۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

تولید مثل

تولید مثل

گرمای تن همسرش لذت بیشتری به او می داد. حتی هنگامی که پشته های خار از کوه می آورد، مهره های کمرش آن چنان که حالا گرم شده بود، نمی شد. همسرش شوری چند قطره عرق تن او را به دلیل باز بودن دهانش حس کرد. شیون می زد و ناله می کرد، و مرد فشار بیشتری به او می آورد. زن احساس می کرد چیزی که میان پاهایش رفت و آمد می کند از درون او را به خلسه می برد. نشاط آوری این اندام به گونه ای بود که زن آن را عضوی تازه از بدن خود می پنداشت. مردم، جهان، جانوران و همه چیز در لغزندگی نرینگی مرد و ماهیچه های ران او که با برخورد سخت همه ی تن زن را می لرزاند خلاصه می شد. زن شتابان نفس می کشید. هنگامی که هوا را از سینه اش بیرون می داد حس می کرد راه گلویش بسته می شود. لذت مانع این بیرون رفتن هوا از دهانش می شد. آتش گرفته بود و هر لحظه داغتر می گشت. آنجا که مرد با عقب بردن کمر و شتابان فشار دادن دوباره و هزار باره، دو پیکر را که از روزگاران باستان با هم، از هم و در هم آفریده شده اند پیوند می داد، باعث می گشت زن در طول همه ی مدت دهانش را نبندد. مرد همه ی تمرکزش به چشمان زن بود. به آنها خیره شده بود. پدرش را از سوراخ دروازه دید که کمرش خم و راست می شد و باسنش هر لحظه بالا و پایین می رفت. پدرش ناله و شیون می کرد: "آه... اوف... اوه... هو... توف" به کف دستش تف می کرد، دست تف پرش را به زیر پتویی که تا بالای کمرش کشیده شده بود و تا یک بدستی بند پاهایش از پایین بیرون زده بود، داخل می کرد. و باز شروع به ناله می کرد. پاهای مادرش را که اصلا تکانی نمی خوردند در حالی که زیر پاهای پدرش بود، گاهی یک بدست و گاهی که می دید پدرش زانوهایش را جمع می کند تا زانو می دید. توان مرد رو به پایان بود. پاهای زنش دو برابر پاهای او باز شده بود. مرد چند بار به اندام او سیلی زد و به او ناسزا گفت. پدرش ناله ی بلندی کرد. پس از چند حرکت زیر پتو، پدرش با لباس سفید نازک، مادرش را که لحظه ای دید دامنش پایین شده بود، رها کرد. پدرش به بیرون از اتاق رفت. مادر با نگاه پدر را دنبال کرد.. پدر که رفت، مادر به آرامی گریه سر داد. کمر همسرش را با دو دست فشرد. پدرش برگشت و مادر صورتش را به بالش چسپاند. پدر یک پا را به دور کمر مادر انداخت و زود به خواب رفت. مرد احساس کرد مجذوب و پاگیر لذتی که به اوج رسیده بود می شود. سیلی آخری را هم به زن زد. ناخودآگاه کمر زن بیشتر به پایین خم شد و سرش بالاتر آمد. صدای ناله ی زن بلندتر شد. این بار فریاد می زد:" آه، آخ، زود باش. بیا!" مرد دندانهایش را به هم فشرد. نیرویی از پشت گردنش شروع کرد به پایین آمدن. هم زمان با آن، کمرش دردی را در خود احساس می کرد. نیرو به پشت بازوها رسید. به سر انگشتان آمد و از پشت کمر در شکمش جمع شد. حالا همه ی نیرو در پشت ناخن هایش خانه کرده بود. گردن بندی را که از گردنش آویزان کرده بود به صورت زنش برخورد. بزرگ قبیله را دید که می گفت:" ما دیگر نیازی به فرزند نداریم." کمرش عقب رفت. " هیچ کس حق ندارد با زنش خوشگذرانی کند." موی زن را به گونه ای کشید که در آب دهان زن در گلویش بند ماند. "اگر کسی صاحب فرزند شد؛ او، فرزند و همسرش را خواهیم کشت." سینه ی برهنه ی زنش را مشت کرد. "می کشیمش... می کشیمش... " مرد کمرش را بیرون کشید و قطرات سفیدی به روی تخت و شکم زن پاشید. سرش داغ شده بود. یارای گپ زدن نداشت. حس می کرد جانوری در مغزش راه می رود. قطره ها بی اختیار بیرون جهیده بودند. به چشمان زنش خیره شد و شانه هایش به پایین افتاد. لبانش از هم جدا شده بود خشک بالای همسرش زانو زد.

زن فریاد کرد:" چرا کشیدی اش بیرون؟ مگر ما چه می خواستیم؟ چرا کشیدی اش بیرون، ها؟"

دستان مرد باز مانده بودند و چشمانش درخشندگی چند لحظه پیش را که چون سوارکاران می تاخت نداشت. زن نالید:" من از تو یک فرزند می خواستم. حق هر زنی است که مادر بشود."

ناگهان مرد سیلی سختی به روی زن زد و غرید:" مگر صبح به تو نگفتم بزرگ قبیله چه گفته بود؟ ما حق نداریم با هم نزدیکی کنیم. این قبیله دیگر نیازی به فرزند تازه ندارد."

" اگر فرزند دیگری به دنیا نیاید، دیگر نامی از این قبیله نخواهد ماند."

پاهای مرد سست شد و با سینه به روی دوشک افتاد. راست می گوید، پس ... چشمانش را بست. بزرگ قبیله به همه دستور داده بود، نه تنها به او. بزرگ قبیله به سویش لبخند می زد. آن قدر لبخند زد که دیگر صدای زنش را نشنید.

***

پیرمردی که دستانش را در پشت کمرش به هم گرد زده بود از روبه رویت می گذرد. پیرزنی چادر گل گلی رنگ که گردن زردش نمایان است در کنار پیرزن بی دندان ایستاده است. به آن سوی پنجره نگاه می کنی. پیرمردی عصا به دست با واسکتی بی جیب بر چوکی ای نشسته و با پیرمرد نسوارکش گپ می زند. پیرزنی که پشتش کاملا کمان شده می خواهد از لب جوی بگذرد که به زمین می افتد. می خواهی بلند شوی اما پاهایت حرکتی نمی کنند و در جایت می مانی. چهل سال پیش را به یاد می آوری. تازه دو سال از ازدواجت گذشته بود که از پشت اسپ افتادی و رگ پای چپت پیچ خورد. از آن پس پزشکان نتوانستند درمانت کنند. برای همیشه لنگ ماندی.

سرفه ی پیاپی و صدای بلند پیرمردی که آن سوتر از تو نشسته و از روی نوشته ای می خواند تو را به خود می آورد. در گوش پیرمرد پهلوراستی ات چیزی می گویی. او از بالای چوکی برمی خیزد و با حنجره ای بازتر از حنجره ی تو فریاد می کند:" پیران بزرگ!... پیران بزرگ!"

پیرمردان و پیرزنان عصازنان و دست به کمر و پابرهنه گرد چوکی ات که پشت به دیوار است گرد می آیند. همه به سوی پهلوراستی ات نگاه می کنند. می گوید:" پیران بزرگ! امروز... رییس قبیله شما را در پرستشکده خواسته تا چیز مهمی را برایتان بگوید."

به سویت نگاه می کند و تو سرت را تکان می دهی. حالا همگی چشم به سوی تو دوخته اند.

"ای پیرمردان و پیرزنان! امروز می خواهم چیزی را برایتان بگویم که می بایست چهل پنجاه سال پیش گفته می شد."

پیرمرد کلاه سفید گفت:" چی را باید به ما می گفتند؟"

پیرمرد دیگری به شانه ی او می زند و زمزمه می کند:" چقدر بی حوصله ای. شکیبا باش."

دستمال بینی ات را از جیب داخلی کورتی ات بیرون می کشی و آب بینی ات را پاک می کنی. "چهل پنجاه سال پیش، آن زمان رییس قبیله کیومرث خان بود. حالا می فهمم چه کار پست سرشتانه ای کرد. همه ی ما را به باد نیستی رهسپار کرد. به گفته ی مردم، خودش سیزده زن گرفته بود. از هیچ کدامشان فرزندی نداشت..."

به سرفه می افتی. چند بار سینه و پشتت بالا و پایین می شوند.

" مگر از زن سیزدهم. از او دختری به دنیا آمد.اوف! اوف!... در روز ازدواج من..."

با چشمان خیره چهره های نامشخصی را می بینی. اما می دانی زنی چهل ساله سخت به تو چشم دوخته است.

" آن دختر هنوز زنده است و در میان ما حضور دارد... درست شب تولد دختر بود که او همه ی باشندگان دهکده را در میدان دهکده گرد آورد. یادتان می آید؟"

صدای ناله گون و آرام پیرزنی از اتاق پهلویی می آید. آرام می مانی و خوب گوش می کنی. می خندی. همان قدر می فهمی که گپت را تایید می کنند. آواز پیرمرد چاقی را که واستکش به جانش تنگی می کرد می شنوی. دیگران با سر تصدیقت می کنند. یک بار سرفه می کنی و ادامه می دهی:" آیا یادتان هم هست او چه گفته بود؟"

لحظه ای کسی چیزی نمی گوید. نگاه های سرگردانی وجود دارد که به هم دیگر دوخته می شوند و از هم می گسلند. به همگی نگاه می کنی و می بینی کسی گپ نمی زند.

" پس یادتان نمی ..."

" یادم مانده است."

صدایش را می شناسی و بی درنگ او را در گوشه ی راست پرستشکده می یابی. امروز لونگی اش را بر سر نزده است.

" چگونه ممکن است از یادمان برود؟ ... او می گفت جمعیت مان فراوان شده، دام هایمان به خاطر کمبود چراگاه چندی دیگر از میان خواهد رفت و اگر کاری نکنیم به زودی خواهیم مرد. می گفت باید دست از زایمان و تولید مثل برداشت. هه هه هه!... برای من که ناممکن بود، اما روان بزرگ به من الهام کرده بود که باید رگ سفید کنار تخم هایم را با گیاه دارویی ای که تنها در کشتزار تو می روید، بند بسازم. واقعا احمقانه بود، مگر نه؟"

"حالا یادتان آمد؟ همان شب قصد کردم با همسرم بخوابم، اما نشد. گفته های زهرگون او هنوز بر تنم تازیانه می زند. پسرم از خدا طلب بخشش کن. سی سال گناه کرده ای. ای مرده ی لعنتی! فردای آن شب من و همسرم برهنه شدیم و تا جایی پیش رفتیم، اما گردنبند پیمان او مرا از کارم بازداشت."

آواز خفیفی می گوید:" چرا گذشته را به یادمان می آوری؟ بخواهی نخواهی نسل ما تا سه چهار سال دیگر نابود خواهد شد. نیازی به بازآفرینی خاطرات نیست."

صدایی از میان پیرمردان فریاد بر آورد، آن روزها گذشتند. به اندیشه ی دنیای دیگرتان باشید.
لرزه ای از ترس بر تنت می افتد. نادانی آنها و ساده لوحی شان از سویی باعث ناراحتی و از دیگر سو خوشحالی ات می شود. می توانی گفته هایت را به آنها مانند این چند سال گذشته بقبولانی، اما کارهایشان آزارت می دهد.

" می خواهم امروز اعلان کنم پیمان اخلاقی ای که روزی میان ما بسته شده بود از این به بعد باید نقض شود. ما دیگر نیازی به آن قانون نداریم. امروز نسل ما در حال نابود شدن است آن هم تنها به خاطر پیمانی که با بزرگ قبیله بسته بودیم. ما همیشه در این دهکده بر سر پیمان های اخلاقی مان زیان دیده ایم. چه بسا برادرانی که پیمان کم مصرفی آب را با برادر دیگرش بسته بودند، اما در عمل بدان وفا نکردند."

" چه می خواهی بگویی؟"

" می خواهم بگویم ما باید از کیومرث خان متنفر باشیم و به روانش نفرین بفرستیم. او مسبب همه ی بدبختی های کنونی ماست. ما باید دوباره به همبستری با همسرانمان روی بیاوریم، و گر نه همه چیز ناپدید خواهد گشت. من مردم و انسان ها را دوست دارم. از همین لحظه هم می روم به تپه ی خودمان و با همسرم در اتاقی خلوت برهنه می شوم. از او کام می خواهم و او باید پاسخ مثبت دهد... امروز، این فرمان من به عنوان بزرگ قبیله است. حرکت کنید، بروید به خانه هایتان و برهنه با همسرانتان هم آغوشی کنید. این نعمتی است که چهل پنجاه سال ستمگرانه از ما ستانده شده بود. تنها به دلیل این که بار گناهانمان سنگین بود. من رفتم."

پیرمرد عصا به دست که جیب پیراهنش پاره باست آب دهنش را بر زمین تف می کند. می گوید کودن، به کجا می روی؟ این رسم کهنی است. اگر نسل ما از میان رفتنی است بگذار که برود. ما انسان ها ارزش آن را نداریم. من نمی خواهم دست به چنین حماقتی بزنم.

مرد میانسالی که دستمال گردنی سیاه سفید به گرد سرش بسته است می گوید:" من هم این کار را نمی کنم. من که همسر ندارم پس باید با خواهرم که او هم مجرد است بخوابم. منظورتان را کمابیش و به صورت گنگی فهمیدم. نه، نمی توانم بپذیرم!"

تو از چوکی ات برمی خیزی و با روی به زمین می خوری. در حالی که خط سرخ رنگ خون از گوشه ی لبت پایین می آید می گویی:" سیاوش برو همسرم را صدا کن. در همین پرستشکده برهنه اش می کنم تا همه ببینند و از من پیروی کنند."

سیاوش که پیرمرد دوره گرد است و به پا بزرگ نامدار، هنوز از دروازه بیرون نرفته که زنی پیش راهش سبز می شود.

زن می گوید" من آماده ام با تو تا همیشه بخوابم و از تنت لذت ببرم."

همسرت است. چند تکمه ی پیراهنش را می گشاید. تو هم دست به تنبانت می بری و نرینگی ات را می کشی. چند نقس عمیق از سینه بیرون می دهی. پا بزرگ که حالا کنار همسر چاقش ایستاده، دستش را بر شانه ی او می گذارد. زن چاق به پابزرگ نگاه می کند. پابزرگ با سر اشاره ای می کند. هر دو در حالی که اندکی دهانشان باز مانده، به تو و همسرت نگاه می کنند.

تازه آماده ی کار شده ای که چشمت به پیرزنی که سرش در میان پاهای پیرمردی بالای چوکی بالا و پایین می شود می افتد. آن سوتر می بینی دست دوست قدیمی ات، مرد نگهبان، در گریبان زن همیشه خندان داخل شده است.

همسرت می گوید:" چرا ایستاده ای؟ زود باش. چهل سال است که منتظرم."

و همان گونه که به آهنگر چشم دوخته ای می گویی:" این مردم چقدر گستاخ اند. پیش از بزرگ قبیله آغاز کرده اند."

همسرت که خود بر زمین هموار دراز کشیده است و تنها یک نمد پشتش را پوشانده سرش را بلند می کند. هر آنچه تو دیده ای همسرت نیز می بیند. لبخندی مشترک به لبان هر دویتان می نشیند.

هیچ نظری موجود نیست: