چهار مرد برای یک دار
"من میگویم مسیح زنده میماند."
"من میگویم مسیح زنده نمیماند."
"اما من هم میگویم مسیح زنده میماند."
"اما من هم میگویم مسیح زنده نمیماند."
"چگونه ثابت میکنی مسیح زنده میماند و روانش به آسمان میرود؟"
"اگر دارش بزنیم. تنها راه همین است. اگر دارش بزنیم."
مردی بلندبالا را که دستهایش از پشت بسته شدهاند به میدان میآورند. مرد در درون بالاپوش دراز سیاهرنگ بردارشانه به چشم میآید. سرش را با کلاهی که به بالاپوش چسپیده پوشاندهاند و چیزی را دیده نمیتواند. دو مرد با بلندایی کوتاهتر که هر یک با دستی از زیر بازوهایش گرفتهاند در کنارش راه میروند. با دست دیگر سر ریسمانی را چسپیدهاند. درست در میانهی میدان، چوبی بردار، از دو سو پایههایش به زمین کوبیده، در سر چوب گردی آن دو را به هم پیوند میدهد. در میانهی چوب پیونددهنده که شش گز از سطح زمین فاصله دارد یک ریسمان دیده میشود. دامنهی ریسمان را به شکل گرد بستهاند و با گرههایی بالایش را محکم گرفتهاند.
مرد سیاهپوش با دو تن دیگر روبهروی ریسمان میایستند. آن دو مرد کلاه را از سر مرد دیگر پس میزنند. جوانی سیاهچهره، چشمانی بزرگ که در چپیاش سیاهی بزرگی در پهلوی مردمک به چشم میآید، رخ مینماید. گردنش را میان حلقه میگذارند. یکی از مردان که پسان پایین میشود بند را دور گردن جوان سخت میکند.
چهار مرد دیگر با فاصلهی چند گز روبهروی چوبهی دار به تماشای رویداد ایستادهاند. دو مرد در برابر دو مرد. مردان دست راستی بالاپوش سیاه به تن دارند و گردنبندی در گردن که چلیپایی از آن آویزان شده است. دو مرد دیگر یکی موهایی ژولیده و لِخت دارد و دیگری چیزی مانند چشمک به چشم زده است.
یکی از مردان گردنبنددار که چاقتر است به پهلوییاش میگوید: "کارت را خوب انجام دادی؟"
مرد لاغر بالاپوش سیاهش را که کشان شده از شانه بالا میکشد. "آری! همانگونه که شما گفتید."
" تو که میدانی مسیح نباید بمیرد؟"
" آری، میدانم."
مرد چاق به دو مرد دیگر که به آنها چشم دوختهاند لبخند ساختگی میزند. به مرد لاغر میگوید: "انگشتر را به او دادی؟"
مرد لاغر راست میایستد، با یک سرفه گلویش را پاک میکند. اگر بعد بداند که به خاطر مسیح انگشتر را در دریا انداخته ام چی؟
" آری! به او دادم. حتی هنگامی که داشت انگشتر را در گلو فرو میبرد دستم را زیر گلویش گرفتم تا آن را نبلعد."
"آفرین!"
مرد لاغر هنگامی را که به دستور ویژهی شاه توانست اجازهی ورود به زندان را بیابد به یاد آورد. دستور ویژهی شاه تنها از راه آشنایی پیشیناش با وزیر ممکن بود. وزیر با وجود مسیح همنوا بود و می گفت سخن مسیح همان چیزی است که سالها چشم به راه شنیدن آن از زبان یک انسان بودیم.
مرد لاغر پیش از آنکه به زندان برود انگشتری را که مرد چاق به او داده بود در دریا انداخت. در هنگام انداختن انگشتر به دریا چهرهی مرد چاق را دید که چندین بار می گفت، انگشتر باعث می شود مسیح زنده بماند و ما پیروز شویم. مسیح تنها ابزاری است که ما را به هدفهایمان می رساند. چند بار روی پل بالای دریا رفتوآمد کرد. زنده ماندن مسیح یعنی سادهتر رسیدن به هدفهایی که در آن مسیح یک ابزار میبود. اما او نمیخواست مسیح یک ابزار باشد. این مسیح بود که پدرش را از چنگ شاه که به خاطر تهمت همخوابگی با یکی از کنیزان دربار رهانیده بود.
سرانجام تصمیمش را برای مرگ و زندگی مسیح و پیروی از مرد چاق گرفت. انگشتر باید به دل دریا برود. مسیح نباید زنده بماند.
دروازهی زندان چرب شده است و هنگامی که آن را لمس می کند دستش میلغزد. کنار مسیح مینشیند. سرش را در برابر او پایین میاندازد و به او نگاهی میکند.
: ای مسیح!...
صدایش میلرزد. احساس میکند باید همه چیز را به مسیح بگوید.. به او بگوید که نمیخواهد از او ابزاری بسازند، که مرد چاق و دستیارانش میخواهند به هدفهای خودشان برسند و او تنها ابزار رسیدن به آن است و پیامبریاش بر باد میرود. میخواهم نجاتت بدهم.
" ای مسیح من!"
بعض گلویش را میگیرد:" ای سرور من... به من دستور دادهاند تا اینجا بیایم و به شما بگویم..."
بیم از دست دادن مسیح و زنده ماندش در چنین وضعی ناگهان آب دیدهاش را در پشت پلکهایش گرد میآورد. با سری به زیرافکنده میگوید:" قرار است تا نیم ساعت دیگر شما را به ..." آب دیدهها میخواهند سرازیر شوند. بعض در حال ترکیدن است. "... دار بیاویزند." یک چکه آبدیده بر گونهاش نمایان میشود. احساس میکند خفه میشود، نمیتوند نفس بکشد و دو دست گلویش را میفشرند.
مرد چاق به دو مرد دیگر پوزخند میزند. چوب دستیای را که در دست راست دارد تکان میدهد.
"خوب، لحظهی موعود فرا رسید. حالا میبینیم که حق با کیست. مسیح میمیرد یا نه؟!؟
مرد موژولیده با خود میگوید، این مرد چاق نمیداند که من کر نیستم؟ تنها سهونیم گز از من فاصله دارد و چنین فریاد میزند. از قانون امواج صوتی آگاهی ندارد؟ "آری! خواهید دید که چگونه پیروز میشویم."
مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد میان گپهای دوستش میپرد." ما ثابت میکنیم که مسیح میمیرد و چیزی که شما به نام روان مینامید اصلا وجود ندارد چه برسد به آنکه به پرواز درآید." و خود قهقهه میزند.
مرد موژولیده پای مردی را که چیزی مانند چشمک به چشم دارد لگد میکند.
"به تو نگفتم میان گپهایم نپری؟ کی یاد میگیری؟"
مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد پایش را بیدرنگ پس میکشد.
"ببخشید!"
دستش را میخواهد بلند کند که مرد موِژولیده پایینش مانعش میشود.
مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد فریاد میکند:"اما به آنها نشان میدهیم که آنها در اشتباهاند."
" آرام باش! خوب... بگو که کار فرمول به کجا کشید؟"
" انجمن دانشمندان تاییدش کرده اند. دیروز پس از چاشت رفتم و پس از گفتگوی دورودراز پذیرفتند که حق با ماست. امروز هم حق با ما خواهد بود."
"آرام باش، دوست نادان!"
مرد موژولیده به دو مرد سیاهپوش میگوید:" دوستان بهتر است وقت را بیهوده نگذرانیم و به چشم سر ببینیم حق با کیست."
مرد چاق سرش را به نشان تاکید تکان میدهد. رو به مردی که پشت مسیح ایستاده میکند. با صدای بلند میگوید.
"چوکی را از یر پایش پس کن!"
مردی که پشت مسیح ایستاده یک لگد محکم به چوکی میزند. چوکی به کناری پرتاب میشود. حالا مسیح با ریسمانی از گردن آویزان بیحرکت ایستاده است. تنها با تکان کلی بدن به این سو و آن سو میشود. نه دست و پا میزند و نه کوشش برای رهایی میکند. چشمهایش در مسیر محل ایستادن مرد لاغر و مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد رفتوآمد میکند.
مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد متوجه نگاههای مسیح میشود و آنچه را در آنها نفهته است میخواند. نه ساله بود که از بامداد تا شام در دکان چوببری کار میکرد. شب هنگام از پهلوی ساختمان انجمن دانشمندان در راه بازگشت به خانه میگذشت. از شنیدن سروصداهای دانشمندان خوشنود میشد و رشک میبرد. صداهای مردانی که به خاطر ثبوت دیدگاهها و گپهایشان فریاد میزدند و به میز میکوفتند. در یکی از شبها بود که مسیح را دید. نامش را شنیده بود و چون پدرش به او گفته بود او آدم خوبی نیست علاقهای به او نداشت. در آن شب که برای نخستین بار جرات کرد به پشت دروازه ی ساختمان انجمن داشمندان برود و به گپهای آنها گوش دهد مسیح دست روی شانهاش گذاشت. نخست از او دوری کرد و به او دشنام داد.
"برو گمشو و گرنه با سنگ میزنمت!"
مسیح یک گام به پس رفت و به او لبخندی زد:" بسیار دوست داری به آنجا بروی؟"
پسر سرش را به نشان تاکید تکان داد.
"اما تو که سواد نداری. باید نخست باسواد شوی."
پسان ها که پسر برای نخستین بار پایش به عنوان یک دانشمند در ساختمان انجمن دانشمندان باز شد خود را مدیون مسیح دانست.
مسیح احساس فشردگی کشندهای در پایین گلو میکند. به سرعت مردان در برابر چشمهایش خیره میشوند.زمین زیر پایش نیز خیره شده است. حتی به پاهایش که نگاه میاندازد حس میکند از خودش نیستند. خیره به نظر میرسند. به خوبی درمییابد که خون بسیاری پشت گونههایش گردآمدهاند. چشمهایش میخواهند بیرون بجهند و خون فواره بزنند. مسیح احساس میکند مردمکهایش زودتر از کاسهی چشم پا به گریز خواهند گذاشت. گرمایی سراسر بدنش را گرفته که مانند گرمایی است بر اثر نشستن بسیار زیر آفتاب خورشید در تابستان. گرمایی که وجود انسان را تسخیر میکند. همان احساس آفتاب زدگی تهوع آور.
مرد چاق این صحنه را میبیند. به نظرش میرسد مسیح در حال احضار است. فرشتهی مرگ را بالای سر او حس میکند. نباید ببازم. فریاد میکند:" میبینید؟! ... میبینید؟! مسیح بزرگ ما زنده است. او هرگز نمیمیرد." و به شانهی مردلاغر میکوبد. مرد لاغر تکان میخورد و متوجه میشود که باید فریاد بزند.
"مسیح هرگز نمیمیرد. او هرگز نخواهد مرد."
مرد موژولیده با دیدن چهرهی سرخ مسیح خرسند میشود. پیروزیای را که به آن ایمان داشت جامهی واقعیت به تن میکند. سالها کوشش بالای دستیابی به فرمولهای طبیعت به او ثابت کرده که دانش میتواند او را خوشبخت کند. شبها و روزها بیخوابی او را به جایی رسانده که در دانش آوازهی همگانی پیدا کند. دیر به انجمن دانشمندان راه پیدا کرد اما به زودی جایگاهش را یافت. در دیدگاه بزرگان گمان وارد کرد و دیدگاههای خودش را با نوشتن مقالهها ثابت ساخت. به زودی به جایگاه ریاست دست یافت. مشتش را گره میکند و همچون هنگامی که در انجمن دانشمندان فریاد میکند، چیغ میزند.
"مسیح! مسیح! باید قربانی شوی تا ببینی که پیروانت در اشتباهاند. تو هم یک انسانی که مانند دیگر انسانها خواهی مرد. تو میمیری." و قهقهه میکشد. قهقههای ساختگی تا خود را خالی کند.
مرد لاغر با دیدن چهرهی آماس کردهی مسیح میخواهد از درون فریاد کند. بیچاره مسیح! نمیتوانم نجاتش دهم. میبیند که حالا مسیح به دست و پا زدن آغاز میکند. با یک تکان شدید سرش بالا میرود و به پایین فرو میافتد. پاهای به هم بستهاش نیمجمع و دوباره باز میشوند. سینهاش به پیش میآید و شکمش به عقب میرود. ابر مرگ به خوبی بر سر مسیح سایه انداخته است.
مرد چاق همچنان وانمود میکند پیامبرش زنده میماند.
" مسیح آمده است تا ما را از کژیها و بدیهای ذاتیمان برهاند. برای گناهکاران شفاعتی خواهد بود تا رستگار شوند." به خاطر فریادهای بلند به سرفه میافتد. چند سرفه از ژرفای گلو. قوخ، قوخ، قوخ! انگشت اشارهاش را به را به دو مرد دانشمند میکند.
" به شما میگویم. بهتر است کرنش کنید و بپذیرید خدا در تن انسان آشکار گشته تا شما را از بدبختیها و سیاهروزیها برهاند. به سودتان است تسلیم شوید و بهشت را به تن بخرید. دشوار است اما میتوانید. کافی است از دل خود را پاک کنید تا مسیح دستهایتان را بگیرد. رستگار شوید! به دستور مسیح جاودان رستگار شوید!"
حالا راه دم و بازدم مسیح کاملا بسته شده است. سفیدی چشمهایش رو به سیاهی گذاشته، چشمهایش چیزی نمیبینند و کاملا از کاسه بیرون آمدهاند. نیرویش رو به تحلیل گذاشته است. کف سفیدرنگی از گوشهی لب راستش کله کشک میکند. انگشتانی که مشت بودند از هم باز شدهاند. پاها که به صورت ضربدری از هم رد شده بودند حالا در راستای هم قرار گرفتهاند.
مرد لاغر به دلش میگردد، ای کاش انگشتر را میان گلویش میگذاشتم. مسیح در حال رنج کشیدن است. این گونه مرگ شایسته او نیست.
مرد چاق حالا به خوبی درمییابد که اگر تاکنون امیدی برای زنده ماندن بود دیگر نیست. به شانهی مرد لاغر میزند. و زیر لب با لحنی سرزنشآمیز میگوید:" مطمئن هستی انگشتر را درست در گلویش گذاشتی؟"
مرد لاغر اصلا رنگ نمیبازد چون میداند حالا دیگر کاری از دستش بر نمیآید. نیازی نیست بیمناک شوم. وانمود میکند بر خود مسلط است.
" آری! خودم انگشتر را در گلویش جابهجایش کردم."
ناگهان چشمهای مرد چاق به گرهی ریسمان میافتد. ریسمان زیر برآمدگی گلو حلقه شده در حالی که باید بالای برآمدگی میبود تا انگشتر از خفه شدن مسیح پیشگیری کند.
حالا هر کسی به سود خود فریاد میزند. سروصدایی برخاسته که در آن گفتههای دیگران توجه دیگری را به خود جلب نمیکند. از مسیح دیگر چیزی جز پیکری که هر دو سه ثانیه یک بار تکان شدید میخورد باقی نمانده است. مرد موژولیده مشتهایش در هوا میچرخد، مرد لاغر با چهرهای سراسیمه فریاد میکند، مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد هراسان یک دست بر سینه و با دست دیگر به هوا مشت میکوبد و مرد چاق نیز با چوبدستی یک دشنام به دانشمندان میدهد و یک دعای پارسایانه میخواند.
ناگهان چشم مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد به ریسمان آویزان از گردن مسیح میافتد. ریسمان در بخش پایانی رسسده به چوب ضخیم سست شده است. آن قدر ریشهریشه شده که هر لحظه امکان کنده شدنش میرود. گویی مسیح تاکنون به چند تار بسته بوده تا یک ریسمان بزرگ و ضخیم. مسیح تکان سختی به همهی تن خود میدهد و رشتهای از ریسمان سست میشود. خدایا نگذار مسیح زنده بماند، ابزار دست این سیاهپوشان میشود. او را نجات بده!
مرد چاق خود را میبازد. رنگ به رخش نمیماند. دیگر نه چوب دستی به هوا میزند، نه به دانشمندان دشنام میدهد و نه دعا میخواند. راهی به جز تسلیم شدن به دانشمندان نیست. این گونه میتوانم مسیح را نیز از خود کنم. اما کدام پارسا و پیرو مسیح از ی خداوندیاش بازگشته؟باید راهی بیابد. چهرهی مسیح را نگاه میکند. از او هیچ چیز نمانده. میبیند مسیح تکان سخت دیگری به خود میدهد و اندکی رو به پایین کشان میشود. او هم متوجه ریسمان پارهی مسیح میشود. ناگهان چیزی به ذهنش راه مییابد. باید دانشمندان را فریب بدهد. به شانهی پهلوییاش میزند و فریاد میکند.
" نگاه کنید! نگاه کنید!" سه تن دیگر خاموش میشوند. " نگاه کنید که پسر خدا چگونه به پرواز درآمده. روان پسر خدا به آسمان بال میگشاید." صدایش بلندتر میشود و آهنگی از خوشنودی و شگفتی با هم در میآمیزند.
" به شما نگفتم که او نمیمیرد؟ روان پاکش بال میگشاید و از میان ما که او را بسیار آزرده ایم میگریزد. پناه بر تو ای مسیح! وای بر شما که او را رنج دادید!"
مرد موژولیده شگفت زده میشود. نخست باور میکند که مرد چاق راست میگوید. شاید به گفتهی آنها چشم بصیرت ندارم تا روان گریزان و پران مسیح را ببینم. اما دانش چیز دیگری را به آموختانده است. روان نه ثابت کردنی است، نه دیدنی و نه تجربی. مرد موژولیده فریاد میکند.
"سخنان بیهوده نگو! تو میدانی که روان در هیچ جانوری نیست. انسانها تنها خرد دارند و بس. این خرد انسانی است که جاودان ماند و شاید هم به آسمان پرواز کند."
مرد لاغر سخنی نمیگوید و مطمئن است که مسیح حالا مرده است. مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد نیز خاموش مانده ولی در دل میگوید، ای کاش میشد مسیح را زنده نگه داشت. در این لابهلاست که صدای افتادن جسمی سیزده چهارده سیری به زمین، نگاه همه را به خود می کشاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر