۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

آن سوی دیوار


آن سوی دیوار
ضمیرش می گفت، می سوزد. درد شکستگی، ضربه، و آسیب را می شود به گونه یی تحمل کرد، ولی تحمل سوزش صبر بسیار می خواهد. وقتی در عضوی احساس سوزش می کنیم، از درون آتش می گیریم. دردی نمی کشیم، تنها در خود فرومی پاشیم و مغزمان دستور فریاد زدن را می دهد. احساس می کرد سوزن های کوچکی به یک یک سلول های بدنش فرو می روند. تعلیق ضعیفی در دستش حس می نمود، تعلیقی بین بود و نبود یک عضو بدن. گویی دستش به تار نازکی به بدن بند باشد. شدت ضربه را دستکش کم کرده بود ولی سرمایی که دستش را کرخت کرده بود باعث می شد از همه چیز پشیمان شود. لحظه یی به ذهنش گشت کاش دست نمی داشتم و این کار را نمی کردم. آن گاه که دستش را بالای آتش گرفت تا دستش گرم شود باز هم دستش می سوخت. می خواست دستش را از نزدیک آتش دور کند، اما این سوزش با لذت تسکین همراه بود.
هنوز از همه ی پله ها کاملا بالا نرفته بود که تعادلش را از دست داد. از بالای پله ی سیزدهم که نزدیک به چهار متر بود به زمین افتاد. هنگامی که از نردبان بالا می شد کمی برف به کف موزه هایش چسپید و چون از پله های زینه گرد و آهنی بود از پله ی سیزدهم پایش لغزید. نتوانست خود را نگه دارد. در یک لحظه ی سریع اول بوجی را رها کرد و سپس دستانش را سپر فرود افتادنش ساخت. احساس کرد دستانش کبود شده و حالت نیش زدگی زنبور در دستش دویده است. حس کرد همه ی خون بدنش در دستش جمع شده است.
دستانش چند بار تشت مصالح و ماله را سخت تکان داد. خشت خام روی خشت های خام دیگر گذاشته شد. کودک که بود با خود آرزو می کرد یی کاش می توانست یک ردیف خشت هایی را که در تابستان با قالب گل آنها را می ساخت، نسازد و از خشت هایی که در کوره هایی که نام شان را شنیده بود و در آن جا ساخته می شدند استفاده کند. به اندازه یی پول داشت که بتواند چند خانه بخرد. نه اینکه خسیس باشد، برایش عادت هم نبود. هنگامی که هوس می کرد یک پاره خشت در میان خشت های خام بگذارد که رنگش با دیگران فرق می کرد، با خود می گفت چرا باید خودم را فریب بدهم وقتی یک پاره خشت کاری نمی تواند بکند. رجه را به اندازه ی یک خشت بالاتر برد. یک سویش را که تنظیم کرد به سوی دیگر رفت. فورا دو زاویه ی رجه را تنظیم کرد و رفت مصالح بسازد. سوزش دستش را دیگر به یاد نمی آورد. خانه که از چار دیوار تشکیل می شود، اما چرا باید یک دیوار ساخت؟ پس سه دیوار دیگر آن چه می شود؟
یک بار می بایست کوشش کنم تا دیوار دیگری بسازم... اما اگر بخواهم یک چاردیواری بسازم پس این دیوار را چه کنم؟ و پس از چند پیاله چای دوباره دست به کار شد.
حتی یک بار به خود زحمت نداد ببیند آن طرف دیواری که می سازد چیست. تا آنجا که به یادش می آمد، می دید هر روز مشغول بلندتر کردن همین دیوار است. قطعا پشت دیوار در طول این زمان حوادثی رخ داده بود. شاید انسان هایی سکنا گزیده بودند، پدیده هایی پدیدار شده بودند، چیزهایی شده بود و ... اگر هم این فکر به مغزش می رسید که نیم نگاهی به آن سو بیاندازد، با خود می گفت مردم می گویند آن سو که چیزی برای دیدن نیست. هر چه داریم همین جاست. شکایتی از چیزی ندارم. همه چیز برایم خوب است.
سخت بود که برای ساختن مصالح بالا و پایین شود. در اول فشار کمی بر پاها و دست هایش می آمد. هر چه دیوار بلندتر می شد، این کار هم سخت تر می گشت. ولی از چند قطار خشت به این سو، چند بوجی خشت، یک سطل آب، یک تشت برای مصالح و ماله یی را بالای خوازه گذاشته بود. با کمک این ابزار بهتر می توانست کار کند، بیشتر خشت بالا بزند و زودتر کارش را به پیش ببرد.
بارها خشت ها را کج مانده بود، از دستش افتاده بود، و یا آن گاه که می خواست خشت های نیمه را از درشت جدا کند، احساسی به او دست می داد. مانند دستگاه های مکانیکی مواد ساختمانی را با هم می آمیخت، ازشان مصالح می ساخت، روی خشت ها هموارشان می کرد و دیوار قد می کشید. فکر می کرد نیرویی هست که نمی گذارد آن گونه که می خواهد خانه اش را بسازد، یک چهار دیواری کامل. چون هر بار که می کوشید، مصالح را کمی شل تر یا سخت تر بسازد مغزش خاموش می ماند. نه دستش می لرزید و نه عقیده اش درباره ی شکل دیوار سست می گشت. تنها همان احساس عدم تعلق دیوار به خود یا ناتوانی در انتخاب از آن چه میل خودش بود. چون شمار این اعمال بیش از اندازه می شد کم کم چنین می پنداشت که نکند کس دیگری این دیوار را برایم ساخته است. چند تصویر از برابر دیدگانش گذشت و خاطراتی را در ذهنش دوباره زنده کرد، متناوب و پی درپی...
سه بار شد که دیوار را از بنیان به هم ریخت. دو بار برای بلاهایی که بر سرش آمده بود گریست، اما در بار سوم ویرانی اهمیتش را در نگاه او از دست داده بود. یک بار که می خواست دیوار بیافتد، او تازه بوجی گچ سفید را باز کرده بود. تصمیم گرفته بود این بار تصویر تازه یی بر دیوار رسم کند، تصویری که آن گونه که خودش می خواست. همین که سر بوجی را با کاردک برید، دید چند خشت از ردیف بالایی دیوار به پایین می افتد؛ بی درنگ گریخت.
دستش را درون تشت مصالح به سرعت تکان می داد. به اشکال کوچکی که به فواره های آب ولی در اندازه ی خورد آن می مانست خیره شد. با خود گفت شاید کار بیهوده یی باشد اگر به آن سوی دیوار نگاه کنم. اگر بروم ... دستش را از تشت گچ بیرون کشیده بود. در راه از زمین برداشتن تا گذاشتن تشت بالای خوازه به یادش آمد یک بار دیگر هم به این مسئله فکر کرده است. آن بار جوان بود و اهل اندیشه. چون در وادی کتاب و خوانش متن بود، به مسائل پیرامونش می اندیشید. به ذهنش می رسید اگر دیگر دیوار نسازم کسی با من مخالفت نمی کند؟ آیا این کار برای ... و دنباله ی فکرش را با دوستانش شریک می ساخت. از آن ها می پرسید و با آن ها جر و بحث می کرد.
خوب که دقیق شد متوجه گشت که به این دیوارچینی عادت کرده است. ضخامت دیوار با همه ی گچ سفید، سمنت، رنگی که زده می شد و گچ بری هایی که هر چند متر به منظور زیبایی انجام می شد، به اندازه ی یک مشت گره کرده هم نمی رسید. هرازگاهی بی اختیار سطل رنگی باز می کرد، بعضی اوقات چند متر یا حتی گاهی، یکجا دو بورس رنگ به دیوار می کشید و بس می کرد. اگر خوب نگاه می کردی، بر تک تک خشت های دیوار، نقش، نوشته، تصاویر گنگی را می دید مانند نقاشی چیغ. کودکی با ازار کوتاه و پیراهنی نیم آستینه ی چهارخانه که با پدر و دو خواهر و سه برادر که همگی مانند او کالا پوشیده بودند به چشم می خورد. پسر جوانی که دست دختری به سن خودش را در دست گرفته بود و هر دو به جهت های مخالف با چهره هایی پژمرده می رفتند، گویی از هم جدا می شوند ولی دست هایشان به همزیستی کنار یکدیگر تمایل دارد. گاهی چند خشت یکجا می شد و گچ بری های خورد و کلانی که بر آن نقش می بست، مرگ تاریک خوردسالی را نشان می داد. گاهی به آن ها خیره می شد و چیزهایی در ذهنش بازآفرینی می شد. زن، خانه، دارایی و فرزندش ...
بیشتر آن گاه که بوجی یی را پر از خشت می کرد دست از کار می کشید. به گمانش در همه تصاویر جای پای دست یا دستانی را می دید که ناخواسته زندگی اش را می ساختند.
چندین بار چشمانش از آن بالا چرخ خورده بود. یک بار تعادلش را از دست داد و چنان افتاد که دو ماه بستری شد. ارتفاعی بیش از چند قد آدم که زیر پایت به کوچکی یک کف دست فضا برای راه رفتن و کار کردن بود.
نمی دانست باید دیوار را تا کجا بسازد. یک بار که چشم باز کرد و ناخواسته به اطراف نگریست چیزی دید که از شدت شگفتی لحظه یی احساس کرد زیر پایش تهی گشته است. زود تعادلش را حفظ کرد و به چیزهای شگفت انگیز خیره شد. دیوارهای بی شماری چهار گردش ساخته شده بودند. دیوارهایی که بر بالاترین خشت آن ها یعنی آخرین خشت رجه، جای پای شخصی که آن را می ساخت دیده می شد. یکی کوتاه بود و یکی بلند، یکی را می دیدی بیشتر رنگ های شاد به کار برده در حالی که دیگری بیشتر رنگ های به کار رفته در دیوارش تیره بود. هیچ ساخته یی یک چهار دیواری کامل را تشکیل نمی داد. دید دیوارهای پشت سر هم تا جای که خورشیدنشست است به چشم می خورد.
متوجه شد هیچ کس پشت دیوارش را نگاه نمی کند. با دیدن این منظره ی پردیوار چیزی به ذهنش گشت. اندیشید باید آن سوی دیوار بروم، اما چگونه؟ نردبان کوتاه است، خوازه آهنی را نیز نمی توان آن سوی دیوار بدون تهداب ایستاد کرد. احساس گرمایی در پشت پوست گونه هایش جمع شد. چند قطره ی عرق کوچک بغل شقیقه ها و خالی گاه های سر و پیشانی اش نشست. از ته گلو نفس نفس می زد. با خود گفت اگر آن سوی دیوار بروم شاید نیازی به ساخت دیوار نباشد. احتمالا آنجا کسان بسیاری را می بینم، با اشخاص زیادی آشنا خواهم شد، اگر شد زن و فرزند داشته باشم و ... صدایی او را به خود آورد. پشت سر نگاه انداخت. مردی را دید که به پایین درست جایی که پاره خشتی افتاده چشم دوخته است. دید دیوار مرد از دیوار او بلندتر است. همان پرسش مشکوک به ذهنش گشت و برای یافتن پاسخ به پشت دیوار مرد نگاه کرد. به جز از دیواری با خشت خام چیزی ندید. دیوار راست و خاکی رنگ. دیگر درنگی نکرد و زود تشت و مصالح و هر آنچه بوی خاک و گل را می داد با لگد به پایین پرتاب کرد.
لحظه یی آرام همان بالا روی دیوار نشست. به کاری که می خواست بکند خوب فکر کرد. صبر نمود تا کمی گرمای درونی اش فرو نشیند. شتاب زدگی پشیمانی به بار می آورد. افکار گوناگونی در چند لحظه به مغزش خطور کردند. دو تا فکر کاملا متضاد داشت. از نردبان و خوازه پایین رفتن و از صبح دیوار را دوباره بلندتر ساختن؛ و یا دیدن جهان پشت دیوارش. شاید اگر به آن سو می رفت همان دیوار خاکی و وخشت خام را می دید. اما اگر می خواست پشت دیوار را ببیند باید می پرید. دیگر چاره یی جز این نبود. پرش برابر با مرگ یا آسیبی شدید بود.
آهسته آهسته همه چیز برایش معنای کهنگی را می داد. کهنگی یی که در آن هر آن چیزی را که آرزو می کرد نمی توانست بیابد. حالش به هم می خورد. تهوعی به خاطر عدم توانایی، تهوعی از روی کوری، تهوعی به خاطر فریب از ساخته یی که چیزی در آن حس نمی کرد، چیزی در آن نمی یافت و به آن بی عاطفه بود. لحظاتی را به این حالت گذراند. می کوشید هر چه بیشتر بر سر این موضوع فکر کند ولی نمی توانست. چون دیگر تحمل شکیبایی نداشت، به آن چه می خواست دست زد. راست شد، امکان نداشت به عقب برود و یکی دو گامی آمادگی بگیرد. شوری داشت که با دیدن دیگران آن را در چشم دیگران نمی خواند. حالا از ارتفاع نمی ترسید چون چشم عقلش باز شده بود. چند نفس در سینه حبس گشت، چشمانش را بست و خود را از همه چیز رهانید.

هیچ نظری موجود نیست: