۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

چهار مرد برای یک دار

چهار مرد برای یک دار

"من می­گویم مسیح زنده می­ماند."

"من می­گویم مسیح زنده نمی­ماند."

"اما من هم می­گویم مسیح زنده می­ماند."

"اما من هم می­گویم مسیح زنده نمی­ماند."

"چگونه ثابت می­کنی مسیح زنده می­ماند و روانش به آسمان می­رود؟"

"اگر دارش بزنیم. تنها راه همین است. اگر دارش بزنیم."

مردی بلندبالا را که دست­هایش از پشت بسته شده­اند به میدان می­آورند. مرد در درون بالاپوش دراز سیاه­رنگ بردارشانه به چشم می­آید. سرش را با کلاهی که به بالاپوش چسپیده پوشانده­اند و چیزی را دیده نمی­تواند. دو مرد با بلندایی کوتاه­تر که هر یک با دستی از زیر بازوهایش گرفته­اند در کنارش راه می­روند. با دست دیگر سر ریسمانی را چسپیده­اند. درست در میانه­ی میدان، چوبی بردار، از دو سو پایه­هایش به زمین کوبیده، در سر چوب گردی آن دو را به هم پیوند می­دهد. در میانه­ی چوب پیونددهنده که شش گز از سطح زمین فاصله دارد یک ریسمان دیده می­شود. دامنه­ی ریسمان را به شکل گرد بسته­اند و با گره­هایی بالایش را محکم گرفته­اند.

مرد سیاه­پوش با دو تن دیگر روبه­روی ریسمان می­ایستند. آن دو مرد کلاه را از سر مرد دیگر پس می­زنند. جوانی سیاه­چهره، چشمانی بزرگ که در چپی­اش سیاهی بزرگی در پهلوی مردمک به چشم می­آید، رخ می­نماید. گردنش را میان حلقه می­گذارند. یکی از مردان که پسان پایین می­شود بند را دور گردن جوان سخت می­کند.

چهار مرد دیگر با فاصله­ی چند گز روبه­روی چوبه­ی دار به تماشای رویداد ایستاده­اند. دو مرد در برابر دو مرد. مردان دست ­راستی بالاپوش سیاه به تن دارند و گردنبندی در گردن که چلیپایی از آن آویزان شده است. دو مرد دیگر یکی موهایی ژولیده و لِخت دارد و دیگری چیزی مانند چشمک به چشم زده است.

یکی از مردان گردنبنددار که چاق­تر است به پهلویی­اش می­گوید: "کارت را خوب انجام دادی؟"

مرد لاغر بالاپوش سیاهش را که کشان شده از شانه بالا می­کشد. "آری! همان­گونه که شما گفتید."

" تو که می­دانی مسیح نباید بمیرد؟"

" آری، می­دانم."

مرد چاق به دو مرد دیگر که به آنها چشم دوخته­اند لبخند ساختگی می­زند. به مرد لاغر می­گوید: "انگشتر را به او دادی؟"
مرد لاغر راست می­ایستد، با یک سرفه گلویش را پاک می­کند. اگر بعد بداند که به خاطر مسیح انگشتر را در دریا انداخته ام چی؟

" آری! به او دادم. حتی هنگامی که داشت انگشتر را در گلو فرو می­برد دستم را زیر گلویش گرفتم تا آن را نبلعد."

"آفرین!"

مرد لاغر هنگامی را که به دستور ویژه­ی شاه توانست اجازه­ی ورود به زندان را بیابد به یاد آورد. دستور ویژه­ی شاه تنها از راه آشنایی پیشین­اش با وزیر ممکن بود. وزیر با وجود مسیح هم­نوا بود و می گفت سخن مسیح همان چیزی است که سالها چشم به راه شنیدن آن از زبان یک انسان بودیم.

مرد لاغر پیش از آنکه به زندان برود انگشتری را که مرد چاق به او داده بود در دریا انداخت. در هنگام انداختن انگشتر به دریا چهره­ی مرد چاق را دید که چندین بار می گفت، انگشتر باعث می شود مسیح زنده بماند و ما پیروز شویم. مسیح تنها ابزاری است که ما را به هدف­هایمان می رساند. چند بار روی پل بالای دریا رفت­وآمد کرد. زنده ماندن مسیح یعنی ساده­تر رسیدن به هدف­هایی که در آن مسیح یک ابزار می­بود. اما او نمی­خواست مسیح یک ابزار باشد. این مسیح بود که پدرش را از چنگ شاه که به خاطر تهمت هم­خوابگی با یکی از کنیزان دربار رهانیده بود.

سرانجام تصمیمش را برای مرگ و زندگی مسیح و پیروی از مرد چاق گرفت. انگشتر باید به دل دریا برود. مسیح نباید زنده بماند.

دروازه­ی زندان چرب شده است و هنگامی که آن را لمس می کند دستش می­لغزد. کنار مسیح می­نشیند. سرش را در برابر او پایین می­اندازد و به او نگاهی می­کند.

: ای مسیح!...

صدایش می­لرزد. احساس می­کند باید همه چیز را به مسیح بگوید.. به او بگوید که نمی­خواهد از او ابزاری بسازند، که مرد چاق و دستیارانش می­خواهند به هدف­های خودشان برسند و او تنها ابزار رسیدن به آن است و پیامبری­اش بر باد می­رود. می­خواهم نجاتت بدهم.

" ای مسیح من!"

بعض گلویش را می­گیرد:" ای سرور من... به من دستور داده­اند تا اینجا بیایم و به شما بگویم..."

بیم از دست دادن مسیح و زنده ماندش در چنین وضعی ناگهان آب دیده­اش را در پشت پلک­هایش گرد می­آورد. با سری به زیرافکنده می­گوید:" قرار است تا نیم ساعت دیگر شما را به ..." آب دیده­ها می­خواهند سرازیر شوند. بعض در حال ترکیدن است. "... دار بیاویزند." یک چکه آب­دیده بر گونه­اش نمایان می­شود. احساس می­کند خفه می­شود، نمی­توند نفس بکشد و دو دست گلویش را می­فشرند.

مرد چاق به دو مرد دیگر پوزخند می­زند. چوب دستی­ای را که در دست راست دارد تکان می­دهد.

"خوب، لحظه­ی موعود فرا رسید. حالا می­بینیم که حق با کیست. مسیح می­میرد یا نه؟!؟

مرد موژولیده با خود می­گوید، این مرد چاق نمی­داند که من کر نیستم؟ تنها سه­ونیم گز از من فاصله دارد و چنین فریاد می­زند. از قانون امواج صوتی آگاهی ندارد؟ "آری! خواهید دید که چگونه پیروز می­شویم."

مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد میان گپ­های دوستش می­پرد." ما ثابت می­کنیم که مسیح می­میرد و چیزی که شما به نام روان می­نامید اصلا وجود ندارد چه برسد به آنکه به پرواز درآید." و خود قهقهه می­زند.

مرد موژولیده پای مردی را که چیزی مانند چشمک به چشم دارد لگد می­کند.

"به تو نگفتم میان گپهایم نپری؟ کی یاد می­گیری؟"

مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد پایش را بی­درنگ پس می­کشد.

"ببخشید!"

دستش را می­خواهد بلند کند که مرد موِژولیده پایینش مانعش می­شود.

مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد فریاد می­کند:"اما به آنها نشان می­دهیم که آنها در اشتباه­اند."

" آرام باش! خوب... بگو که کار فرمول به کجا کشید؟"

" انجمن دانشمندان تاییدش کرده ­اند. دیروز پس از چاشت رفتم و پس از گفتگوی دورودراز پذیرفتند که حق با ماست. امروز هم حق با ما خواهد بود."

"آرام باش، دوست نادان!"

مرد موژولیده به دو مرد سیاه­پوش می­گوید:" دوستان بهتر است وقت را بیهوده نگذرانیم و به چشم سر ببینیم حق با کیست."

مرد چاق سرش را به نشان تاکید تکان می­دهد. رو به مردی که پشت مسیح ایستاده می­کند. با صدای بلند می­گوید.

"چوکی را از یر پایش پس کن!"

مردی که پشت مسیح ایستاده یک لگد محکم به چوکی می­زند. چوکی به کناری پرتاب می­شود. حالا مسیح با ریسمانی از گردن آویزان بی­حرکت ایستاده است. تنها با تکان کلی بدن به این سو و آن سو می­شود. نه دست و پا می­زند و نه کوشش برای رهایی می­کند. چشمهایش در مسیر محل ایستادن مرد لاغر و مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد رفت­وآمد می­کند.

مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد متوجه نگاه­های مسیح می­شود و آنچه را در آنها نفهته است می­خواند. نه ساله بود که از بامداد تا شام در دکان چوب­بری کار می­کرد. شب هنگام از پهلوی ساختمان انجمن دانشمندان در راه بازگشت به خانه می­گذشت. از شنیدن سروصداهای دانشمندان خوشنود می­شد و رشک می­برد. صداهای مردانی که به خاطر ثبوت دیدگاه­ها و گپه­ایشان فریاد می­زدند و به میز می­کوفتند. در یکی از شب­ها بود که مسیح را دید. نامش را شنیده بود و چون پدرش به او گفته بود او آدم خوبی نیست علاقه­ای به او نداشت. در آن شب که برای نخستین بار جرات کرد به پشت دروازه ی ساختمان انجمن داشمندان برود و به گپ­های آنها گوش دهد مسیح دست روی شانه­اش گذاشت. نخست از او دوری کرد و به او دشنام داد.

"برو گمشو و گرنه با سنگ می­زنمت!"

مسیح یک گام به پس رفت و به او لبخندی زد:" بسیار دوست داری به آنجا بروی؟"

پسر سرش را به نشان تاکید تکان داد.

"اما تو که سواد نداری. باید نخست باسواد شوی."

پسان ها که پسر برای نخستین بار پایش به عنوان یک دانشمند در ساختمان انجمن دانشمندان باز شد خود را مدیون مسیح دانست.

مسیح احساس فشردگی کشنده­ای در پایین گلو می­کند. به سرعت مردان در برابر چشم­هایش خیره می­شوند.زمین زیر پایش نیز خیره شده است. حتی به پاهایش که نگاه می­اندازد حس می­کند از خودش نیستند. خیره به نظر می­رسند. به خوبی درمی­یابد که خون بسیاری پشت گونه­هایش گردآمده­اند. چشم­هایش می­خواهند بیرون بجهند و خون فواره بزنند. مسیح احساس می­کند مردمک­هایش زودتر از کاسه­ی چشم پا به گریز خواهند گذاشت. گرمایی سراسر بدنش را گرفته که مانند گرمایی است بر اثر نشستن بسیار زیر آفتاب خورشید در تابستان. گرمایی که وجود انسان را تسخیر می­کند. همان احساس آفتاب زدگی تهوع آور.

مرد چاق این صحنه را می­بیند. به نظرش می­رسد مسیح در حال احضار است. فرشته­ی مرگ را بالای سر او حس می­کند. نباید ببازم. فریاد می­کند:" می­بینید؟! ... می­بینید؟! مسیح بزرگ ما زنده است. او هرگز نمی­میرد." و به شانه­ی مردلاغر می­کوبد. مرد لاغر تکان می­خورد و متوجه می­شود که باید فریاد بزند.

"مسیح هرگز نمی­میرد. او هرگز نخواهد مرد."

مرد موژولیده با دیدن چهره­ی سرخ مسیح خرسند می­شود. پیروزی­ای را که به آن ایمان داشت جامه­ی واقعیت به تن می­کند. سالها کوشش بالای دستیابی به فرمول­های طبیعت به او ثابت کرده که دانش می­تواند او را خوشبخت کند. شب­ها و روزها بی­خوابی او را به جایی رسانده که در دانش آوازه­ی همگانی پیدا کند. دیر به انجمن دانشمندان راه پیدا کرد اما به زودی جایگاهش را یافت. در دیدگاه بزرگان گمان وارد کرد و دیدگاه­های خودش را با نوشتن مقاله­ها ثابت ساخت. به زودی به جایگاه ریاست دست یافت. مشتش را گره می­کند و همچون هنگامی که در انجمن دانشمندان فریاد می­کند، چیغ می­زند.

"مسیح! مسیح! باید قربانی شوی تا ببینی که پیروانت در اشتباه­اند. تو هم یک انسانی که مانند دیگر انسان­ها خواهی مرد. تو می­میری." و قهقهه می­کشد. قهقهه­ای ساختگی تا خود را خالی کند.

مرد لاغر با دیدن چهره­ی آماس کرده­ی مسیح می­خواهد از درون فریاد کند. بیچاره مسیح! نمی­توانم نجاتش دهم. می­بیند که حالا مسیح به دست و پا زدن آغاز می­کند. با یک تکان شدید سرش بالا می­رود و به پایین فرو می­افتد. پاهای به هم بسته­اش نیم­جمع و دوباره باز می­شوند. سینه­اش به پیش می­آید و شکمش به عقب می­رود. ابر مرگ به خوبی بر سر مسیح سایه انداخته است.

مرد چاق همچنان وانمود می­کند پیامبرش زنده می­ماند.

" مسیح آمده است تا ما را از کژی­ها و بدی­های ذاتی­مان برهاند. برای گناهکاران شفاعتی خواهد بود تا رستگار شوند." به خاطر فریادهای بلند به سرفه می­افتد. چند سرفه از ژرفای گلو. قوخ، قوخ، قوخ! انگشت اشاره­اش را به را به دو مرد دانشمند می­کند.

" به شما می­گویم. بهتر است کرنش کنید و بپذیرید خدا در تن انسان آشکار گشته تا شما را از بدبختی­ها و سیاه­روزی­ها برهاند. به سودتان است تسلیم شوید و بهشت را به تن بخرید. دشوار است اما می­توانید. کافی است از دل خود را پاک کنید تا مسیح دست­هایتان را بگیرد. رستگار شوید! به دستور مسیح جاودان رستگار شوید!"

حالا راه دم و بازدم مسیح کاملا بسته شده است. سفیدی چشم­هایش رو به سیاهی گذاشته، چشم­هایش چیزی نمی­بینند و کاملا از کاسه بیرون آمده­اند. نیرویش رو به تحلیل گذاشته است. کف سفید­رنگی از گوشه­ی لب راستش کله کشک می­کند. انگشتانی که مشت بودند از هم باز شده­اند. پاها که به صورت ضربدری از هم رد شده بودند حالا در راستای هم قرار گرفته­اند.

مرد لاغر به دلش می­گردد، ای کاش انگشتر را میان گلویش می­گذاشتم. مسیح در حال رنج کشیدن است. این گونه مرگ شایسته او نیست.

مرد چاق حالا به خوبی درمی­یابد که اگر تاکنون امیدی برای زنده ماندن بود دیگر نیست. به شانه­ی مرد لاغر می­زند. و زیر لب با لحنی سرزنش­آمیز می­گوید:" مطمئن هستی انگشتر را درست در گلویش گذاشتی؟"

مرد لاغر اصلا رنگ نمی­بازد چون می­داند حالا دیگر کاری از دستش بر نمی­آید. نیازی نیست بیمناک شوم. وانمود می­کند بر خود مسلط است.

" آری! خودم انگشتر را در گلویش جابه­جایش کردم."

ناگهان چشم­های مرد چاق به گره­ی ریسمان می­افتد. ریسمان زیر برآمدگی گلو حلقه شده در حالی که باید بالای برآمدگی می­بود تا انگشتر از خفه شدن مسیح پیشگیری کند.

حالا هر کسی به سود خود فریاد می­زند. سروصدایی برخاسته که در آن گفته­های دیگران توجه دیگری را به خود جلب نمی­کند. از مسیح دیگر چیزی جز پیکری که هر دو سه ثانیه یک بار تکان شدید می­خورد باقی نمانده است. مرد موژولیده مشتهایش در هوا می­چرخد، مرد لاغر با چهره­ای سراسیمه فریاد می­کند، مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد هراسان یک دست بر سینه و با دست دیگر به هوا مشت می­کوبد و مرد چاق نیز با چوب­دستی یک دشنام به دانشمندان می­دهد و یک دعای پارسایانه می­خواند.

ناگهان چشم مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد به ریسمان آویزان از گردن مسیح می­افتد. ریسمان در بخش پایانی رسسده به چوب ضخیم سست شده است. آن قدر ریشه­ریشه شده که هر لحظه امکان کنده شدنش می­رود. گویی مسیح تاکنون به چند تار بسته بوده تا یک ریسمان بزرگ و ضخیم. مسیح تکان سختی به همه­ی تن خود می­دهد و رشته­ای از ریسمان سست می­شود. خدایا نگذار مسیح زنده بماند، ابزار دست این سیاه­پوشان می­شود. او را نجات بده!

مرد چاق خود را می­بازد. رنگ به رخش نمی­ماند. دیگر نه چوب دستی به هوا می­زند، نه به دانشمندان دشنام می­دهد و نه دعا می­خواند. راهی به جز تسلیم شدن به دانشمندان نیست. این گونه می­توانم مسیح را نیز از خود کنم. اما کدام پارسا و پیرو مسیح از ­ی خداوندی­اش بازگشته؟باید راهی بیابد. چهره­ی مسیح را نگاه می­کند. از او هیچ چیز نمانده. می­بیند مسیح تکان سخت دیگری به خود می­دهد و اندکی رو به پایین کشان می­شود. او هم متوجه ریسمان پاره­ی مسیح می­شود. ناگهان چیزی به ذهنش راه می­یابد. باید دانشمندان را فریب بدهد. به شانه­ی پهلویی­اش می­زند و فریاد می­کند.

" نگاه کنید! نگاه کنید!" سه تن دیگر خاموش می­شوند. " نگاه کنید که پسر خدا چگونه به پرواز درآمده. روان پسر خدا به آسمان بال می­گشاید." صدایش بلندتر می­شود و آهنگی از خوشنودی و شگفتی با هم در می­آمیزند.

" به شما نگفتم که او نمی­میرد؟ روان پاکش بال می­گشاید و از میان ما که او را بسیار آزرده ایم می­گریزد. پناه بر تو ای مسیح! وای بر شما که او را رنج دادید!"

مرد موژولیده شگفت زده می­شود. نخست باور می­کند که مرد چاق راست می­گوید. شاید به گفته­ی آنها چشم بصیرت ندارم تا روان گریزان و پران مسیح را ببینم. اما دانش چیز دیگری را به آموختانده است. روان نه ثابت کردنی است، نه دیدنی و نه تجربی. مرد موژولیده فریاد می­کند.

"سخنان بیهوده نگو! تو می­دانی که روان در هیچ جانوری نیست. انسانها تنها خرد دارند و بس. این خرد انسانی است که جاودان ­ماند و شاید هم به آسمان پرواز کند."

مرد لاغر سخنی نمی­گوید و مطمئن است که مسیح حالا مرده است. مردی که چیزی مانند چشمک به چشم دارد نیز خاموش مانده ولی در دل می­گوید، ای کاش می­شد مسیح را زنده نگه داشت. در این لابه­لاست که صدای افتادن جسمی سیزده چهارده سیری به زمین، نگاه همه را به خود می کشاند.

هیچ نظری موجود نیست: