۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

کرختی


کرختی
با قلمش باید به عناوینی که روی تخته نوشته شده اشاره کند. حالا به بخش حساس ، درست جایی که باید نظریه اش را بیان کند رسیده است. آن روز تخته را از وسط صنف، جایی که او می نشیند برداشته بودند. تخته یک طرف صینف و همصنفی هایش وسط آن قرار داشتند. با چند جمله ی تشریفاتی آن چه را باید بگوید در ذهن مرور می کند. یک نگاه کلی ظریفانه به اطراف می اندازد. استاد بالای چوکی پشت میزش نشسده است. دختران و پسران سراپا گوشند چیزی را که مدت ها منتظرش بودند بشنوند. مقالات زیادی به روزنامه ها نوشته، یک کتاب چاپ کرده و او را نابغه ای نوظهور در علم حقوق می دانند. همه چیز درست است. نباید همه را بگویم. همان قدر که بدانند مغزم از مغز آن ها مستثناست.
همین که دستش را به سوی تخته بالا می کند یک لحظه بی حسی وحشتناکی در دستش احساس می کند به گونه ای که دستش بالا نمی آید. انتظار چنین واقعه ای را نداشت. یک نگاه گذرای دیگر می اندازد. کسی متوجه نشد. فکر می کند شاید این کرختی به دلیل پرش عصبی اش باشد. شاید زیر تاثیر استاد و همصنفی ها رفته است. ولی زیر تاثیر رفتن برای اول نمره صنف چه معنایی دارد؟ برای تمدد اعصاب روی شصت پایش فشار می آورد. این همان شگرد همیشگی خودش است. یک بار دیگر می کوشد دستش را بالا برد. می خواهد قلم را در دستش فشار دهد تا کمی راحتی احساس کند اما اختیار انگشتانش را از دست می دهد. قلم از دستش رها می شود. غرور، نفرت رقت انگیزی در او برمی انگیزد. این دیگر چیست؟ مرا چی شده؟ یک دم به ذهنش می گردد از استاد اجازه بگیرد و آبی به دست و رو بزند ولی، این یعنی شکست. رقبایم چی فکر می کنند. دندان هایش را به هم می فشرد. سعی می کند با کنترول بر اعصابش به نرمی دستش را تکان دهد. لحظه ای به دلش گشت نکند فلج شده باشم. ولی نه فلجی چنین اتفاقی و بدون دلیل و سابقه ی پیشین رخ نمی دهد. ولی چه بسا موارد سکته ها که ناخودآگاه رخ داده اند. ناگهان صدای افتادن قلم او را به خود آورد. فورا به مغزش خطور کرد خم شود و قلم را بگیرد، ولی چنان نکرد. شرم از افتادن و غرور از خم شدن به او اجازه نداد. اصلا به خود نیاورد.
از ترس به همصنفی هایش نگاه کرد تا ببیند چه قدر به کار احمقانه اش می خندند.حتما می گفتند او چه قدر بی عرضه است. یک قلم ساده و کوچک از دستش می افتد، باز ادعای ... دنباله ی فکرش را نگرفت. حتما دستپاچگی اش به آن ها ثابت می شد.اولین نگاهش به رقیبش که شاگرد دوم صنف بود افتاد. موهایی یک طرفه داشت، و از بالای عینک نزدیک بینی که روی بینی عقابی اش بود، به او می نگریست. اما رقیبش زود با دوستش وارد گپ شد. یک آن نگاه هایشان گره خورده بود. در اوایل با هم دوست بودند، جر و بحث می کردند، و گاه و بی گاه به خانه ی یکدیگر می رفتند. ولی روزی او دوستش شاگرد دوم را فریفت. تازه امتحان های میان سمستر آغاز شده بود. به او وعده داد تا دو جلسه ای را که دوستش در یکی از دروس پس مانده، در روز امتحان کمک کند. شب پیشش بهانه کرد که مریض است. سر جلسه هم که شد با فاصله ی دوری از او نشسته بود و بیشتر به دخترها نقل می داد. رقیبش چیزی از نگاهش نفهمید. مانند همیشه کاغذ پرسش زیر دستش بود. از حرکات بی اعتنا و نامفهوم رقیبش فهمید هنوز متوجه چیزی نشده است. خاطرش کمی آسوده شد. سه دختر که دوتاشان پهلوی هم و دیگری شان در چوکی پشت سرشان بود خندیدند. به من که نمی خندند، ها؟ می بینید دخترها چه اندام زیبا و سکسی ای دارد! واقعا برازنده ی چنین پسری است. اول نمره، زیبا! لبخندی می زند ویک شانه بالا می گیرد و با یخنش بازی می کند. آری، راست می گویی. نوش جان صاحبش! کاش از من باشد. ولی من این طور فکر نمی کنم. اصلا زیبا نیست. مسیر چشمانش را به سوی راست می گرداند. روزی که اولین بار با این دختر به پارک رفت یادش آمد. سر موعد به پارک نیامد، و بهانه کرد چون حساسیت بینی دارد، آن منطقه شلوغ و آلوده ی شهر برایش حکم زهر را دارد. به طرف دختر سومی نگاه بدی می اندازد. هنگامی که می خندیدند به چشم ها و دندان هایشان خیره می شد. قهوه ای، سیاه و سبز کم رنگ. شاید حق داشتند به او بخندند. اول نمره ای که دستش به اختار خودش نباشد، قلم از دستش بیافتد، و غرور اجازه ندهد سر خم کند به چه دردشان می خورد؟ در ضمن هیچ کس خاطره ی خوشی از او نداشت. متوجه شد استاد به جهت چشمهایش خیره شده است. سعی کرد با چشم برگرفتن از آن ها باز تشریحش را ادامه دهد. به دست راستش توجهی نکرد. کوشید با دست دیگر و حرکات سر و صورت شنوندگانش را به سوی خود جذب کند.
دوستش که همیشه با یک چوکی فاصله پهلویش می نشیند، پشت دو دختر جلوی – دقیقا دست راستش- است و با حرکات دزدانه دست و چهره او را با آرامش می خواند. صنفی است متشکل از یک نقطه مرکزی که چوکی در آن جا می باشد. چهارشاگرد برتر دیگر گرد او، و هشت چوکی دیگر که دایره ای با مرکزیت اول نمره ایجاد می کند. و استاد با گشتن بر گرد آن ها و گاهی قدم زدن میان شان، صنف را اداره می کند. میز او هم کمی مایل به راست، کنار تخته روبه روی شاگردان واقع می شود. بدون این که سرش را خم کند می بیند قلم در یک قدمی پیش پایش افتاده است. حالا به چه دردم می خوری؟ این چند دقیقه را باز به مرور گپ های گذشته و تاتکید بر برخی جملات گذراند. هر چه می کوشید بدون اشاره ی دست به تخته پیش برود نشد. گاهی با اشاره ی ابرو گاهی با برگشتن به سوی تخته توانسته بود کمی به جلو برود. ولی یک فرمول هم آن جا بود. بدون تشریح فرمول نظریه سخنرانی اش بی معنا بود. فرمول به نوشتن کار داشت. با دست چپ که نمی توانم. با ناراحتی باری دیگر به قلم نگاه کرد. در دلش از قلم تنفری آفریده شد. چاره ای نبود باید خم شود.
خم شد تا قلم را بگیرد، باز دردی به سراغش آمد. خدایا! کمرش خم نشد. احساس می کند به جای مهره در ستون فقرات چند خشت را بالا کرده اند و با گچ و سمنت سخت شده اند. خشتی هایی که از مولکول های کرختی ساخته شده اند. احتمالا قولنجم بند آمده است. برای رهایی از قولنج باید یا به عقب خم شود، یا می تواند خود را به دو پهلو کژ و راست کند. نه، خدایا امکان ندارد. چطور می توانم پیش دیدگان این همه حرکات مضحک انجام دهم؟ نه، نمی توانم! گویی مفاصل میان مهره های کمرش ساییده شده است و ناگهان در میان فاصله های مهره ها سیخی عبور می دهند. سیخی که برای عصب کشی دندان استفاده می شود. سیخی داغ که اسب ها را داغ می کنند. نزدیک بود از درد فریاد کند ولی زود به دردش چیره شد. فریاد را در خود خورد. احساسات و دردهای عجیبی بر او فرود می آمدند. دوستش دید برای ثانیه ای چشمان او فراخ شد و لب هایش را جمع کرد. چی گپ شده می تواند؟ چرا این طوری می کند؟ یک نفس عمیق می گیرد، به پشتش انرژی می دهد تا خم شود.این بار هم نتیجه ای نداد. باور کرد کمرش دیگر قطع نمی شود. در همین لحظه بود که فهیمد دست چپش هم مانند کسانی که سکته مغزی کرده اند، بی حس شده.
به دلش می گردد نکند خدای ناکرده استاد از این ماجرا باخبر شود. اگر او بفهمد. وای!... استاد چی فکر می کند؛ آیا او هم مانند دیگران می پندارد؟ دوره ی پایانی درس در دانشگاه است. این سخنرانی مقدمه ای است بر سنجش توانایی شاگردان. بدین وسیله قابلیت آنها برای ادامه تحصیل در بیرون از کشور نیز تثبیت می شد. استفاده از دست و حرکات چهره برای انتقال مفهوم به بیننده نمره ی خاصی داشت، خصوصا برای این استاد. تا به حال از تخته خوب کار گرفته است. دستش تکان نمی خورد، کمرش راست مانده، و اگر استاد بفهمد؛ بدبختی بالای بدبختی. دلهره و نگرانی اش بیشتر شد. کسر نمره یعنی از دست دادن اول نمرگی. دوم نمره شدن غرورش را زیر پا می کرد. دیگر نظریه ی جدیدش برایش اهمیتی نداشت. چه فرقی می کرد اگر نابغه باشد، ولی دست و کمرش کرخت باشند؟ تصویری از شکست در ذهنش نقش بست. شکستی غیرمنتظره و ناباورانه. شکستی کاملا اتفاقی. اندیشید دست و کمر که از کار ماندند، خدا پا را نگیرد. استاد چند بار صنف را دوره می کند. او هم کم کم متردد شده بود. اعمال و حرکات این پسر چیزی را بیان می کند. کدام اتفاق برایش نیافتاده باشد. نه، او اول نمره است. ولی ... چطور؟ با خود می گفت اگر بتواند قلم را بگیرد بدون این که هیچ نشان بدی به بیننده اش القا کند می توانست نیروی تازه ای بگیرد. این گونه می شد خود را تسلی واهی بدهد. بعد با همین تسلی واهی امیدی دروغین برای رهایی از این کرختی به او دست می داد. پیش از این که پایش را دراز کند، خواست آزمایشی بکند. با دست که نمی شد، پس باید پایش را با پای دیگر لگد کند. آخ! درد را احساس کرد. همین که خواست پا را روی پای دیگر بگذارد، ناخن پایش از وسط قطع خورد و ناخودآگاه فریاد کرد. خوشحال شد، نه از این که درد را می فهمد، بل که از آن روی که پایش احساس دارد. زیر لب با لبخندی شادی اش را جلوه داد. کاملا فراموش کرد که در صنف است و پیش همه سخنرانی می کند. نگاه کرد تا ببیند باز از این کار احمقانه و خنده ناگهانی چه کسی با پوزخند یا پچ پچ استقبال می کند. خوب به پیرامون صنف خیره شد. کسی نمی خندید. به خود قوت قلب داد که از این رخوت و جمود ناگهانی که نمی دانست از کجا آمده رهایی خواهد یافت. چون امیدوار شد پایش احساس دار، پس سعی کرد آن را به سوی قلم ببرد. با مکث و طمانینه از مغز به پا فرمان داد. پایش بی حرکت ماند. گفت شاید بسیار احساساتی شده ام و نمی توانم کنترول اعصابم را داشته باشم. یک بار دیگر، باز هم بی نتیجه شد. خدایا این چه مصیبتی است؟ حالا چرا حرکت نمی کند؟ پیشتر که ... دردی حس نمی کند. نه درد و نه خوشحالی، نه سوزش و نه آسایش واهی. لعنت بر این اندام خشک و کرخت! این چی بازی ای است؟ اما، بگذار یک بار دیگر. این بار غافلگیرانه، یک، دو، سه! در ذهنش چنین شمرد. یک فشار بر پا نفس کوتاهی از سینه با فشار بر شکم و توقف در گلو. نه، هیچ! هیچ مانند فلجی. فلجی ناگهانی و بدون علت که فکر بدان قد نمی دهد.
در چشمان رفیقش خیره می شود. رفیق تو بگو چی کار کنم؟ کاش می مردم و این روز به سرم نمی آمد. لحظه ای مرگ به فکرش آمد. مرگ مانند داستان ها؟ اما مرگ دلیلی برای فرار نیست. مرگ یعنی تسلیم به ناتوانی. مرگ یعنی رهایی از حماقتی که به آن پی برده ایم. زود این اندیشه را از ذهنش زدود.

کم کم احساس می کرد گردنش هم مجسمه شده، و به پای دیگرش پیچکاری بی حسی زده اند.. شل و سخت کردن و کش و قوس درونی تاثیری نداشت. ویروسی سمی وارد بدنش شده است، و یا سمی ناشناخته. شاید سم جمود و خمود جسمی به اندامش تزریق شده و حالا همه ی بدنش را در برگرفته است. آیا ممکن بود جمود و خمود به فکرش هم رسوخ کند؟ احتمال داشت تقاص پس بدهد ولی نمی دانست تقاص چی را. تقاص به باورهای فردی و جمعی-به ویژه باورهای دینی- ارتباط داشت. اما او با دین میانه ی خوبی نداشت و خود را جدا از جامعه می پنداشت. به جز از چشمانش که می توانست به دو سو بچرخد و بالا و پایین را ببیند، دیگر اندام در برابر کنش، واکنشی بروز نمی داد. از درون بر خود می سوخت و بیرونش پاسخی به آن ها نشان نمی داد. احساس سرما کرد. آرزو می کرد کاش مرکز گرمی صنف را روشن کنند، پتویی به او بدهند تا دور خودش بپیچد.چیزی به مغزش گشت. هنوز نمی دانست آیا می تواند از بیرون چیزی لمس کند، آیا هنوز زبانش مزه ای را می فهمید؟ نه، این ها برایش مهم نبودند. فعلا باید تصور می کرد آنها هم از کار افتاده اند. تنها عضو فعال چشمانش بود. رگ های چشمانش سرخ می شود. گرمای بدنش همگی در پشت پوست صورتش به شکل دانه های ریزسرخ جمع می شود. گوش ها نیز دیگر چیزی نمی شنیدند. یک مهر مطلق خاموشی به اعضای بدنش خورده بود. چشم گشتاند و به صنفی هایش نگریست. جهت چشمش در میان دختر زیبا و پسری که از او بدش می آمد متوقف شد. پسری در کتابچه اش نقاشی منظره ای را می کشید. مطمین نبود منظره است. کوشید ببیند چیست، ولی چشمانش نتوانست مانند دوربین تمرکز کند. احساس مزخرف بازیگران فیلم به او دست داده بود. فکر می کرد حالا که تمام اعضایش خشک و بی حس مانده، پس چشمانش مانند دوربین باید هر چیز را ببیند، به همه جا بگردد و همه را تحت کنترول در آورد. این پسر دنیای خودش را داشت. خاطره ی شب هایی را که با این پسر گذرانده بود، در ذهنش تعدای شد. پسر نه عاشق بود و نه اهل دانش. گاهی شعر میگفت، گاهی فلسفه می خواند، گاهی ورزش و .... خاطرات دیگر برایش پشیزی نمی ارزید. درد به آهستگی همه شان را زایل می کرد. به ساعت روبه روی دیوار نگاه می کند. نسبت به ساعت هیچ احساسی ندارد. نه نفرت، نه انزجار، نه خوشی، تنها وسیله ای که کارش را یکنواخت و بی دردسر انجام می دهد. در ذهنش می خواند: سه و بیست و پنج دقیقه و چهارده ثانیه.
ناگه چشمش به دختر زیبای صنف که حسرت صحبت او را در دل می خورد خیره می ماند. درست در گرده ی آخر دایره در چوکی مقابل دوستش نشسته است. دختر هم به چشمان او می نگرد. او مخاطبی شنوا بود، و از آغاز سخنرانی خوب گوش می داد. ازخدا می خواهد حالا که برای اولین بار این دختر به سویش چشم دوخته، به او انرژی ای بدهد تا یک بار به سویش بخندد. لبان درشت وبی رنگش کاری برایش نمی توانند. کاش می دانستی چه قدر دوستت دارم. کاش یک بار قبل از امروز هم چنین به سویم خیره می شدی. چرا با آن پسر... به چشمان گیرا و شیطانی و ریش چهار خط پسر می نگرد. پشت یکی ا دو دختر پیش رو که به او می خندیدند، قرار دارد. میان او و دوستش دختر سومی که می خندید، فاصله انداخته است. چرا مثل احمق ها به سویم خیره مانده است. راستی رفیق او را می بینی. در این چند روز بسیار گرد و بر دخترک می پیچد. دخترک لوده را ببین. همین حالا فکر می کند او پسر خوبی است، ولی بی مورد با پسرانی مثل من درگیر می شود. احساس می کند او ضعیف است. دخترک احمق! به او باور زیادی دارم. او پسری است که به خاطر من چند بار با این ناکس ها درگیر شده، ولی این پست فطرت ها برایش چاله می کنند. تشکر! لطف می کنی. ولی چرا یک بار به خودم این گپ ها را نگفتی؟ یک بار در عمل نشان ندادی که پشتیبان من هستی. می پنداشت همه، گپ های همدیگر را می فهمیم، می شنویم، درکی می کنیم؛ ولی با آن هم تنهاییم و بی اعتنا.
استاد برمی خیزد. به سوی تخته می رود و بالای آن چیزی می نویسد. شاید هم چیزی می گوید، چون وقتی او به دوستش نگاه می کند می بیند دوستش با اشاره دست می گوید فقط دو دقیقه وقت مانده است. یک آن لرزه ای ناخودآگاه بدنش را می لرزاند. دو دقیقه باقی مانده و او هنوز نتوانسته حتا رئوس مطالب را بیان کند. فکر کرد تمام بدنش درد می کند. دردی که نه با عقل می توان سنجید. نه دردش را گفت، و نه خاموش ماند. بیان دردی که در یک یک اندامش گسیخته شده بود ناممکن است. نه به این خاطر که بدنش کرخت است، نه به این روی که تنها فکر می کرد؛ بلکه به دلیلی که تا امروز برایش ثابت نشده بدنش می سوخت. باز سردش می شد. احساس کشیدگی و مچالگی به او دست می داد. می شرمید. شرمی به خاطر آرامش و سکون. معنای این چیزها را درک نمی کرد. چرا استاد و همصنفی هایش برای سکوت او چیزی نمی گویند؟ کسی از خموشی او خبری ندارد؟ نکند همه او را می بینند که درس را تشریح می کند، ولی خودش نمی داند. این احتمال بسیار بود که استاد و همصنفی ها صدایش را می شنیدند، حرکات دست و چهره اش را می دیدنند، شاید قلم را برداشته، همه چیز تمام شده باشد، رئوس مطالب نیز بیان شده؛ اما خودش چیزی، نه می فهمید و نه احساس می کرد. فقط شرمی نادانسته و کرختی ای ناگهانی بر او سیطره یافته بود.یک بار دیگر کوشش می کند تا با سرفه ای سخت، هم گلویش را صاف کند و هم به همین بهانه حداقل خود را از این درد برهاند. نکند همه ی دردها بهانه هایی برای زندگی باشند؟ گاهی همین دردها ... همیشه درگیر فکرهای آشفته بود. فکر می کرد انسان ها هر چه کرخت تر می شوند، هذیان فکری شان هم بیشتر می شود. چشمانش را می بندد. در خیال خودش مشت هایش را گره می کند، شصت پای راستش را می فشرد، چند نفس کوتاه و عمیق می گیرد، و می خواهد بی درنگ قفل زبانش را بشکند.با خود می اندیشید احتمالا اشخاص دیگری هم دچار کرختی شده اند. این رخداد نمی تواند تنها برای او پیش آمده باشد. نکند این فضا کرختی باشد؟ حتما از خودش است ... در این جا اشخاص گوناگون گرد آمده اند. اشخاص کرختی آور ند، صنف چهارگوش یا دایره ای چه می تواند؟ شاید همگی در ما کرختی می آورند و ما در دیگران. ناگزیر دیگران نیز به درد من مبتلا بوده اند، ولی کسی چیزی از آن به زبان نمی آورد. امکان این هم هست همین اکنون از همصنفی ها و استاد گرفته تا پدر و مادرش هم کرخت باشند. ولی همه از ترسی درونی حرفی به میان نمی آورند تا مبادا احمق پنداشته شوند.یک بار دیگر به ساعت نگاه می کند. باز هم سه و بیست و پنج دقیقه و چهارده ثانیه. چرا استاد می گوید دو دقیقه فقط وقت دارم، در حالی که من تازه آغاز کرده ام. چرا ساعت ایستاده؟ آیا مشکل از ساعت است، فلسفه ی توقف آن چیست؟ اَه، رفیق اصلا به آن فکر نکن. ساعت که انسان نیست کرخت شود، ولی به دور از عقل هم نیست که در کرختی مطلق، ساعت هم نایستد. نمی دانم آیا ساعت دیگران هم ایستاده است.
دوستش نگاهی به استاد می اندازد و نگاهی به او. گاهی با عجله چیزی روی کاغذ می نویسد و به او نشان می دهد. گاه دست تکان می دهد و او ر از اوضاع باخبر می سازد. معلوم نیست دوستش از احساس او چیزی می فهمد. اگر می فهمد چرا کاری برایش نمی کند؛ و اگر نیست... باز هم فکرهای احمقانه به سرش زد. دوست کاش می دانستی چه قدر پدرت به تو و آینده ات امید بسته است. چهره ی پدرت را به یاد یباور. پسرم کامیابی تو باعث سربلندی ما می شود. این پول ها را بگیر و عرق پیشانی ام را حفظ کن. ولی حالا هیچ پولی از آن ها نمانده، چه طور باید یک حقوق دان خوب شوم؟ برایت از کجا سربلندی بیاورم؟" با گوشه ی چشم دید یکی از دخترها با موبایلش بازی می کند. در این دنیای سگی نه پول دارم و نه کسی. تف بر این دنیا! این لوده هم حالا بس نمی کند و یک دم ور می زند. بس کن دیگر گو به گورت کنند! پس از یک ماه جابه جایی بلاخره چوکی اش معلوم شد. سمت چپ دوستش می نشست. تازه بیست و چهار ساله شده بود.
حالا کسی را می دید تنها بالای چوکی در صنف نشسته و به او خیره شده است. چشمان سیاه، موهای کمابیش ماش برنجی، پسری در حدود 25 ساله بود. همان زخمی را که در کودکی پهلوی گردنش جا خوش کرده بود دیده می شد. زخم به مرورزمان التیام یافته بود، ولی داغش را می شد از آن فاصله دید. فروغ چشمان خودش را داشت. بینی برجسته، چهره ای کشیده که در گونه چپش در هنگام خنده، فرورفتگی ای ایجاد می شد. همه ی ویژگی های پسر، ویژگی های خودش بودند. چهار چشم به هم دوخته شده بود. دو نگاه به هم تلاقی می کرد. از درونی هایشان چیزی نمی شود گفت.در حال خودشان بودند. نه حرفی رد و بدل می شد و نه اشاره. ساعت سه و بیست و پنج دقیقه و چهارده ثانیه، و قلم هنوز پیش پایش، در یک قدمی اش روی زمین افتاده است.












هیچ نظری موجود نیست: