گناه در جایی که خدا نیست
چشمهای خدا به آن دو که برهنهاند میافتد. از زاویهای آنها را میبیند که دو پای یکیشان به آسمان برفراشته و پشتش به زمین چسپیده. دیگری که از دو پهلوی پابرافراشته دستهایش را تکیهگاهی برای بدن خم شدهاش ساخته است، از زانو به بالا و از شانهها به پایین تندتند اندامهایش را پس و پیش میکند. خدا بالای سر آنها درختی را میبیند سبز که میوههایی گوناگون از آن آویزان است؛ سیب، گیلاس، زردآلود و انگور. تا چشم کار می کند، در این نزدیکیها، درخت به گونهی پراکنده دیده میشود. آن دو در میان جویباری به هم تنیدهاند که شیر گوسفند در آن روان است. پهنای جویبار به اندازهی دو بر انسان است. درخت بلندای بسیاری ندارد، اما فراوان کلفت به چشم میآید. آن دو زیر درخت میان جویبار شیر همدیگر را میبوسند و ناله میکنند.
"آرامتر."
"این سوتر درست است؟"
"نه بیا پایینتر... اوخخخخ... چی میکنی؟ گفتم پایینتر."
"هیچ درون نمیرود. چی باید کنم؟"
"کمی از آبهای روان چربی که از کنار پایم میگذرد بگیر. این طور آسانتر درون میرود."
دستهایی نرم و زیبا، دستهایی دخترانه که حتا از دختران نیز دلبخواهتر به نظر میرسد، به درون آب چرب سفیدرنگ میرود و بیرون میآید. انگشتان دست به پایینترین نقطهی مهرهی کمر سرور مالیده میشود. آنقدر نرم و دلنوازانه که گویا زیر چشم آماسکردهیی را باید چرب کرد.
"حالا بهتر شد، سرورم؟ درون کنم؟"
"آری، درون کن! فکر میکنم خوب چرب کردهای. طوری درون که دیگر فریادم را نکشی."
پسر یک دستش را به یک بدستی پایینتر از کمر سرور میگذارد و با دست دیگر دنبال پایینترین نقطهی گرد مهرهی کمر سروش میگردد. پسر یک دم از ژرفای دل بیرون میکند. چند بار تاکنون فریاد سرور را کشیده است. گناهی هم ندارد، سرور او را به دستور خود از نزد خدا خواسته است. نوکری لاغراندام، بیست دو تا بیست و پنج ساله، پوستی سفید و نرم و نرینگی سخت و خوشساخت. حالا که پشت سرور ایستاده و او را به شکل چهاردستوپاخمیده به زمین میبیند باید نخستین آزمایشش را پس بدهد. ماهیچههای رانش به آهستگی چربیهای پایینتر از کمر سرور را لمس میکند.
"درون رفت، سرورم؟"
هنگامی که پسر را برای نخستین بار از ناکجاآباد نزد سرور آوردند احساس کرد اگر او هم در زمین میبود چون سرور زندگی خوشی میداشت. از جایی که آمده بود همهگی وصف زیبایی زمین را میکردند. زنان ومردان زیبایی در زمین وجود دارد. آنها همیشه میخورند، میآشامند، دور میاندازند و چون تکراری شد چیزی نو.
سرور سرش را با لبانی بسته و جمعشده در حالی که چشمهایش را درهم میفشرد تکان میدهد. کمکم پسر کمرش را پس میکشد و باز به چربیهای پایینتر از کمر سرور برخورد میدهد. چند لحظه که میگذرد حس میکند نیرویی شکمش را آزار میدهد. میخواهد خود را به کناری بکشد و از آزار رهایی یابد. آزاری که از دهان هیچ فرشتهیی چیزی دربارهی آن نشنیده است. اما تا هنگامی که سرور دستور ندهد او کاری نمیتواند. این آزار باعث میشود ناخودآگاه شکمش را سخت کند. هر چه شکمش را سخت تر میکند این آزار بیشتر میشود. رفتهرفته همهی بدنش گرم میشود. از پشت مهرهی کمر گرفته تا مغز سرش. هنگامی که بدنش را پیش میکند ناخودآگاه اندام پایینتر از کمرش را سخت میکند. دستهایش میلرزند، تاکنون چنین تجربهیی نداشته است. اصلا هیچ تجربهیی نداشته است، همهی تجربههایش شنیداری بودهاند. کمکم آزار جای خود را به شوری میدهد که حالا تنها به زیر نافش گرد آمده است. دیگر چربیهای پایین کمر سرور را لمس نمیکند با ماهیچههای پا به آنها میکوبد و اندام چربآلود را به لرزه درمیآورد.
پسر ناگهان فریاد میکند، هر دو دستش را از کمر سرور برمیدارد. در حالی که خود را به پشت سرور میچسپاند به نفسنفس میافتد. سرور در همان حال میگوید:" چی شده؟ چرا توقف کردی؟ تا من به تو دستور ندادهام نباید بایستی."
پسر نفسنفسزنان خود را از این زانو به زانوی دیگر جابهجا میکند. سرور گرمای تن پسر را که حتا بازدم نقسش را حس میکند پذیرا میشود. شوری به او دست میدهد که در زمین از او گرفته شده است.
"سرورم احساس میکنم چیزی همهی وجودم را از من جدا میکند. چیزی که ذهنم را پاک میبرد و اصلا اجازهی ادارهی خودم را نمیدهد. چیزی که ..."
"در کجای بدنت بیشتر این احساس را میکنی؟ منظورم این است که کدام بخش از بدنت؟"
پسر خود را از پشت سرور بلند میکند و راست میشود. با دست به پایین نافش اشاره میکند. سرور با آواز بلند میخندد و با مشت به زمین میکوبد.
"هه هه هه هه! چه احساس خوشآیندی! این احساس را لذت میگویند. لذت!"
پسر ناگهان واژه را به یاد میآورد. جایی در میان فرشتهگان از زبان فرشتهیی شنیده بود، فرشتهیی که از زمین رانده شد. لذت شنوایی، لذت خوردن خوراکههای گوناگون، لذت کتاب خواندن، لذت خوابیدن. اما این لذت چه بود؟ بیگمان لذت یکجاشدن و پیوستن دو جسم بود، لذتی که به خاطر آن آدم و حوا به زمین فرستاده شدند. لذتی که به اشتباه تاریخی و نقلی به نام دیگری یاد میشود. همیشه این لذت پنهانی انجام میشد، حتا هنگامی که آدمها هنوز به زمین نرفته بودند. خداوند به آدمها دستور داده بود نباید چنین کاری را در برابر دیدهی همهگان انجام دهند. اما چون آدم و حوا چنین کردند به زمین فرستاده شدند تا جزا ببینند. از آن پس آدم و زادهگانش در زمین به سر بردند در حالی که انسانها در همانجا که آدم از آنجا رانده شد ماندند. آدمها با تحریف این حقیقت بر همه چیز پوشش گذاشتند. حالا پسر میفهمد این آزار و احساس چیست. لبخند بر چهرهاش شکوفا میشود.
"سرورم اگر اجازه میدهید به کارم ادامه بدهم؟"
"چرا نه! ادامه بده!"
***
خدا از لابهلای درختها پسر و سرور را میبیند. دو جوان برهنه که یکی چهاردستوپا به حالت خمیده و دیگری زانوزده با دستهایی به کمر جوان چهاردستوپا. خدا با دیدن آن دو خشمگین میشود. سالهای بیشمار پیش، با دیدن چنین صحنهیی بود که خدا سرنوشت آدمیان دیگرگون کرد و بهشت و دوزخ و زمین را آفرید. آن بار یک زن و مرد؛ حالا دو مرد. خدا بیدرنگ دست به کار میشود. در یکچشمبرهمزدن آدمهای بیشماری ناگهان به گرد دو جوان برهنه پدیدار میشوند. آدمها همه جا به چشم می آیند، در درون جویبار شیر، در کنار سر آن دو، در لابهلای درختها. آدمها همهگی شگفت زده ماندهاند. مردی به خودش خیره میماند، زنی بالابلندا از اینکه ناخواسته به اینجا آمده سروصدا میکند. یکی پاهایش در میان جویبار شیر فرو رفته و دیگری که نزدیک آن دو فرود آمده فریاد می کند:" این دو را نگاه کنید!" آدمها با دیدن دو جوان برهنه، در حالی که خودشان لباس به تن دارند، به شگفتی بیشتر میافتند. یکی از دیگری میپرسد:" میدانی اینجا کجاست و این دو مرد اینجا چه میکنند؟"
دیگری با همان شگفتزدگی ناگهان پدیدارشدنش میگوید:" من چه میدانم! اصلا تو کیستی و اینجا چه میکنی؟"
پسر و سرور با دیدن مردان و زنان بیشمار به گردشان دستپاچه میشوند. با نگرانی و شتابزده لباسهایشان را یکی درست و یکی نادرست به تن میکنند. پسر با دست دکمهی پایینی لباسش را میبندد.
"سرورم این مردان و زنان از کجا آمدهاند؟ تا همین لحظه من و شما اینجا تنها بودیم؟"
سرور زنجیر شلوارش را میبندد.
"نمی دانم. شاید... نمیدانم. شاید..."
"باید کاری بکنیم سرورم. نظرتان درباره فرار چیست؟"
"نمیشود. نمیشود."
آواز غرش گونهیی همهگی را خاموش میکند. هر کسی به نقطهیی نگاه میکند تا سرچشمهی آواز را بیابد. آواز میگوید:" گوش کنید!"
پسر دستپاچه به سرور نگاه میکند. از ترس او را در آغوش میکشد.
"سرورم شما مرا اینجا آوردهاید پس باید مرا نجات بدهید."
آواز می گوید:" گوش کنید! گوش کنید! ای آدمها، من خدا هستم."
حالا همگی دریافتهاند آواز از کیست و در کجایند. خدا در جایی همیشه پنهان اما شاهد ماست. خاموش منتظر شنیدن سخن خدا میمانند. پسر با نگرانی سرور را از آغوشش رها میکند و میگوید:" سرورم شما که این همه درختهای زیبا، نوشیدنی و خوراک لذتبخش داشتید که حتا در زمین نیز پیدا نمیشد، و میتوانستید زنان زیبایی را برای خود برگزینید چرا از خدا خواستار کسی چون من شدید؟ و آن هم چرا تنها من باید از شما کامجویی کنم؟ خواهش میکنم مرا از اینجا نجات بدهید!"
این بار سرور پسر را در آغوش میگیرد و روی شانهاش نوازشکنان دست می کشد. در لالهی گوش پسر زمزمه میکند:" میدانم که در اینجا و در زمین مردان باید از زنان کام بگیرند، اما من کسی هستم شیفتهی کسانی که از جنس خودم. کامجویی ما دوسویه است نه تنها از طرف تو."
خدا فریاد میکند:" کسی چیزی نگوید! کسی گپی نزند!"
سرور پسر را از آغوشش رها میکند.
خدا می گوید:"یک بار دیگر اشتباه بزرگی در اینجا رخ داده است. اشتباهی که مرا به خشم درآورده. شما آدمها هیچگاه درست نمیشوید. نه خردتان به دردتان میخورد و نه غریزهیی که به شما داده شده. هیچگاه نتوانستید از آنها درست استفاده کنید."
خدا با انگشت به سوی پسر و سرور ایما میکند، اما کسی حرکتش را نمیتواند ببیند. چشمهایش را به سوی آن دو خیره میکند.
"شما دو آدم که برهنه شده بودید. با شما گپ میزنم."
هوایی سرد به بدن پسر تازیانه میزند. آدرنالینش با شتاب به جنبش میافتد. حالا که لذت را فهمیده مزهی تلخ تیزاب معده را که به گلویش حمله کرده است درمییابد. سرور را در بغل میگیرد. سرور با آهسته فشردن شانههای پسر او را به خاموشی میخواند.
"شما دو تن گناه بزرگی کردهاید."
" گناه را من انجام دادم. این پسر به خواست من اینجا آمده."
آواز خدا آرامتر میشود.
"میدانم. پس این طوری تو باید به تنهایی مجازات شوی."
سرور با خود میاندیشد، اینجا به اصطلاح بهشت است و میتوانم هر کاری بکنم چون پاداش نیکیهای زمینیام را میبینم. اما چرا باید اینجا مجازات شوم؟”
"ای آدم! تو میدانی من خدا هستم و آنچه را در مغزت میگذرد میخوانم. اینجا بهشت است، درست، اما اینجا برای خودش آیینهایی دارد. نباید آیینها را زیر پا کنی."
"اما..."
"امایش اینجا نیست. اما دیگر وجود ندارد. میتوانستی از زنان زیبا کامجویی کنی. مردانی را که تو دوست داری برای زنان در جای دیگر از بهشت آفریده شدهاند. اما تو او را اینجا فراخواندی و آن هم در برابر این همه آدم دیگر چنین کاری کردی.
"ولی..."
" ولی تو باید مجازات شوی. آدم و حوا نیز چنین کردند که به زمین فرستاده شدند. تو امروز به واسطهی کارهای خوبت اینجایی، کارهایی که آسایش را در پی دارند. حالا ای پسر تو از کنار آن آدم دور شو!"
پسر خود را از سرور دور می کند. احساس خوشی به او دست میدهد. سرور شگفتزده به مردان و زنان نگاه میکند. کسی برایش کاری نمیکند. این حس به او دست میدهد که گویا همهگی آمدهاند تا او را در شرایطی سخت ببیند و از بیرون شدنش از بهشت لذت ببرند. دست به فریاد میزند:" شماها چیزی بگویید! من و این پسر تنها بودیم. بگویید که شما اصلا ما را ندیدید. شماها ناگهان پیدا شدید و حتا نمیدانید همین حالا چه خبر است؟"
خدا خشماگین میخواهد سرور را نابود کند، اما در برابر این همه آدم چگونه؟ پس دادگریاش چه میشود؟ چیزی به ذهنش راه مییابد که میتواند دادگریاش را به اثبات برساند و زیر پرسش نبرد.
"بسیار خوب، ای آدم. یک فرصت به تو میدهم. فرصتی که بتوانی از رهگذر آن گناهت را جبران کنی. فرصت تو این است که در برابر همگان به خاطر گناهی که انجام دادهای پوزش بخواهی. و پس از این دیگر در بهشت چنین کارهایی را نکنی. باری دیگر تو را این چنین ببینم دیگر بخششی نخواهد بود."
سرور خوشنود میشود. او میداند اگر خدا او را از بهشت به خاطر این اشتباه بیرون کند به کجا خواهد فرستاد. جایی که هیچ کس، حتا در بدترین رویاها، نیز تصورش را نمیتواند. بر سر دو راهی قرار گرفته است، یا میل درونیاش را برای ماندن در بهشت سرکوب کند یا تن به دردی بزرگ دهد که به خاطر دوری از آن در بهشت، در زمین انجام نداده است. خدا رشتهی اندیشههایش را با گفتن "ای آدم!" پاره میکند. سرور به خدا مهلت نمیدهد و فریاد میکند.
" چگونه میتوانم میل درونیی را که در زمین سرکوب کردم اینجا هم سرکوب کنم؟ برای دست یافتن به این بهشت (با دست به پیرامونش ایما میکند) هیچ خطایی در زمین نکردم، میلهای درونی و خواستههایم را خاموش کردم. برای من پوزش از مردمی که به ناگه آمدهاند آسان است."
آهنگ آواز خدا بلندتر میشود:" پس پوزش بخواه! از آیینها پیروی کن و همینجا به قضیه پایان بده!" خدا با گفتن این سخن با مشت به سینهاش به نشانهی غرور میزند.
باید خواستههایی را پس بزند که هزارها بار سرور را واداشته بود تا دست به سوزاندن دستهایش بزند. روزی را به یاد میآورد که برای نخستین بار چشمهای پسری را بوسیده بود. در جشن فراغت دانشجویان با او آشنا شد. چشمهایی سیاهرنگ، لب بزرگی در پایین، شانههایی کشیده و قدی چند سانتیمتر بلندتر از خودش. شبی که از روی مستی خود را در اتاق خانهی پسر یافت و برهنه با هم رقصیدند پیش چشمهایش نقش بست. پسر خانهیی داشت که به تنهایی در آن زندگی میکرد. کمی که رقصیدند و نوشیدند هر دو به حمام رفتند. بدن یکدیگر را با صابون شستند، بر سر هم آب ریختند و خندیدند تا اینکه زمانش فرا رسید. نخست سرور باید آغاز میکرد. هرگز چنین کاری نکرده بود، نه به آن خاطر که پدرش یک مذهبی سرسخت بود و خانوادهاش در جایی که به گفتهی پدرش "فساد بیداد میکند" اجازهی نشستوبرخاست نمیداد. تنها به خاطر یک حس درونی. به جهان دیگر باور داشت. نه به کتابهای دینی علاقمند بود نه نام فیلسوفی را یاد داشت. باید با یک حرکت ظریف تنش را با تن پسر چشم سیاه پیوند میداد. این پیوند میتوانست سرنوشت دو نفر را حتا تا پایان زندگیشان و جهان دیگر دیگرگون بسازد.
دستهایش میلرزید. نگاهی که به اندامهای سفید و بیموی پسر میانداخت خودش را اداره نمیتوانست. از یک سو حسی او را وامیداشت تا لباسهایش را به تن کند، و از سویی دیگر شیفتهی پوست بدن و حرکتهای دلبرانهی پسر شده بود. یک حرکت سادهی کمر به پیش میتوانست به این کشمکش پایان همیشهگی بدهد. آماده شد تا کشمکش را پایان دهد. با یک دست چربیهای دو سوی پایینترین نقطهی مهرهی کمر پسر را کنار زد، دست دیگر را به اندامش چسپاند. "لذت رفتن به بهشت لذتی است پایانناپذیر نباید دل به جهانی بست که لذت آن گذرا است". طنین چندبارهی همین گفته در ذهنش باعث شد برای همیشه پسر رابطهاش را با سرور ببرد.
سرور فریاد میکند:" نه، بس است! پوزش نمیخواهم. این غریزهای است که تو در من نهادهای. من هیچ تصمیمی در داشتن و نداشتنش نداشتهام. هرگز حاضر نیستم غریزهی درونیام را سرکوب کنم. یک بار آن را تجربه کردم، دیگر بس است." اشکهایی از چشمهایش پایین میآید. احساس میکند ای کاش پسری را که خواسته بود بتواند در آغوش بگیرد و گریه کند.
خدا میاندیشد، این گونه پایان خوشی نیست. باید یک راه حل دیگر پیش رویش بگذارم. من دادگرم نه بیدادگر.
"بسیار خوب، ای آدم! یک فرصت دیگر. برای اینکه بتوانی در بهشت بمانی باید از این پس با زنان همآمیزی کنی. بسیار ساده است. نه غریزهات را پس بزن و نه پوزش بخواه. میپذیری؟"
سرور این پیشنهاد را میشنود. با خود میگوید، این شد همان. غریزهام را پس بزنم یا به دوزخ بروم. همهی زندگیام را در جهان دیگر با بیننگی به ازدواج زنی درآمدم که حاصلش سه فرزند شد. حالا بیایم و اینجا هم با زنان بیامیزم؟
" ای خدای من! چگونه ممکن است با زنان بیامیزم؟ این غریزه غریزهای است که فرد را به سوی مردان گرایش میدهد، نه زنان. تو از من میخواهی که همهی زندگی شرمآمیز و نفرتآلودی را که در زمین گذراندم، به همان گونه، در اینجا هم سپری کنم؟"
"دیگر راهی نداری. یا بپذیر یا برو به دوزخ. پس که آمدی خودت دست از انجام این کار برمیداری و آیینمند میشوی."
"خدایا مرا تهدید نکن! همین تهدیدها در زمین بود که خواهان بهشتت شدم. اینجا تهدید به دوزخ میکنی؟ هیچ باکی ندارم."
خدا میاندیشد راه سومی وجود ندارد. حالا آدم خشمگین شده و دوباره پیشنهادش را رد کرده است. دیگر کسی نمیپندارد خدا ستمگر است. او دادگریاش را به اثبات رسانده است. دو پیشنهاد برای ماندن سرور در بهشت کرد، اما او نپذیرفت. حالا میتواند ادعا کند چون در برابر خدایش پرخاش کرده و خودش میخواهد به دوزخ برود او را از بهشت بیرون براند.
" بسیار خوب آدم! دیگر راهی نمانده است. تو خودت مشتاقانه دوزخ را میپسندی. چون و چرایی باقی نمیماند. (به یک زن و مرد اشاره میکند.) حالا این زن و مرد از دستهایت میگیرند و تو را به جایی که میخواهی بروی میبرند. تو به اشتباه به اینجا آمدهای." زن و مرد در دو سوی سرور میایستند و دست زیر بغلهای او میاندازند.
همین که سرور لب باز میکند تا از خود دفاع کند، زن و مرد او را میکشند. سرور فریاد میکند و دست و پا میزند:" رهایم کنید! حق ندارید مرا از اینجا ببرید. من کارهای خوبی کردهام. در زمین خودم را اداره کردم و به آنچه میخواستم و گناه شمرده میشد نزدیک نشدم. حالا که میخواهم به لذتها برسم مرا گناهکار میدانید؟"
خدا وانمود میکند به خاطر توهینی که شده از دست ادارهاش را از دست داده است. فریاد میزند:" آدم، بسیار گپ میزنی. حالا زبانت را میبندم تا دیگر زبان درازی نکنی." ناگهان فریاد سرور بریده میشود. سرور دست و پا میزند و میکوشد خود را از دستهای آن زن و مرد بیرون کند. هر چه دهانش را باز و بسته میکند حتا بازتاب آواز خود را به گوش شنیده نمیتواند. سرور میکوشد به زن و مرد مشت بزند و خود را رها کند، ولی میفهمد با خدا روبهروست نه با زن و مرد. آرام آرام سرور با زن و مردی که زیر بغلش را گرفتهاند به نقطهیی گنگ میان درختهای پراکند گم میشوند.
بصیر بیتا 30/8/89
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر