۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

سه صد و هفتاد و دو

سه صد و هفتاد و دو

دروازه کوبیده شد و همین که چشمم را بلند کردم، دو چشم هشت ساله ای را دیدم.

"هه هه هه... پدر جان!"

سورخ های بینی اش تیز تیز باز و بسته می شدند. لبهایش که در آن حالت به هلال ماه می مانست، نگذاشت بالایش فریاد کنم.

"مگر نگفتم هر گاه در اتقام هستم دروازه را تک تک کنی؟" هنوز می خندید و چشمانش تیزتیز باز و بسته می شد. شاید خشمی را که ازچهره ام هویدا بود از شیشه ی چشمانش می زدود.

"ببخشید پدر جان!"

"خیر است پسرم. بگو چه کار داشتی؟"

چشمانش آن چنان می درخشید که حتی متوجه نشدم قلمی را که در مشت گرفته بودم به زمین افتاد.

"پ... پدر جان می شود قصه ی 7 روز اضافی جهان را برایم بگویی؟"

"چند بار تا به حال برایت گفته ام. باز هم بگویم؟ اما پیش از اینکه برایت قصه کنم باید چیزی را پیش از آن بگویم."

"بعد از آنکه داستان را قصه کردید برایم بگویید. بسیار جالب است پدر جان. خوش دارم که یک بار دیگر هم بشنوم."

***

"پسرم برو بالای تخت و آرام زیر پتو دراز بکش. من هم می آیم." پسرم با پای راست بالای تخت می پرد. پدر پتو را بالای پسرش می کشد. چرخ چنبره واری می زند و به سوی دروازه ی اتاق می رود. پسرک صدای بسته شدن اتاق را که می شنود بهتر است تا پدرم می آید داستان را در ذهنم مرور کنم.

مادر که شکمش بیرون زده بود، آفتابه در دست داشت. مادرم می گوید یکی می آید مانند تو اما پنج سال از تو کوچکتر. پدر چوب های زرد رنگی را با تبر چند پاره می کرد. کمرش راست می شد، می ایستاد، دستانش همزمان بالا می رفتند و هنگامی که پایین می آمدند چوب کوچکتر که بالای چوب بزرگ بود دو پاره می شد. پدر امروز سر کار نرفتی؟ پدر دو پاره را به کنار پاره های دیگر که کنانر دیوار انباشته شده بودند پرتاب کرد. نه پسرم فردا نوروز می آید. پارسال نوروز پدر کلان بره ی سیاه سفید رنگی را از آن سوی کوه ها به عنوان تحفه ی نوروزی آورده بود. مادر! پدر کلان امسال هم بره می آورد؟ بره ی سفدی و سیاه رنگ؟ مادر آفتابه را به زمین گذاشت در حالی که دست دیگرش را به کمر زده بود. دستی را که به کمر زده بود می لرزید. پدر کلانت امسال مهمان ما نمی شود. جایی رفته که آنجا بره ی سیاه سفید پیدا نمی شود. آنجا همه ی انسان ها سفیدند. صدای تک تک دروازه آمد. پدر تبر را به زمین گذاشت و چند لحظه بعد در حالی که با موبد گپ می زد دم دروازه دیده شد. مادر هم به آنها پیوست. لب ها تکان می خوردند، ابروهای پدر و مادر بالا و پایین می شدند. پدر دست موبد را فشد و دروازه را بست. مادر خندیدی و یک دم عمیق کشید و آواز داد: بیا پسرم یک هفته به روزهای سال اضافه شد."

"چی شد، مادر؟

"پسرم موبد را که شناختی؟ گفت یک هفته برای جشن و خوشی به تقویم افزوده شده است."

دروازه که باز شد پسرک دید پدر با لباس خانگی در آستانه ی دروازه هویدا شد. پدر آمد و بی سخن زیر پتویی که پسرش دراز کشیده بود غلتید. دستش گرد گردن پسرک حلقه زد. "خوب پسرم می خواهی یک بار دیگر داستان هفت روز را بشنوی؟ برایت بسیار جالب است؟"

پسرک سرش را تکان داد: "بلی!"

پدر نیم تنه اش را از زیر بیرون کشید. به تخت پشتی زد و گلویش را سرفه پاک کرد.

"پدر می شود زودتر شروع کنی؟ زودتر!"

پدر دستش را به موهای درهم و برهم پسرک کشید: "خوب است پسرم. آماده باش!"

کسی نمی داند چه هنگام بود. در آن روزها هر روز را به نامی ویژه می خواندند. هر روز را دسته ای از بزرگان که بیشتر موبد و کهنسال بودند به یک نام می خواندند. آنها نام ها را بر می گزیدند. مردم باید در یک روز جانداران را پاس می داشتند و در همه ی روز یا نزد تیمارگر جاندوران می رفتند و از او درخواست کمک می کردند و یا او را نز جانور خود می آوردند. به جانوران شان سبزه های تازه می دادند. بزرگ یک چشم این نام و کارهای هم پیوند آن را برگزیده بود.

یک روز دیگر به گونه ای به پاین می رسید که همگان پاهای مادرانشان را می شستند. هر یک از فرزندان می بایست مادر را نظر به سالش پشت کند و هر جای که او می خواهد ببرد. بزرگتر که شدم مادرم را ... مادرم چقدر سنگین بوده است نمی دانستم. پاس راستش که در کودکی سگ آن را دندان گرفته بود می لنگید. به پیش رویش نگاه کرد، میدان شهر پر بود از پسران و مادرانی بر پشت پسران شان که پیرامون میدان می چرخیدند. این روز را نیای بزرگت موبد موبدان نامگذاری نمود.

پسرک که دست پدر در دستانش بود گفت: "پدر چرا دستانت می لرزد؟"

صداهای ناخراشی از سینه ی پدر بیرون آمد" :پسرم به خاطر نوشتن بسیار است. بگذار داستان را برایت بگویم و گرنه از یادم می رود و شاید اشتباه کنم."

یکی دیگر از این روزها را که آشکار نیست چه کسی نامش را برگزید، برای خموشی و سکوت اختصاص دادند. هیچ کس حق سخن گفتن نداشت. همه پابرهنه بودند و حتی برای رفتن بیرون از خانه می بایست بدون پای پوش می رفتند. چه روز زیبایی است!

"امروز هم این روز وجود دارد؟"

"بلی، پسرم.!"

فنر تخت قرچ قرچ آواز می کند. بوی نمناکی از زیر پتو بینی را می آزرد.

"پدر درباره ی هفت روز گم شده گپ بزن."

"صبر کن پسرم. چقدر عجله داری! دارم همین را می گویم."

هفت روز از تقویم جهان کم شده است. در آغاز کمتر کسی می دانست که هفت روز کم شده. ناگهانی بود. همه ی سه صد و هفتاد و دو روز سال نام های گوناگونی داشتند که مردم در آنها کارهای بسیاری می کردند. اما این هفت روز، هفت روزی بود جنجال برانگیز. همگی در باور به یک چیز باوری همسان داشتند. با فرارسیدن این هفته، کودکانی که آنها را در هنگام تولد در دریای مقدس می شستند، کلاه هایی کوچک بر میانه ی سر می گذاشتند، موهای کناره ی قیقه را از هفت سالگی دیگر کوتاه نمی کردند. موبدان و بزرگان بالاپوشی سیاه می پوشیدند، ریش بلند داشتند و کلاهی گرد همرنگ بالاپوش بر سر می نهادند. بچه های سیاه پوشان را ببین که کلاه های میان سرشان چقدر زیبا دیده می شود. بروم پیش همان پسرکی که قدش از همه کوتاه تر است. خود را جدای از همگی می گیرد؟!

موبدان که دو بالاپوش دراز و فراخ بالای هم پوشیده بودند و پارچه ای چنبره وار بر سر می بستند، در این روز یک کمربند بزرگ بر کمر می بستند. کلاه هایی چهار گوش را جانشین دستارهای گرد سرشان می گذاشتند. کسانی که چشم به آسمان می دوختند تا کور شوند خود را به شکل سفیدپوستان بینی پهن که چشمهایی فرورفته و پیشانی عقب رفته با استخوان های جمجمه ی بسیار کلفت بودند، توسط گیاهان و دراوها تغییر چهره می دادند. دندان های ساختگی بزرگ، ابروهای کشیده ی رنگ شده و صورتکی که از خربوزه ساخته ای زیبا معلوم می شوی! پسرک به هوا چنگ می زند. مادر بیا تا موهای عقربی را بگیرم. مادر!

"پسرم چرا این قدر زیر پتو تکان می خوری؟ اگر باز هم این کار را بکنی دیگر داستان را برایت نمی گویم. پس بهتر است آرام باشی."

"ببخشید پرد. دیگر تکرار نمی شود."

موبدانی که به جای دستار گرد کلاه هایی چهارگوش بر سر گذاشته بودند یک هفته را به غار پناه می بردند. آن کودکان به سوی نقطه ای که موبدان و پیروان شان نیز به همان سو در طول شبانه روز چند بار خم و راست می شدند، کمرشان را قطع می کردند. آنها کمربندی می بستند که سه تار آن را به هم پیوند می داد. بزرگان شان سر به زمین فرو می بردند به گونه ای که شماری از آنها در طول همین یک هفته جان می دادند.

پسرک فشار دست پدر را که چون همیشه در پایان داستان ها دستش را می فشرد، احساس کرد. پسرک در تاریکی لب های پدر را دید که بر روی او گشاده شده بودند. چرا این بار زود تمام می کند؟

"پدر چرا ادامه نمی دهی؟"

"پسرم کافی است. بقیه اش را هم که خودت می دانی."

چی بهانه کنم که بقیه اش را هم بگوید. "اما پدر، هنوز مرا خواب نبرده است."

"کوشش کن. چشمانت را ببند! خوابت می برد."

گرمای دست های پدرش را پشت پلک هایش حس کرد. همه جا برای کودک تاریک شد. پسرک دستش درشا را کنار زد. "پدر باید تا پایان برایم بگویی. می خواهم همه اش را از زبان شما بشنوم. این طوری برایم شیرین تر است." پسرک خواهش می کرد.

"خوب، می گویم. تا پایانش می گویم..."

کسانی که چشم به آسمان می دوختند تا کور شوند، حالا شش اصل نامدار را در این هفته انجام می دادند. آنها در یک هفته این باور را در مغز و یاد خود می پروراندند که ایستایی و یکپارچگی در حرکات وجود دارد، اما این ایستایی یا عدم محض، که منزه از هر صفتبی است فرق دارد. گفتگوها پیچیده می شوند. در کنار این، هگی برای خوشی شب ها آتش می کردند و برای شادمانی بیشتر گوسفند نیز هدیه ی آتش می شد.

یک هفته باده برای کسی که نمی نوشید. در صورتی که مرده ای می شد او را به دیگر گونه می سوختاندند یا به خاک می سپردند. رقص و پایکوبی همگانی شده بود، شکار آزاد و کسی به آزار هیچ کس دیگر نمی پرداخت. هفت روز مردم بیدار بودند و تنها کودکان می خوابیدند. بدن ها برهنه و نیمه برهنه بود. پدران و مادران یک هفته کنار هم نمی خوابیدند. صبح ها مردمان به جهت های از پیش تعیین شده ای نیایش می کردند. با گرم شدن زمین لباس هایشان را با یکدیگر تبدیل می کردند. هیچ کش حق نداشت یک شبانه روز کابل یک پوشیدنی بر تن داشته باشد. چاشت غذاهای مقدس می خوردند و پس از آن دعاخوانی ها آغاز می گشت. شمایر دست ها رو به زمین، شماری روبه رو د گیران رو به آسمان بود. شب ها که دعاها برآورده می شد مردم سر به آسمان می گرفتند، باران ر امی نوشیدند و تا فردا صبح آن پایکوبی و سرمستی می کردند. گاهی گفتگوهای دورودرازی هم انجام می شد که هر کدام در آن به نتیجه ای می رسیدند. در پایان هفت روز همگی پیمان می بستند که سال را بر بنیاد تصمیم های شبانه سپری کنند حتی یک ناخن هم تجاوز و کوتاهی ننمایند.س

"پدر پتو را کنار بزن. اینجا بسیار گرم شده است."

"بیا پسرم... بهتر شد؟"

"پدر مردم چه تصمیم هایی می گرفتند؟"

"تصمیم می گرفتند با هم خب باشند. در کنار یکدیگر زندگی کنند و اگر قرار بود دختری به پسری داده شود داده می شد."

"کودکان آنها چه می کردند؟"

"کودکان وظیفه داشتند در همه ی سال عبادات دیگران را انجام دهند تا به سن پختگی برسند. پس از آن آگاهانه دست به کار می زدند."

"چرا ما این کارها را نمی کنیم."

"زمان اینها را از ما گرفته است. پدرکلانان مان این چنین کرده اند."

"اما من دوست دارم کلاه چهارگوش، موهای بلند، بینی پهن و شکاف شده و کمربند به کمر ببندم."

"پسرم این دوره نیزا به قوت دارد."

"چقدر؟" پدر پیشانی پسرک را بوسید. "دیر وقت شده. باید بخوابی فردا می بایست.

یک چیز یادم رفت بگویم."

"چی را؟"

"دیدی امروز موبد آمد و چیزی دم ردوازه به ما گفت؟"

"بلی!"

"گفت می خواهند به خاطر مسایل بسیاری که همه جا از جنگل های سبزی که ما هر هفته می رویم تا دریاها و آسمان خراش هایی که تو در تلویزیون می بینی وجود دارد، آن هفته ی گم شده را باز زیاد کنند... تبریک می گویم. شاید تعجب کرده باشی، اما می خواستم در اول برایت بگویم ولی تو خواستی داستان را یک بار دیگر بشنوی. از اید رفت. یک هفته به تقویم زیاد شده... شب بخیر."

تَرَق... در حالی که دهان پسرک مزه ی شیرینی بامداد آدینه روز را که هر هفته می خورد، می داد. در حالی که می گفت " هَ... هَف... هفته ی .... هفته ی دین." به خواب رفت.

پایان

هیچ نظری موجود نیست: