۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

انسان های بدون سر


انسان های بدون سر
پس از تاب آوردن زن در برابر دردی جان ستان، شوهرش دید که زن انسان شگفت انگیزی زاییده است. فرزند، برگردن خود سه گوش مانندی داشت، که هر روز موهایی مانند تن انسان ها بالایش می رویید و دو سوم سه گوش گونه را می پوشاند.
***
زمان درازی از آن روز گذشت و شبی مرد، هنگامی که لرزان عصا به دست به خانه بازگشت؛ پیاله چایی برای خود ریخت وبه زنش گفت:" بانو! تو چرا همیشه در اندیشه ی فرزندت هستی؟" جرعه ای از چایش را با آواز بلند سر کشید و با آهنگی خش آلود افزود:" امروز دریافته ام که چرا آن فرزندی را که تو زاییده بودی، سه گوش مانندی بر گردن داشت."
زنش که تا به حال سرگرم پوست کندن کچالو بود، چاقو را درون سبد کچالو گذاشت و با حالی که گویی پیامی را پس از سال ها انتظار می شنود، گفت:" خوب...!" چند بار پیاپی سرفه کرد و سینه اش خس خس آواز داد. مرد شوپ دیگری با همان آواز نوشید و کمرش را راست کرد:" فرزند تو انسان ویژه ای است. بر پایه ی گفته هایی که در این سال ها از بزرگان شنیده ام، پس از چندین سده چنین انسانی زاده شده است، و او می تواند کارهایی فراتر از خم و راست شدن انجام دهد."
در آن حال که چشمان کم سوی پیرزن خیره می شد، شانه هایش پایین افتاد و احساس کرد اگر با چکش به زانو و یا با سوزن به کف پایش بزنند، از جایش تکان نمی خورد. پیرزن نالید:" افسوس!... چه کوتاهی بزرگی کردیم مرد! چه کوتاهی بزرگی کردیم که از بیم نفرین مردم ، یا آزار و دوری شان از ما، او را در همان روز نخست خفه کردیم! وای...!"

هیچ نظری موجود نیست: