بدهد.

" من کار خوب کرده­ام یا کار بد؟"

این پرسش برای مرد بسیار ساده بود، اما پاسخ به یکی از آن دو در هر صورت پسرش را به سوی یک ماجرا می­کشاند.

"البته پسرم که تو کارهای خوب کرده­ای."

پسر از روی دوشک بلند شد و در برابر پدرش ایستاد. درست چشمانش در برابر چشمان پدرش قرار گرفته بود. بینی کوچکش باز و بسته می­شد. همچون پایان داستان­هایی که شنیده بود گفت

"پس من امشب مثل خرسکم که در دیشب با من سروصدا کرد و خود را از بالای تخت انداخت و مرد، من هم امشب می­میرم تا در جهان دیگر یک زندگی شیرین­تر داشته باشم. تا حالا چشم به راهش بودم، اما پس نیامده. این طوری می توانم او را هم با خود پس بیاورم. تشکر پدر جان! حالا می­روم تا دندان هایم را بشویم، پس که آمدم کوشش می­کنم بمیرم.”

22/11/89

هیچ نظری موجود نیست: