۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

سی هزار قطره

سی هزار قطره
    یک بار دیگر صدای چَک چَک ها را شنید. خاطره های مرور شده در ذهنش مانع شمار درست آنها شد. می دانست به پایان کارش نزدیک می شود. احتمالا از بیست هزار بار هم بیشتر شده بود. قطره یی کوچک که بر اثر برخورد با دیگر قطرات جمع شده در سطل بالا پریده بود، به پوست پشت دستش تماس پیدا کرد. قطره سرد بود و او سرمای آن را کمتر از حد اعتدال درک کرد. گرمای بدنش رو به پایین رفته بود. از نو شمرد، چک ... یک ... چک ... دو ...
    با خود گفت نزدیک است که کاملا شعورم را از دست بدهم و با آن چه دارم بدرود بگویم. درآغاز کوشش می کرد دست هایش را از بند رها کند. چند بار که کوشید، فهمید دستانش سخت به چوکی بسته شده اند و امید گریز نیست. هر چه بیشتر دست و پا می زد ریسمان ها تنگ تر می شدند. تلاش کرد ماجرا را دیگر بار در مغزش بیافریند. زن در دستش کاغذی بود که از دور با دو سرباز به سویش می آمدند. او به میله ی لبه ی سمت چپ بسترش، جایی که می توانست رفت وآمدها را ببیند، تکیه کرده بود.
    صبر کرد تا از دروازه ی مرکزی که حایل بود میان دو بخش زندانی ها بگذرند. از دروازه که گذشتند، گام های زن را شمرد. یک، دو، سه، چهار، بیشتر نشمرد و منتظر ماند ببیند سراغ کی می روند.
    زن یک گام عقب تر و دو سرباز دروازه ی اتاقش را باز کردند. یکی شان فریاد کرد:" بیا، برخیز! باید بروی."
اعتنایی نکرد و با گرفتن کمک از میله با بی میلی از جا برخاست. نگاه سردی و بی معنایی به زن انداخت. به کاغذی  که در دست زن بود خیره شد. زن پیش از این که او برآید، گفت:" می دانم دو روز بعد نوبت اعدام توست، اما من حکمی از دادستانی کل دارم."
مرد به زن چشم دوخته بود، پوزخندی زد و گفت:" مقصد؟"
زن به اندام لاغر مرد که رنگ چشمانش کاملا زرد می زد و رگ های کوچک سرخ رنگ در آن جلوه می نمود نگریست. به جای واکنش شگفتی انگیزی که انتظارش می رفت تا از مرد دیده شود، زن لختی مات ماند. گفت:" حکم من، حکم مرگ توست."
    درنگ کرد تا این بار واکنش مرد را ببیند. مرد همچنان با نگاه سرد و گونه هایی فرو رفته به زن می نگریست. زن متوجه پرش عصبی سمت راست بینی مرد شد ولی ادامه داد:" من یک روانشناسم. به تازگی پژوهشم بر روی کسانی که محکوم به مرگ اند روی دست گرفته ام."
مرد اندیشید، حرام زاده ی پست! ما را موش های آزمایشگاهی اش پنداشته است.
"می دانم برای برخی سخت و برای برخی دیگر بی تفاوت است اگر یکی- دو روز زودتر یا دیرتر بمیرند. درباره ی تو چیزی نمی دانم. این حکم این اجازه را به من می دهد تا شما را امروز اعدام کنم."
    انعکاس صدای قطرات او را به خود آورد. هر چه بیشتر تکان بخورم و بجنبم قطرات خون پرشتاب تر از بدنم بیرون می شوند. تصاویر سیاهی اتاق را با سری به زیر افکنده خیره و لرزان می دید مثل شخصی که از پشت بلور به چیزی نگاه کند. نمی توانست فاصله خودش را با دیوار روبه رو یاپشت سر بسنجد. تنها می دانست سطل زیر دستش روی زمین قرار دارد و قطرات خون داخل آن می چکد. او را که درون اتاق کردند، همه چیز با یک اشاره ی دست زن آغاز شد. دروازه را بستند و او تنها از راه پژواک زن می توانست بفهمد، زن کجاست.
   یک لحظه احساس کرد تاریکی اتاق برایش سیاه تر شده است. از اولی که آمدم تاریک تر شده. پدیده های معلقی مانند ذره های گردوخاک را که به رنگ طلایی و سفید می درخشیدند و پیش چشمانش به پایین می آمدند می دید. غیرممکن بود بتواند در نام گذاری شان، نام رنگ مناسبی را بیابد، طلایی و سفید گمانی بود. یکی را دنبال می کرد، نزدیکی افتادنش که می رسید یکی دیگر را که تازه شکل می گرفت پی گیری می کرد.
    لحظه یی صدایی نامفهوم در گوش مرد گفت، بیست و هشت. دانست زن هنوز در اتاق، روبه روی او نشسته است. با خود گفت می توانم با دشنام دادن به زن و لگد پراندن بی هدف به او آسیب برسانم. آوازی به شکل تکرار در مغزش طنین انداخت؛ ساعت را قید کردم. زبانش باز نشد و پاهایش جز سکون کاری نکردند. سرمایی که همه جایش را گرفته بود بیشتر در سر انگشتان دست ها و پاها، پشت  شانه ها و سر احساس می کرد. به مغزش می رسید کاری بکند ولی اندامش نمی توانستند برای دستور مغز واکنشی انجام دهند. مرد پس از چند پرس و پال در آغاز ورودشان دیگر چیزی نگفته بود. اگر زن حرکت می کرد تمرکزش به هم می خورد و نمی توانست به درستی به آن چه در جستجویش بود برسد.
    همین که سوزش تیغی تیز را در دستش حس نمود، قطراتی را که درون سطل می افتاد شمرد. بسیار ساده بود، تیغ تیزی که سوزشی ناگهانی در بند دست ایجاد می کرد بر پوستش نشست و شکافی کوچک آفرید. چون زن بعد از آمدن به داخل اتاق گفته بود چه خواهد کرد، تصمیم به این که بفهمد آیا خون موجود در بدنش واقعا سه لیتر است زد. پزشکان هرچه گفتند، انجام نداد؛ کتاب که می خواند بر حاشیه های آنها بر ضدشان چیز می نوشت؛ حتی مادر دانش ها را هم با فرمول های خودش باطل اعلان کرده بود. همه ی اوقاتش را به تنهایی می گذراند و چون دیدند، او می نویسد و تنهاست، او را به زندان انداختند.
    دهانش مزه ی تلخ می داد. کامش به زبانش چسپیده و گلویش خشک شده بود. میل نبود، نیاز داشت تا چیز مقوی یی بخورد یا پیچکاری مغذی یی به جانش فرو کنند. کم کم سرمایی که هوش از سر هر کس می برد بخش مرکزی و سپس همه جای مغزش را درنوردید. زن گفت:" صدایم را می شنوی؟"
از مچ دستان مرد به پایین، اندام به دو پهلوی چوبه های چوکی رها شده بودند. گردنش که روی سینه افتاده بود طوری او را می نمایاند که انگار به خاطر خستگی بسیار به خوابی عمیق فرو رفته باشد. پاهایش از یکدیگر باز شده بودند درست مثل این که بخواهند زاویه یی نود درجه یی بیافرینند. شانه های به جلو خم شده و پشت گوژ کرده اش بر تکیدگی اش بیشتر می افزود. رنگ انگشتان دستش سفید می زد.
    سکوت محض سخن تاریکی شده بود. زن صدای نامفهومی از پشت دروازه شنید. حتما سربازها بودند که می خواستند بگویند، خانم لطفا زودتر به کارتان پایان دهید. نیم ساعت انتظار که علم آن را ثابت می کرد چندان سخت نیست، ولی حوصله ی آن ها سر رسانیده بود. زن چراغ دستی را از جیبش بیرون کرد، آستین پشت مچش را بالا زد و نوری بر آن انداخت. زیر لب خواند، م ... هنوز یک دقیقه و بیست ثانیه دیگر وقت مانده است.
شمارش معکوش را زیر لبش نجوا کرد. هفتاد و نه، هفتاد و هشت، هفتاد و هفت ...صدا کرد، آقا صدای مرا می شنوید؟ درنگی کرد. صدایی نشنید. همین که خواست دوباره صدا کند ، صدای نامفهومی از روبه رویش به گوش آمد.
    زن پس از این که رگ مرد را زد، چوکی یی را کشید و با مرد به گپ زدن آغاز کرد. موقعیت مرد را سنجید و با فاصله یی که اگر مرد بخواهد کار احمقانه یی انجام دهد، بر او کنترول داشته باشد نسشت. سی دقیقه ی در نظر گرفته شده برایش اندکی دشوار بود، پس باید زودتر آن را به پایان می رسانید. از مرد پرسید:" تا کی باید مردم را به خاطر چنین جرم هایی به زندان بیاندازند؟ و آیا این باید دلیل اعدام کسانی مانند شما باشد که تنهایید؟"
مرد پاسخی نداد. لختی سکوتی پر از انتظار میان آن دو خانه کرد. مرد سکوت را زود شکست:" پاسخ این پرسش دور از درک توست."
زن خواست نیشش را بزند:" شاید تو دلیل خوبی برای تنهایی ات نداشتی که آمدند به سراغت؟"
" تو هم تغییر نخواهی کرد. مانند همه برای خودت دلیل می تراشی و امید داری ... دلم برایتان می سوزد."
زن چند جمله ی دیگر با مرد رد و بدل کرد، ولی پاسخ های یکدستی گرفت. وحشت از دانستن دلایل مردی که تنها بود، به او لذت شیرینی می داد که آن را نمی توانست پنهان کند.
    پرسید:" هیچ گاه کوشیده یی میان مردم بروی، با آنها باشی، برای خوشی خودت یا دیگران از اتاقت بیرون شوی؟ آخر من نفهمیدم ..."
مرد با خونسردی گفت:" هنگامی که به دنیا آمدم، پدرم زنده نبود و مادرم در تولد من مرد. تنها فرزند خانواده بودم. از همان کودکی کاکایم مرا به گدایی واداشت و تا نوجوانی بدان کار پرداختم. شاید فکر کنی مسخره است، ولی در نوجوانی تصمیم گرفتم زن بگیرم. پس از چندی فهمیدم معشوقه ام با دیگری است و من بر آن شدم برای همیشه مجرد بمانم."
زن زیر لب گفت یادت رفته است حماقتت را بگویی. نمی بایست به... خودخواه!
مرد ادامه داد:" به اندازه یی کار می کردم که تنها زندگی خودم را کفاف باشد. با پولی که دست و پا کردم تصمیم گرفتم با کسی رابطه یی برقرار نکنم، مگر مواردی که می روم کتاب بگیرم یا بخرم."
" اما چرا شما را دستگیر کردند، در حالی که بسیاری سرنوشت مشابه شما را داشتند؟"
" چون چند سال تنها ماندم، دیگر هرگاه بیرون می رفتم کسی مرا نمی شناخت. خودت که می دانی اگر کسی آدم را نشناسد چه بلایی به سرش خواهد آمد. "
مکثی کرد و در حالی که سرش را به سوی سقف تاریک برد.
" دیگر خودم را نمی شناختم تا چه رسد که دیگری مرا بشناسد. اما من همچنان به تنهایی ام ادامه دادم، تا این که آمدند سراغم و زندانی ام کردند. فکر می کنم برخی ها که مرا این سو و آن سو با وضعیتی مغایر با آن چه مروج بود دیدند، به من گمان بر شدند و کارم به این جا کشید."
    صدای تَک تَک کفش هایی به گوش مرد رسید. زن بود که با چند گام اتاق را دوره می کرد. زن باز پرسید:" اما آیا تنهایی دلیل خوبی برای مرگ است؟"
مرد که تاب گپ زدن را از دست داده بود به خود فشار آورد، گفت:" می دانی، در تنهایی ام یک چیز را پیدا کردم. این که هیچ چیز ندارم. حالا هم برایم مهم نیست، اگر دو روز زودتر بمیرم. آدم هنگامی که می خواهد دو روز برای مرگش زندگی کند، باز هم اجازه آن را به او نمی دهند. این جا که نتوانستم کاملا به بی چیزی که می خواهم دست یابم، ولی این را می دانم که پس از مرگم به آن دست خواهم یافت. جایی که در آن تداوم وجود ندارد."
زن بیشتر از آن گپ نزد تا این که گفت، بیست و هشت دقیقه گذشته است.
  زن با صدای نرمی زمزمه کرد، شصت ثانیه. این بار صدایی به گوش نرسید. کنجکاو شد. از چوکی برخاست. نور چراغ دستی را به سقف اتاق انداخت. در نور کمرنگ مرد را بی حرکت دید. فاصله ی میان خود و مرد را با دو گام بلند پیمود. دو دستش را مشت کرد و حالت دفاعی به خود گرفت. نور را به چهره ی تکیده و پریده رنگ مرد افکند. پاهای مرد از هم باز شده بود، گردنش به گونه یی بر سینه اش افتاده بود که گویی بر تنش سنگینی می کرد. کف سفیدی از وسط پیراهن مرد تا به چوکی خط انداخته بود. سطل آب از آن چه پیش بینی می کرد، کمی بلندتر آمده بود. حالا دیگر هر چند ثانیه صدای چک چکی از سطل بلند می شد. می شد گفت دیگر آوازی شنیده نمی شد.
    زن دو سه بار آواز بلند فریاد زد. انعکاس دشنام ها باعث شد دو سرباز دروازه را به زور باز کنند. آن دو فورا داخل شدند و سعی کردند با گرفتن از بند دست زن، او را از اتاق بیرون ببرند. زن فریادزنان گفت  رهایم کنید احمق ها. او همه ی این لحظات با من بازی می کرده است. به همین خاطر اجازه داده بود رگش را بزنم. از چند لحظه پیش مرده است. سی دقیقه درباره ی او کامل نشد. سی دقیقه یی که برای مرگ او  سنجیده بودم.
   دو سرباز زن را به آرامش فراخوانده و او را از اتاق بیرون کردند. کوشیدند چوکی و جسد بالایش را، از اتاق خارج کنند. یکی از سربازها در حین بیرون کردن جسد مرد به دیگری گفت:" می بینی، هیچ خونی از این مرد نرفته است."
هر دو به سطل خیره شدند.
" هی! داخل این سطل چیزی جز آب بی رنگ به چشم نمی خورد."
دیگری با همان لحن گفت:" یعنی چی؟ چطور بدون ریختن یک قطره خون مرده است؟"
دهان هر دویشان بسته ماند.
" به ما ربطی ندارد. می بینی که او مرده. زود باش او را ببریم و فکری برای جسدش بکنیم."
    زن دوان مانند کسی که چیزی را جا گذاشته است برگشت. چوکی یی را که بالایش نشسته بود زیر پایش گذاشت. شیر آبی را که قطرات آب چَک چَک کنان از آن به درون سطل می افتاد و دقیقا بالای سطل قرار داشت با دست بست. 



هیچ نظری موجود نیست: