۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

چهره گر خدا

چهره گر خدا

"فشار نده... دستت را راست بگیر. کمی به این سو... آفرین...کمی آن سوتر... حالا بکش."

آموزگار گفت همگی باید چهره ی خدا را بکشند. چهره گر برتر را از آن پس پیامبر می نامیدند. هر کسی می پنداشت تا پایان ساعت به عنوان پیامبر برتر، و نه برگزیده، شناخته خواهد شد. پسرکی که شلوار سرخش چند پینه خورده بود با هر دو دستش آغاز کرده بود. دیدم با یک دست خطوط اصلی چهره را رسم می کرد و با دست دیگر سیاه کاری را برای برجسته ساختن چهره انجام می داد. او را به نام تیزدست در همه جای جهان می شناختند. تنها کسی بود که برنده ی بیست و هفت جایزه بین المللی از نمایشگاه ها و مسابقات برگزاری زنده ی نقاشی شده بود.

پنج دقیقه بود که تنها با مداد و دست و کاغذ بازی می کردم. چهار ورق را تا به حال خط زدم و پاره کردم. باید برای هاشور زدن هر دو سوی چهره، حداقل پنجصد بار سر مداد را با کاغذ به شکل مایل تماس داد. شاید از من دو صد بار یا دو صد و پنجاه بار شده بود که آن را به کناری انداختم.

آموزگار به ما یاد داده بود چگونه با انگشتانمان بازی کنیم. پیرزنی که غالبا در ردیف سوم صنف می نسشت و کنار تیزدست بود، ظاهرا از روی تصویری که زیر ورق روغنی اش قرار داشت، نسخه برداری می کرد. تا به حال ندیده بودم در این درس نمره ی خوبی بگیرد. اگر این آزمون را شمار نکنیم، در سه درس دیگر نمره ی بسنده را نگرفته بود؛ یعنی ناکامی.

نگاه گذرایی به آموزگار انداختم. با زن زیبایی که تازه ازدواج کرده بود و تنها یک دوره آموزش نقاشی دیده بود گپ می زد. "فشار نده، دختر. این گونه نمی توانی یک نقاشی خوب بکشی. دستت را راست بگیر." دستم را درون بیگم بردم و شروع به پالیدن کردم. چشمهایم به سوی آموزگار دوخته شده بود، مسیر سرم به سوی کاغذ متمرکز بود و ناخودآگاه پاهایم می جنبیدند. دختر تازه ازدواج کرده گفت:" آموزگار نظرتان درباره ی خدای من چیست؟"

آموزگار دست راستش را از جیب شلوارش بیرون کرد و به چوکی تکیه داد. با انگشت به عکس اشاره کرد و شگفت زده گفت:" این تصویر خداست؟ این چگونه خدایی است؟ این بیشتر به خودت شباهت دارد تا یک خدا."

دختر تازه ازدواج کرده لبخندی زد و با سری برافراشته به آموزگار نگاه کرد. "نه استاد، درست نفهمیدید. کمی دقت کنید."

دستم به یک کتابچه، سپس یک کتاب که کتاب داستان بود، بر خورد. کمی این سوتر خط کش آهنی ام را دریافتم. حالا دستم به چیزی که دنبالش می گشتم خورد. بی درنگ آن را بیرون کشیدم و زیر ورق هایم لیز دادم.

آموزگار عینکش را بر چشمانش جابه جا کرد و خوب به عکس خیره شد. پس از لختی گفت:" این تصویر خودت است، نه خدایت." سخنش را برید و به سوی دیگر صنف رفت. دختر تازه ازدواج کرده با نگاه مسیری را که آموزگار پیمود تا به مرد سر برهنه رسید، دنبال کرد. مداد پاک را گرفت و بالای ورقش خم شد.

بی درنگ عکسی را که زیر ورقم گذاشته بودم بیرون آوردم و روبه رویم گذاشتم. عیب ندارد که مربوط به دو سال پیش است... ولی اگر منصفانه فکر کنیم، می بینیم که چهره ی زیبایی داشته ام. هر چه نکند... نگاه هایم را به دنبال آموزگار و به سوی مرد سر برهنه متمرکز کردم. آموزگار آنجا نبود، حالا کنار دختری که همین اکنون به او می اندیشیدم ایستاده بود. با فریاد به او گفت:" دیوانه، چقدر برایت تلاش کنم؟ هفت سال است که در همین صنف درس می خوانی. ببین چه کشیده است؟"

دختری که دوستش دارم، سرش به زیر افتاد. مداد از دستش رها شد. آموزگار با پرخاشگری ورق را از میز کند. با دو دست ورق را گرفت و فریاد کرد:" شاگردان، همگی نگاه کنید."

همه ی چشم ها به تصویر روی ورق دوخته شد. دختری که دوستش دارم حالا سرش را به روی میز گذاشت. آب بینی اش را بالا می کشید و شانه هایش بالا و پایین می رفتند. احساس کردم بینی ام به خاطر گریه ی او بند شده است.

آموزگار گفت:" ببینید چه خدایی؟! این هم از خدای این دختر." به دختری که دوستش دارم نگاه کرد و به دختر تازه ازدواج کرده ایمایی نمود. "به او هم گفتم چهره ی خودت را نکش. باید به تو هم بگویم؟" انگشت اشاره ی دست راستش را مانند زمانی که به خدا اشاره می کنیم بالا برد. "هنگامی که به یک نفر گفتم یعنی همه ی صنف باید مواظب کارهایشان باشند. دیگر هیچ خطایی پذیرفته نمی شود. فهمیدید؟" ورق را بالای میز دختری که دوستش دارم پرتاب کرد و به سویم آمد.

یک دستم را روی پیشانی گذاشتم و با دست دیگر قلم را در دهانم. وانمود می کردم درباره ی چهره ی خدا می اندیشم. چند خط درشت می کشیدم و کناره هایشان را سیاه کاری می کردم. می فهمیدم آموزگار به من نگاه می کند. شاید اگر یک اشتباه از من سر می زد، مرا نیز همانند دختری که دوستش دارم بی آبرو می کرد. مداد اچ بی2 را گذاشتم و اچ بی1 را به دست گرفتم. همراه مدادپاک خطوط حاشیه ای را که همان لحظه به نظرم اضافی می آمد پاک کردم. سایه ای را دیدم که بر سرم سایه افکند. نباید زیر تاثیرش بروم. هر کس که باشد مهم نیست. سایه را دیدم که دستش بلند شد. آب دهانم را فرو بردم. انگشتانش چنان از هم باز بود که گویی ناخن های کشتارگر جانوران خانگی را دارد. برای من از کودکی این ناخن ها تنها از آن کشتارگران جانوران خانگی بود. دست بالای شانه ام نشست و ناخودآگاه به خاطر ابهت یا ترس سرم را بلند کردم. خودش بود. گفت:" سایه روشن های زیبایی زده ای."

کشتارگر جانوران خانگی دستش را برای کشتنم دراز کرد. دستش را که بالای دستم گذاشت احساس کردم دستم کرخت شده است.

" ببین اینجا باید کمی با حالت مایل، مدادت را بگیری. سرش را خوب بتراش. ببین... به این شکل... بهتر شد... اما، تو هم دستت را تکان بده."

خدایا اما از کجا آمد؟ من که گناهی نکرده بودم تا این کشتارگر جانواران خانگی جزایم را بدهد. هنوز چهره ی خدا را ترسیم نکرده ام که خدا او را برای بازخواست فرستاده باشد.

کمرش را راست کرد، یک دستش را به جیب برد و گفت:" اما اصلا آشکار نیست تو چه کشیده ای. هم شباهت به درختی پرشاخه دارد، هم به جانوری پشم آلود می ماند و هم به چهره ای ناآشنا. تو چی می خواهی بکشی؟"
زبانم بند شده بود. احساس می کردم گرمای بدن او هم به من منتقل شده است. شنیده بودم هر گاه حیوانی را بکشند، حیوان پیش از مردن گرمای بدنش دو چند می شود. ورق و تصویر نامشخص آن پیش چشمانم راه می رفتند. گاهی می لرزیدند، شاید آنها نیز از کشتارگر جانوران خانگی ترسیده بودند. دستش را از بالای شانه ام برداشت و گفت:" منتظرم ببینم تو چه چیزی می کشی. همه در این صنف عکس خود را می کشند." و رفت.

از یک هفته پیش آموزگار گفته بود باید درباره ی چی برای جلسه ی بعد آمادگی داشته باشیم. با آموزگاران بلندپایه ی دیگر آموزشگاه ها و دانشگاه ها گپ زده بودم. همگی شان گفته بودند موضوع نابی است. با چند چهره گر یله گرد که می گفتند از جایی ناشناخته آمده بودند، سخن زدم. آنها از نقاشی های مردمانی سخن می گفتند که سرشان درون زمین بود و پاهایشان به هوا. از سایه ها می گفتند و حتی یک بار گفتند یک نقاش، تصویر پس از مرگ را برایشان نشان داده بود. مرگ واقعی. به سراغ اینترنت رفتم و هفت شب را در پشت میز کمپیوترم به روز رساندم، ولی تصویری از هیچ خدایی نیافتم. هیچ کس در هیچ جای زمین چهره ای از خدا را نکشیده بود. ولی هفته ی بعد ما مجبور به کشیدن چهره ی خدایمان بودیم. پدیده ای که تصویری از آن در هیچ ذهنی تداعی نشده بود تا آن را بر ورقی پیاده کند و امروز مرا از شر این گرفتاری رها سازد.

آموزگار که حالا کنار مرد ریش بلند ایستاده بود، گاهی با برگرداندن سر ما را زیر نظر می گرفت. به پشت سرم که دخترک هفت ساله ای در حال خط خط کردن بود چشم دوختم و در یک آن نگاه هایمان به هم دوخته شد. ابرو در هم کشید و خودش را بالای ورقش انداخت. در لحظه ی پایانی دیدم لب و بینی تصویر خدا، لب و بینی خود دخترک بود.

آموزگار گفت:" مصروف باشید و به چپ و راست نگاه نکنید."

عکسم را از زیر ورق سفید بیرون آوردم. نگاهی به صنف انداختم. هر کسی مشغول به کار خود بود. خطوط برجسته ی عکس را در ابعاد چندبرابرتر روی ورق پیاده کردم. انگار دستانم می رقصیدند. به ساعتم نگاه انداختم. وقت کمی باقی مانده بود. مرد سربرهنه نخستین کسی بود که ورقش را بلند کرد. آموزگار او را به سوی خود خواند و ورقش را گرفت.

"احمق این چیست؟ مگر نگفتم عکس خدا را بکش؟ برو بیرون ناکام هستی." مرد سربرهنه بیرون شد.

ناکامی و بیرون رفتن او دو چیز را نشان می داد. احتمال ناکامی خودم و زمان کوتاه باقی مانده. حالا عکس پیش رویم نبود. ترسیدم. کجا شد؟ کسی که برنداشته است؟ ورق هایم را کنار زدم، نبود. جیب هایم را یکی یکی گشتم، نبود. حتما داخل بیگم هم نبود چرا که زنجیرک هایش سخت بسته بودند. خم شدم تا ببینم زیر چوکی ام نیافتاده باشد. آنجا هم نبود. سرم را که بلند کردم، پیرمرد بی دندان را دیدم که به سویم پوزخند می زد. حتما همین مردنی برداشته است. اگر به آموزگار نشان بدهد چی؟

در پاسخش خنده ی مصنوعی ای حواله کردم. آموزگار فریاد کرد:" پیرمرد مردنی ورقت را بیاور. زود باش." پیرمرد مانند کسانی که نفسش بسته بود به نفس آموزگار، از جایش بلند شد. پاهایش توان رفتن نداشتند. در جوانی کشیش بوده و مراقبت بسیاری کرده بود، هر چند چندین بار به پسران تجاوز کرده بود. زن باردار زیر بغل او را گرفت و گفت:" از من هم تمام شد. می توانیم هر دویمان بیرون برویم."

آموزگار که ورق های آنها را گرفت با عصبانیت گفت:" صبر کنید." یکی از ورق ها را نشان داد، "این از کدامتان است؟"

زن باردار سرش را تکان داد. آموزگار ورقش را پاره کرد و به اشاره ی سر گفت، بیرون.

ورق دیگر را گرفت و به آن خیره شد." این از توست پیرمرد مردنی؟ ای خرفت! این چه خدایی است؟ چرا تو لوده مانند آن زنک روسپی هر دو تصاویر خودتان را رسم کرده اید؟ مگر من عکس شما را خواسته ام؟... ناکام!" پیرمرد به آهستگی بیرون می رفت و من با چشمانم او را تا نزدیک دروازه همراهی کردم.

صدایی گفت:" دیگر وقت نمانده ورق هایتان را بالا بگیرید." من به جز از چند خط درشت، هاشورها و حاشیه هایی که هیچ ساختاری را تشکیل نمی دادند و رنگ های سرخ و سبزی که بیشتر در وسط ورق حمله کرده بودند، چیزی برای دادن نداشتم.

زن زیبایی که تازه ازدواج کرده بود سراسیمه به جان ورقهایش افتاد.

صدا باز می گفت:" وقت به پایان رسیده است. مگر نمی شنوید؟" زن زیبایی که تازه ازدواج کرده بود گفت:" آموزگار خواهش می کنم، یک دقیقه ی دیگر بگذارید. حتما بهترین نقاشی را به شما خواهم داد. فقط یک دقیقه."

صدا این بار بلندتر از گذشته گفت:" اگر ورقت را ندهی ناکام می مانی." سپس با اشاره به من گفت تا همه ی ورق ها را جمع کنم.

با خود دو ورق برداشتم. از دیگران را که می گرفتم بالای ورق های خودم می گذاشتم. نگاه تند و گذرایی به خدایان می انداختم و می دیدم همه شان را می شناسم.

ورق ها جمع آوری شدند. همگی را به آموزگار دادم. با عجله گفتم:" آه ببخشید، آموزگار." دستم را میان اوراق انداختم و یکی از دو ورقم را بیرون آوردم. "ببخشید، آموزگار."

او ورق ها را برگرداند و از ورق من آغاز کرد.

" خوب، پس خدای تو این گونه است؟!..." ورقم را به پشت روی میز گذاشت. "تو همین جا بمان باید همراهت گپ بزنم."

چی می خواهد بگوید؟ کشتارگر جانوران خانگی و انگشتان او را دیدم. برگشتم و بالای چوکی ام نشستم. برای اینکه نگرانی ام را از خود دور کنم ورقهایم را دانه به دانه جمع کردم و درون بیگم جا به جا نمودم.

دختری که دوستش دارم مانند چند لحظه پیش گریه کنان به سوی دروازه ی صنف دوید. آواز آشنا گفته بود، ناکام! دخترک هفت ساله که نخواست ورقش را ببینم در حالی که با موهایش بازی می کرد از صنف بیرون رفت.

پدرم را که معمار نامداری بود و از تاریخ معماری های مصر کهن، بین النهرین، روم و یونان آگاه بود دیدم. از او پرسیدم:" مصریان با تمدن باستانشان خط بطلان بر توفان نوح کشیدند. آیا آنها در تصاویری که از خود به جا گذاشته اند، تصویری از خدا را نیز کشیده بودند؟

پدرم عینکش را بر چشم جابه جا کرد. با ناخن کوچک سرش را خارید.

" تصاویر گنگ و مبهم اند."

" پدر پس نظرتان درباره ی بین النهرین چیست؟ آنها کهنتر از مصریان بودند. شاید خدا را دیده بودند و می دانستند خدا را چگونه به تصویر بکشند."

پدر سرش پایین بود و به ورق های معماری اش چشم دوخته بود.

" آنها نیز مانند مصریان بودند."

" پس درباره ی یونانیان که ..."

" این قدر پرسش نکن. بگذار کارم را بکنم."

صدای آشنا گفت:" چرا اینجا نمی آیی؟ مرگ نمی شنوی؟ چند بار صدایت بزنم؟"
هراسان به این سو و آن سوی صنف نگاه کردم. زنجیرک بیگم بسته بود. ورقی بالای چوکی نمانده بود و همگی صنف را ترک کرده بودند.

" بیا اینجا و درباره ی چیزی که کشیده ای توضیح بده."

احساس می کردم یک نیروی بیرونی بود که پاهایم را به سوی آموزگار پیش می برد. کنارش که ایستادم باز همان انگشتان را دیدم. حتما مرا خواهد کشت.

" خوب، بگو چه کشیده ای؟"

ورق کاملا سفیدم را که هنگام تحویل دادن ورق ها به استاد در آخر گذاشته بودم به دستم داد. آواز تپش قلبم را می شنیدم. ورق سفید خودش حکم ناکامی را داشت. نیازی به گفتن سخنی اضافی نبود. "آ...مو...مو...زگار."

آموزگار سخنم را برید و یک بار دیگر دستش را بالای شانه ام گذاشت. همان هیبت و سنگینی یک ساعت پیش را داشت.

" می دانم چه می خواهی بگویی. خدا را نمی شود کشید، یا تصویری از خدا در ذهن نداری. درست است؟"

فکر کردم بندش زبانم بهتر شده بود. خواستم بگویم آموزگار اشتباه می کنید. خدا را می شود ترسیم کرد، اما من نتوانستم. تپ تپ بر روی شانه ام زد و با لبخندی که کمتر از او دیده می شد گفت:" آفرین! من به تو صد نمره ی کامیابی را می دهم. مطمئنم امسال تو شاگرد برتر صنف خواهی بود. برو بیگت را بگیر و شادمانه به خانه بازگرد. اما..." چه جایی برای اما باقی مانده است؟ اگر می خواهی مرا هم ناکام کنی چرا رنجم می دهی؟ بگو و خلاص کن! چشمان آموزگار نمی درخشیدند. "اما این را بدان که در صنف من هیچ کس ناکام نمی ماند. همگی به گمان خود تصویری کشیده بودند حتی اگر از خودشان بوده باشد."

برگشتم و بیگم را برداشتم. بیگ را که از بالای چوکی کشیدم، عکس بر روی زمین افتاد. چشمم بر عکس دوخته شد. کمرم خشک مانده بود، دست هایم حرکت نمی کردند و گوشهایم فقل شده بودند. آوازی از پشت سرم گفت آن چیست که بر روی زمین افتاده است؟

بصیر بیتا، کابل، افغانستان 1388

هیچ نظری موجود نیست: