۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

c


دگرگونی
با دست که به شانه ی پسر زد، پسر چنان تکان خورد که ناخودآگاه پایش لغزید و با کوششی برای حفظ تعادل، به سختی گامی به پس رفت. نفسش بند آمد و گویی هر آنچه بازدم نام داشت، ترس آن را در خود خفه کرده بود. چشمانش هنوز پایین را می دید و می اندیشید اگر اندکی دیرتر می جنبید، ممکن بود بمیرد. می خواست خود را کاملن از آن جا دور کند و جانش را برهاند، ولی پاهایش از شدت ترس می لرزید. بر اعصابش مسلط شد و دیگری که او را چنین دید، خندید:" چی گپ است؟ چرا ترسیدی؟ ... چنان غرق منظره بودی که با خود گفتم مگر او چه چیزی را می بیند که این چنین از خود بی خود شده است."
پسر به جایی خیره شده بود و گویی هنوز غرق یاد منظره بود و از دیگر سوی دستی که بر شانه اش نشست، او را ترسانیده بود، گفت:" آری ترسیدم. اگر پا پس نمی کشیدم، نزدیک بود به پایین بیفتم و بمیرم، و جسدم نزد آن ها می ماند." دستش را که بالا آورد و روی سینه گذاشت، چند بار دم و بازدم کرد:" برادر مگر چیزی شگفت تر از این هم پیدا می شود؟!" و در حالی که با انگشت به سوی دره ایما می کرد، افزود:" مگر نمی بینی که در آن سوی دره انسان ها به جاندران و پدیده ها و در سوی دیگر در یک روند، جاندناران و بی جانان به انسان دیگرگون می شوند. گویا همه چیز تغییر می کند."
با چشمان درشتش که روشنایی پرسش واری در آن نهفته بود به دیگری خیره شد:" اگر این شگفت نیست، پس چی شگفت است؟"
دوستش که در حال شنیدن این گپ بود، نگاهش به دو سوی دره رفت و آمد کرد. این بار دو دستش را به نرمی بالای شانه هایش پسر گذاشت و گفت:" نه برادر! شاید از همه چیز ناآگاه باشی." دستانش را از بالای شانه های دوستش پایین کرد و کوشید با فشردن مشت هایش بر اعصابش چیره شود. هنگامی که پایی را به پیش نهاد، با کشیدن دست دوستش او را هم به سوی دره فرا خواند:" آن رود را که از میا نرد9ه می گذرد می بیثنی؟ در آن سوی رود پدیده ها و جانداران به انسان، و در این سوی آن انسان ها به دیگر چیزها دیگردیسه می گردند."
" آیا همیشه این چینی است؟"
"گفتم، نه! گاهی این چنین می شود."
لختی اندیشید و دیگر بار پرسید:" آیا همیشه یک سوی رود پدیده ها به انسان تبدیل می گردد؟"
دمی آوازی برنیارود، گویی نمی خواست پاسخ این پرسشرا بگوید و برای همیشه ناگفته رهایش کند، ولی در حالی که کمی به پایین به سوی دره خم شده بود گفت:" نه دوست! گاهی انسان هایی می کوشند تا از رود بگذرند و به آن سو روند تا همیشه انسان بمانند، ولیث تنها انگشت شمارهایی اند که کامیاب به انجام آن می شوند."
دوست دیگر هنگامی که این گپ راشنید، تب و تابش کاهش یافت و آتش پرسشگرش از درون خاموش شد. ولی هنوز به این گفته و دگرگونی ها می اندیشید تا شاید انگیزه ای برای این دگرگونی ها بیابد.

هیچ نظری موجود نیست: