۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

افسانه ی دروازه


افسانه ی دروازه
گام که بزنی، پلی پیش رویت قرار خواهد گرفت که از همیشه وجود داشته است. این نیاکانم بودند که می گفتند میلیون ها سال پس از عدم، پیشامد بزرگی رخ خواهد داد. آن هنگام، زمانی است که تاریخ معلق خواهد ماند. پل لرزانی که همگی در طول زندگی شان آن را از دور یا نزدیک دیده اند. چوبی، تشکیل شده از تخته های به هم پیوندخورده یی از یک سوی دره یی به دیگر سوی آن امتداد یافته است. همان پلی که در بیداری یا رویا بالای آن راه رفته ایم و دانسته ایم چه قدر امکان مرگ وجود دارد اگر یکی از تخته های پوسیده ی آن بلرزد. از آن پل که بگذری، دیواره های شهری را مشاهده خواهی کرد که از درون سفید به نظر می رسد. مردم آن پی درپی از یکدیگر چیز می پرسند.
در افسانه های کهن آمده بود که در این شهر که در آن هنگام نام دیگری داشت، مردم آن از همه چیز می ترسیدند. شب ها در شکاف های کوه می خوابیدند و به هر آن چه دیده می شد و آن چه گمان وجودش می رفت، باژ می پرداختند تا زنده بمانند.
ابراهیم نان و پنیرش را که گرد کمر درون بغچه یی سرخ رنگ که با گره یی بزرگ و سخت به کمرش بسته شده بود، برای خوردن باز کرد. پیش از آن که دستمالش را هموار کند جایی را که می خواست بالای آن بنشیند با دست پاک کرد. خاک نمناک آن جا بوی سرزندگی را در بینی ابراهیم افشاند. ابراهیم زیر لب زمزمه یی کرد و به آن چه در اندیشه اش می گذشت خندید. نان خشکی را که دو روز پیش تازه از تنور کشیده بود چهار تکه کرد. تکه یی را که لبه های سوخته داشت روی ران پایش که به شکل چهارزانو نشسته بود، گذاشت. دو تکه ی بزرگتر را که سرخ تر می زدند دوباره در بغچه پیچاند. چشمان خیره اش به پنیری که حالا با انگشت کثیفش روی نان می کشید، دوخته شد. به دروازه یی بزرگ نزدیک می گشت.
مردم هراسشان که کمتر شد تصمیم گرفتند- چون از ترس به آنچه دیده می شد و آنچه گمان وجودش می رفت، باج می دادند- به جای این که باج بدهند بهتر است با آنها کنار بیایند. پس تصمیم شان این شد تا برای آن دو خدمت کنند، اعم از این که برایشان خوراک فراهم آورند، با آنها همخوابی کنند یا دشواری هایشان را حل نمایند. آن چه دیده می شد و آن چه گمان وجودش می رفت، بسیار که خوردند و آشامیدند، و شب های درازی را به کامگیری گذراندند، تنها یک دلبستگی دیگر به مردم شهر داشتند. مردم شهر می توانستند که ... ابراهیم لقمه یی را که بزرگتر از دهانش بود بافشار در دهان گذاشت. تکه نان کوچک را دو پاره ی دیگر کرد و با خود گفت نمی دانم چرا اکنون که به نزدیک دروازه رسیده ام، آرام نشسته ام و غذا می خورم.
لقمه ی دیگری را هم که به نظرش خشک بود، به زور و با کلفت شدن رگ گردن و سرخی چهره از گلو پایین فرستاد. خم شد و از آب روانی که می توانست به روشنی انگاره ی چهره اش را بییند و از کنار پایش می گذشت چند شوپ آب نوشید. آب چنان پاک و زلال بود که ابراهیم به خوبی میانه ی گونه ی راستش را که به اندازه ی عدسی فرو رفته بود در آن می دید. روی سبزه ی کنار جوی دراز کشید و به آسمان نگاه کرد. دو تکه ابر سفید که یکی شان اگر کمی تراشیده تر می شد به اژدها می مانست و دیگری به یک اسب آبی، را دید. مردم تنها می توانستند حالا مشکل آنچه دیده می شد و آنچه گمان وجودش می رفت را حل کنند تا زنده بمانند. شرط این کار آن بود که می بایست از یکدیگر می پرسیدند و دنبال پاسخش می گشتند.
هر گاه ابراهیم خسته می شد، یا به دوستانش داستان کهنی را بازگو می کرد، و یا در تنهایی به چیزهایی می اندیشید که به پایان نمی رسیدند. این نخستین باری بود که دروازه ی بزرگ را می دید. دروازه یی متشکل از دو پله ی مساوی خاکی رنگ که برای نگهبانی از شهر دو سرباز بر آن گماشته می شد. شکوه تعریف شده اش ابراهیم را بر جا ایستانده بود. پیش از این دلش برای دیدن آن می تپید و با خود می گفت اگر بمیرم و نتوانم از دروازه بگذرم چی؟ در این لحظه که سال ها در تخیل سودای آن را می پروراند، در چند قدمی اش نشسته بود و نان و پنیر می خورد.
پس از جرعه آبی که از پی واپسین لقمه نوشید، زیر لب چیزی گفت و برخاست. مرور کرد، مردم شهر سالیان نامعلومی با یکدیگر پرسش و پاسخ کردند. رفته رفته این روند به نظر آنچه دیده می شد و آنچه گمان وجود آن می رفت خسته کن نمود. خواستند تا دیگرگونی یی در روزگارشان ایجاد کنند. همه ی پرسش های هر آن چه دیده می شد و آن چه گمان وجودش می رفت، پاسخ یافت. می بایست دنبال چاره یی دیگر می گشتند. پس بزرگان شهر را گرد آوردند و ابلاغ کردند که ما از شما خسته شده ایم. اگر می خواهید زنده بمانید باید دوباره به ما باج بدهید.
ابراهیم دم دروازه رسید. به بالا و دو سوی چهارچوبه ی دروازه خیره نگریست. از مردم شنیده بود که برای ساخت دیوار شهری که دروازه اش به بَرداری دو قد انسان بود، اشخاص بسیاری کشته شده بودند. در پله ی چپ دروازه، در میانه ی آن و در پله ی راست، نزدیک به نیم گز بلندتر از کف زمین، دو تنه ی درخت برای بستن دروازه کار گذاشته شده بود که چلیپاگونه دو پله را به یکدیگر پیوند می داد و به وسیله ی کسانی به جز از سربازان بسته می گشت. ابراهیم نفس نمی کشید، از بن سینه هوای دروازه را در سینه حبس می کرد. شاید در ذهنش ابعاد آن را می سنجید تا همه چیز آن را بر شانه هایش احساس کند. زمان درازی را به همین حالت گذراند.
بزرگان شهر به آن دو پاسخ منفی دادند؛ سپس به همه ی شهریان گفتند نوبت آن فرا رسیده که در پی براندازی آنچه دیده می شد و آنچه گمان وجودش می رفت برآیند. مردم با انجام این فرمان بزرگان گام در راه دیگر زندگی شان گذاشتند. بر نیروی آنچه دیده می شد و آنچه گمان وجودش می رفت پیروز آمدند. سپس فرمان تازه یی از سوی بزرگان صادر گشت. حالا به جز از اندیشه درباره ی خود و پرسش و پاسخ برای رفع دشواری های خود به چیز دیگری نمی کوشیدند. ابراهیم که سال ها در حسرت دیدار دروازه خون دل می خورد، می سوخت و می تپید، مبهوت در چهارچوبه ی آن ایستاده بود. پهلودری راست را با دست راست لمس کرد، به سوی پهلودری دیگر آمد و با دیگر دست آن را حس نمود. چشمانش را که به سردر دوخت نگینی را دید که سبز می زد. از آن پا به این پا که شد، دید رنگ نگین گرد و شش گوش، دیگرگون شد. کمی جنبید، نگین سیاه گشت، آن سوتر رفت، سرخ شد... نگین با هر جابه جایی کوچک رنگ دیگری به خود می گرفت. چشمانش را برای درک جلال آن بست. دستانش را دیگر احساس نمی کرد.
چشمانش را که گشود به دلش گشت از خیر گذر از دروازه بگذرد و از جایی که آمده بدان برگردد. پرسش و پاسخ برای مردم همچنان شیرین و دلکش بود و آن را پاره ی تن خود می دانستند. گاهی کار به آن جا می کشید که خود را چیزی جز آن نمی پنداشتند. ابراهیم خم شد و دو دستی لخه ی دروازه را به دست گرفت، ولی زود راست شد و نگاهی دوباره به سردر انداخت. مردم به اندازه یی پرسیدند و پاسخ دادند تا روزی رسید که وابستگی شدیدی میان آن ها در اذهان شان ترسیم شد.
ابراهیم دو سه بار که پرید و دستش به سردر نرسید، احساس ناامیدی کرد. زندگی مردم بدون وجود یکدیگر برابر با مرگ شده بود. کم کم انزجار و نفرین جای وابستگی را گرفت و بسیاری آرزوی مرگ کردند. آرزوی دیگران نیز ترک شهر بود، اما هیچ کس نمی دانست کجا باید رفت؟
ابراهیم که از همه چیز خود را جدا کرده بود، سرش را پایین انداخت. صلابت دروازه چنان سهمگین بود که چشمانش پس از آن که از چهارچوب دروازه گذشت هنوز بر کاسه هایش سنگینی می کرد. او به همان جایی می رفت که مردم شهر نمی دانستند کجاست.
***
ابراهیم از دروازه شهر بسیار دور شده بود. به پشت سرش نگاه کرد. سیاهه های شهر را دید که دروازه اش ناپیدا بود. درون شهر سفید و بیرونش سیاه به نظر می رسد. شگفت انگیز است! طرح دروازه ی نخودی و دیوارهای گلی درون شهر به یادش آمد. تا به آن هنگام کسی رفتن به خارج از شهر را تجربه نکرده بود، چون اگر کسی بیرون می رفت حتما افسانه یی درباره ی او و سفر و چشم دیده هایش ساخته می شد. هرچند مردم نادیده سخنانی درباره ی بیرون شهر پراکنده بودند. نخست بودن، معنا و تعبیر دیگری دارد. او نخستین کسی بود که از شهرشان خارج می گشت.
از دروازه که گذشت مردمی پراکنده را دید. کسی ترازوی دستی یی به دست داشت و دیگری پولی از جیبش می کشید. دو زن را دید که با نگاه های شهوانی شان او را به سوی خود فرا می خواندند. پارچه فروشی تکه یی را گز می کرد.
کنار گاو پوست کنده یی که سربه پا بر چنگکی آویزان بود مردی ایستاده را دید که ساتورش را پی درپی و یکنواخت بر آن فرود می آورد. به سوی مرد موی دراز ایستاده نگاه کرد و کاکایش را دید. کاکایش ساتور به دست صاف ایستاده است. کاکایش لبخند تلخی به او زد، دوباره رو به لاشه کرد و آغاز به تکه تکه کردن آن نمود. از بازار که گذشت چند خانه را سمت راست خود دید، گلی، با لبه های دیواری که به شمع آب شده می مانستند. پنجره هایی با شیشه های رنگی و چارچوبه ی چوبی، بهارخواب هایی تابستانی که با شرایط آب و هوایی آن جا نمی خواند. زیر لب نجوا کرد، چه اندازه همانند خانه های محله ی سبردون است. به پیرامونش نگاه انداخت. احساس شکست کرد. باید از کسی بپرسم. ولی از کی؟ من که زبان آن ها را نمی فهمم. با زبان اشاره می پرسم. رهگذر پیری را که ریشش مماس با سطح گردنش بود، چشمان گرد، ابروی پیوندی یی که در گوشه ی چپش بریدگی یی دیده می شد، و بینی بی بند داشت، تصویر بزرگ شهرش را در ذهنش زنده کرد. با انگشتان و حالت چهره اش چیزی از او پرسید، اما ناباورانه شنید که پیرمرد به زبان خودشان به او پاسخ داد. ابراهیم با دریافت پاسخ، باز احساس شکست کرد. شکست از یک رقیب که برای دومین بار او را در هم کوبیده بود. این رقیب از هنگام ورود او به شهر نو او را فریفته بود. بیرون از شهر هم تفاوتی به چشم نمی رسید، همان زرق و برق، همان رنگ و بی رنگی، همان و همان ...سکوتی آمد. حقارت بر شانه ی افتاده ی ابراهیم سنگینی می کرد و باعث می شد جرات بازگشت به شهر خود را نکند.
به راه افتاد و همچنان برای یافتن آنچه از شهر خارج شده بود، سرگشته به بالا و پایین چشم می دوخت. لختی گذشت و به جوی آبی رسید. احساس خفه کننده یی در گلویش پس از ناامیدی و شکست داشت. خم شد تا کمی آب بنوشد. در جوی شفاف و گوارا چهره یی را دید. صورتی تکیده و پژمرده که بیشتر از سن و سال خودش بود. چشمانش بی سو بودند و هیچ درخشندگی گیرایی در آن دیده نمی شد. آب چنان راکد بود که گویی به سوگ چهره یی نشسته که در آن خیره می نگرد. چهره یی کشیده و ریش کم پشت که در زیر گردن خال سیاه بزرگ جلوه می کرد و موهایی گردزده. انتهای ابروی راستش درازتر از ابروی چپ بود. همین که خود را دید نخست یکی دو بار چهره را به دو سو کج و راست کرد، چهره درهم کشید و خندید، ولی دید که ابراهیم هنوز ابراهیم است.
نیرویی ناخواسته که از پس چهره و چشم ها و در مجموع اندامی که در آب بازتاب یافته بود او را در خود می بلعیدند. دو نگاه، یکی از درون آب و دیگری از بیرون آن در هم تنیده شده بودند. آن چه بر آنها می گذشت سکوت بود. شانه های ابراهیم سبک شد، دست هایش رها شدند و گردنش بیشتر به سوی پایین خم شد. جذبه ی تصویر می رفت که به از خودبی خودی دیگرگون شود و او را بیم زده سازد. بیم از این که مبادا آنچه داشتم به آنچه در شرف آن هستم با هم همخوانی نداشته باشند. پیش از عبور از دروازه انگیزه ی گذر و دیدن شهر بیرون از شهر خودش او را به اینجا کشانده بود. و حالا که همه ی شهر را دیده بود تنها به چهره ی خودش در آب خیره گشته. دیگر یک اندیشه ی کور هم به دریچه های تاریک ذهنش راه نمی یافت. جمله ی معروف تکرار می گشت، "اگر به خودت خیره شدی، مرحله ی نوین زندگی ات را دریافته ای".
ابراهیم نگاه از آب برداشت و متوجه شد آب به سوی شرق روان شده است. به آن سوتر نگاه کرد و دید چهره اش در آب گل آلود بازتاب یافته است. تصویرش از او گریخته بود. دو سه بار پلک زد اما دید چهره ی خودش در ابعاد کوچک مربع گونه سراسر جوی را دربرگرفته است. درست مربع هایی به اندازه ی چهره ی خودش. همان اندازه اولی که خود را در آب دیده بود. به نظرش رسید چون بسیار به خود خیره مانده بود، حالا آب را کاملا خود می دید. به پدیده یی که به ساخت سنگی بود چشم انداخت. متوجه همان چیز غریب شد، خود را دید که در هیئت سنگ به او رخ می نمود. به در، دیوار، خانه، چوب، ریگ، زمین و هر آنچه وجود داشت نگاه کرد. یک چیز یکتا را می دید، خودش را. خودش بود که سنگ بود، خودش بود که زمین بود، خودش بود که در آسمانی که از این پیش آبی بود، دیده می شد. تنها خودش را می دید. خودخواهی به من دست داده است. نمی دانست برای رفع خودخواهی متوسل به چه شود. همه چیز برایش مانند نگین شش گوشه ای شده بود که می درخشید و رنگ به رنگ می شد. شاید نگین شش گوش نیز زمینه ی این دیوانگی را برایش می چید یا نشانی بود از چنین آینده ای.
وحشت زده دوید. دوید و دوید تا تصویرش گم شود. تصویر، تصویری نبود که ذهن آن را بیافریند. تصویر از ملکه شدن بر ذهن هم گذشته بود. تصویر را درهمه چیز می دید. هنگامی که از نفس افتاد به درختی تکیه داد و نشست. چشمانش را بست و آن چه را دیده بود در مغزش یک بار بازنگری کرد. خودش در همه چیز بود. سرمای تکان دهنده یی ناگهان بدنش را در نوردید و لحظه یی او را از هرچیز فارغ کرد. به گونه یی نفس نفس می زد و سینه اش بالا و پایین می رفت که گویا از چیزی هراسیده باشد.
نمی توانست این مسئله را با خود بسنجد، مغزش از کار افتاده بود. به یاد همان افسانه ی کهن افتاد. انسان سه مرحله تحول را به خود می بیند. نخست با طبیعت و در مغاره ها زندگی می کند. در آن جا از همه چیز می هراسد و به پدیده های موهوم و طبیعی روی می آورد تا زنده بماند. مرحله ی دوم، هنگامی است که او دیگر از طبیعت بیمی به دل راه نمی دهد و می کوشد از مرحله ی اول پا بیرون گذارد. در همین جاست که به قدرت خرد پی می برد. مدت های درازی اسیر نیروی مردافکن آن می گردد. در این مرحله چون هر پدیده یی را محکوم می نماید و از میان می برد، دیگر بار به طبیعت روی می آورد تا مرحله ی سوم را آغاز کند. در مرحله ی سوم، طبیعت را شناخته، به عظمت خرد پی برده، با آمیختگی آن ها و نیروی نهفته ی انسانی همه چیز را می شناسد. و چون همه چیز را در خود می بیند و خود را در همه چیز، وارد مرحله ی سوم می شود. این مرحله، دوره پایانی است، هر که در آن داخل شود ...
ابراهیم قدرت تازه یی در خود حس کرد. بی اراده بدون این که از دستش برای برخاستن کمک بگیرد بلند شد و بی حرکت ایستاد. او جهان شده بود و جهان او. این من و او بودن، هستی تازه یی به او بخشیده بود، هستی یی که به خاطر آن از شهر بیرون آمده بود.
شL 2 P0 دش چیزی، نه می فهمید و نه احساس می کرد. فقط شرمی نادانسته و کرختی ای ناگهانی بر او سیطره یافته بود.یک بار دیگر کوشش می کند تا با سرفه ای سخت، هم گلویش را صاف کند و هم به همین بهانه حداقل خود را از این درد برهاند. نکند همه ی دردها بهانه هایی برای زندگی باشند؟ گاهی همین دردها ... همیشه درگیر فکرهای آشفته بود. فکر می کرد انسان ها هر چه کرخت تر می شوند، هذیان فکری شان هم بیشتر می شود. چشمانش را می بندد. در خیال خودش مشت هایش را گره می کند، شصت پای راستش را می فشرد، چند نفس کوتاه و عمیق می گیرد، و می خواهد بی درنگ قفل زبانش را بشکند.با خود می اندیشید احتمالا اشخاص دیگری هم دچار کرختی شده اند. این رخداد نمی تواند تنها برای او پیش آمده باشد. نکند این فضا کرختی باشد؟ حتما از خودش است ... در این جا اشخاص گوناگون گرد آمده اند. اشخاص کرختی آور ند، صنف چهارگوش یا دایره ای چه می تواند؟ شاید همگی در ما کرختی می آورند و ما در دیگران. ناگزیر دیگران نیز به درد من مبتلا بوده اند، ولی کسی چیزی از آن به زبان نمی آورد. امکان این هم هست همین اکنون از همصنفی ها و استاد گرفته تا پدر و مادرش هم کرخت باشند. ولی همه از ترسی درونی حرفی به میان نمی آورند تا مبادا احمق پنداشته شوند.یک بار دیگر به ساعت نگاه می کند. باز هم سه و بیست و پنج دقیقه و چهارده ثانیه. چرا استاد می گوید دو دقیقه فقط وقت دارم، در حالی که من تازه آغاز کرده ام. چرا ساعت ایستاده؟ آیا مشکل از ساعت است، فلسفه ی توقف آن چیست؟ اَه، رفیق اصلا به آن فکر نکن. ساعت که انسان نیست کرخت شود، ولی به دور از عقل هم نیست که در کرختی مطلق، ساعت هم نایستد. نمی دانم آیا ساعت دیگران هم ایستاده است.
دوستش نگاهی به استاد می اندازد و نگاهی به او. گاهی با عجله چیزی روی کاغذ می نویسد و به او نشان می دهد. گاه دست تکان می دهد و او ر از اوضاع باخبر می سازد. معلوم نیست دوستش از احساس او چیزی می فهمد. اگر می فهمد چرا کاری برایش نمی کند؛ و اگر نیست... باز هم فکرهای احمقانه به سرش زد. دوست کاش می دانستی چه قدر پدرت به تو و آینده ات امید بسته است. چهره ی پدرت را به یاد یباور. پسرم کامیابی تو باعث سربلندی ما می شود. این پول ها را بگیر و عرق پیشانی ام را حفظ کن. ولی حالا هیچ پولی از آن ها نمانده، چه طور باید یک حقوق دان خوب شوم؟ برایت از کجا سربلندی بیاورم؟" با گوشه ی چشم دید یکی از دخترها با موبایلش بازی می کند. در این دنیای سگی نه پول دارم و نه کسی. تف بر این دنیا! این لوده هم حالا بس نمی کند و یک دم ور می زند. بس کن دیگر گو به گورت کنند! پس از یک ماه جابه جایی بلاخره چوکی اش معلوم شد. سمت چپ دوستش می نشست. تازه بیست و چهار ساله شده بود.
حالا کسی را می دید تنها بالای چوکی در صنف نشسته و به او خیره شده است. چشمان سیاه، موهای کمابیش ماش برنجی، پسری در حدود 25 ساله بود. همان زخمی را که در کودکی پهلوی گردنش جا خوش کرده بود دیده می شد. زخم به مرورزمان التیام یافته بود، ولی داغش را می شد از آن فاصله دید. فروغ چشمان خودش را داشت. بینی برجسته، چهره ای کشیده که در گونه چپش در هنگام خنده، فرورفتگی ای ایجاد می شد. همه ی ویژگی های پسر، ویژگی های خودش بودند. چهار چشم به هم دوخته شده بود. دو نگاه به هم تلاقی می کرد. از درونی هایشان چیزی نمی شود گفت.در حال خودشان بودند. نه حرفی رد و بدل می شد و نه اشاره. ساعت سه و بیست و پنج دقیقه و چهارده ثانیه، و قلم هنوز پیش پایش، در یک قدمی اش روی زمین افتاده است.












هیچ نظری موجود نیست: