زنان و مردان برهنه
تا چشم کار می کند در این بیابان زن و مرد برهنه دیده می شود. اندام هایی برآمده و مواج در بدن هایی خوش تراش. هنگامی که آن هایی را که می دوند ببینید اراده تان را از دست می دهید و ناخودآگاه ... واسوخت می شوید. تب گرمایی که حرارت معلوم نیست، همه جا در دور و نزدیک چشم را آزار می دهد. در آسمان خورشید را دیده نمی توانم. همین طور به دور دست خیره شده ام که به ناگه سایه ای موشک وار از رو به رویم می گذرد. رو که می گردانم، با اولین نگاه او را می شناسم. ناباورانه است، خواهرم برهنه، دیوانه وار می دود. از من دور می شود و فراید می زند:" دور شوید! کسی به من نزدیک نشود. به من کاری نداشته باشید!" هراسان به دو پهلو نگاه می کند و دور می شود. تا به حال او را با بدن برهنه ندیده بودم. اگر در جای دیگری به این صورت گیرش می کردم ... حالا چه اهمیتی دارد؟
آواز برادر کوچکم که بدون لباس بر روی ریگ ها نشسته و می گرید، مرا به خود می آورد. یعنی چی؟ چرا روی خاک نسشته است؟ احساساتی می شوم و چند گام به سویش می روم. بسیار دوستش دارم، شیرینی خانه است و گرمای وجود والدین. نزدیکش که می شوم دو پای روان بی مو را می بینم که چون چیزی را نبیند یا سر راهش چیزی نباشد، دو لگدی به برادرم زد. برادرم بر اثر دو ضربه سرش شکست. یک للحظه بر سر دو راهی ماندم. براردم را که حالا از سرش خون سرازیر بود و فرورفتگی حاصل از شکستگی در سرش را می دیدم بشتابم، یا به سوی کسی که این کار را کرد بدوم. او هم که پایش به کودک خورد، چند قدم آن سوتر روی زمین افتاده بود. زن بود. از موهای دراز و اندام ظریفش شناختم که زن است. اما وقتی آواز آخ و دردش را شنیدم، مبهوت شدم. فریاد زد او را از من دور نگاه کنید! او را از من ...
مادرم بود، ولی نمی دانم چرا جگر گوشه اش را با لگد زد. و این چنین فریاد می زند.
چند نفس عمیق می کشم، مانند ورزشکاران روی پا نشست و برخاست می کنم، سرم را تکان می دهم و باز دقیق به اطرافم نگاه می دوزم. از خودم می شرمم. مادرم لخت و خواهرم برهنه، هر دو از برادران و فرزندانشان می گریزند. حاضرم به دوزخ بروم ولی شاهد چنین روزی نباشم. هر کس به کار خود مصروف است، و گر نه از گوشه و کنایه های مردم باید آب می شدم. احساسی شبیه به یتیمان به من دست می دهد. یتیمی که مادر و خواهر و برادرش او را تنها می گذراند. به خط مسیری برادر، خواهر برهنه، و مادر دوانم فکر می کنم. به همین خاطر به ناگه پاهایم سست می شوند. احساس می کنم زمین با دستاتنش مرا به درونش می کشد. به دلیل شدت فشار پاها به پایین خم می شوم. آواز دخترانه ای می گوید:" لطفا کمکم کن! ... یادت نیست چه اندازه دوستم داشتی؟ لطفا، لطفا!"
چی گپ است؟ این جا کجاست که مرا آورده اند؟ به کی پناه ببرم؟ یک دم باد ناگهانی ای می وزد و با یک تکان شدید احساس سرمای لرزانی مرا به حال خود می آورد. به وضوح گرمای بدنی را به پاهایم چسپیده احساس می کنم. نفس نفس می زند و پستان هایش بالا و پایین می شود. یک لحظه خاطرات شب هایی به یادم می آید. زود قطعش می کنم.
در این برهنگی کسی به کسی میلی ندارد. قطعا مانند دیگران آرزویم بود با جنس مخالفم باشم. ولی نه این چنین بی پرده. میلی برای نزدیکی با هیچ کس احساس نمی کنم. نه می خواهم به کسی سلام بدهم، نه قدم بزنم، و نه ... خشک و بی حرکت، به طوری یکنواخت به دور و برم می نگرم. نمی دانم چه باید بکنم.
" خوب! من و تو از پیش حسابی داشتیم."
مردی با شکم برآمده و قدی کوتاه به نیمه تخم مرغ شبیه بود، به لاغری دراز که استخوان های رانش از بیرون رونما بود؛ گفت:" یادت می آید چه به روزم آوردی؟ زن و فرزندم را پس از مرگم، و خودم را وقت زنده بودن به خاک سیاه نشاندی؟"
عرق از نیمه تنه بالای ام پایین می ریخت. عرق زود خشک می شد و خاک که بر پوست تنم می خورد، لایه ای نازک از خاک بالای آن می نشست و پوست را می سوزاند. گلویم خشک است و له له می زنم. از جایم حرکت می کنم و به آهستگی و بی هدف به سویی می روم. دنبال چیز آشنایی می گردم. تا این جا مادر و خواهر و ... کاری برایم نکردند. البته من چیزی از آن ها نخواسته ام ولی اگر می خواستم حتما توجهی به من نمی کردند. یک آشنای قدیمی یا دوستی صمیمی می تواند دلگرمی و پشتیبانی قوی ای برایم باشد. می توانم با او بهتر همه چیز را بفهمم. چیزی در ب دلم مرا برمی انگیزد تا من هم به کسی اعتنایی نکنم، به پیش بروم و هر گاه آشنایی را دیدم از او بپرسم این جا کجاست؟ هنوز کاملا غرق این مسئله نشده ام که احساس می کنم با موتری تصادم می کنم.
برای لحظاتی و یا شاید زمانی دراز بیهوش ماندم. چشم که باز می کنم، دو چشم گاوی بزرگ که گویی می خواستند در چشمانم درآیند، به سویم خیره بود. چشمانی که می توانستم دشنام ها را از ژرفنای آن بخوانم. زن پیر و عظیم الجثه ای که بیشتر به پشته ای خار بزرگ ولی خالی می مانست. به طرف دوری نگاه می کند. دوباره نگاهش را به من می دوزد. به من که نگاه می کرد، گونه هایش مانند سگی اصیل امریکایی کشان و آویزان می شد. بینی توشله ای، دو سوراخ کوچکی بود که با سرعتی چند برابر بینی من هوا را بیرون و درون می دادند. دید که برمی خیزم تفی بر زمین کرد و رفت پی چیزی.
هیچ فیلم و داستانی این گونه نبوده است. گریز، تعقیب، گریه، خواهش؛ نفرت، بی اعتنایی؛ همگی شان یکجا شده بودند. به پایین نگاه می کنم تا ببینم کجاید بدن زخمی شده. اولین نگاهم به چیزی می افتد که می شرمم. می شرمم از این که می فهمم خودم نیز عریانم. حس می کنم تیزاب معده ام به حلقم می کوبد. شکمم می سوزد و تکانی می خورم. به دوروبرم نگاه می کنم. منتظر می مانم تا کسی به بدنم خیره شود و بعد، من مرگ را بطلبم. پس از چند لحظه متوجه می شوم حماقت بی معنایی به من دست داده است. حتی یک نفر هم نیم نگاهی به من نیانداخت. گیجی سردرگم کننده ای به سراغم آمده است. خانه ام کجاست؟ سر پناه نزدیک کجاست؟ باز در پهنه ی ناپایان بیابان قدم می زنم.
***
از بیابان هیچ جانداری بیرون نمی شود مگر بمیرد. ریگ های زرد کف بیابان را پوشانده است. گویی زمین هر آن چه خورده ، پس بالا آورده و همه جایش را ناپاک کرده است. هراز گاهی باد خشک و سوزناگی سیلی به رویم می زند و گم می شود. دیگر کسانی را که حیوان خویانه می دویدند نمی بینم. برهنگانی که دیوانه وار گریه می کردند، می خندیدند. کسانی که نسبت به هم احساسی نداشتند. مرگ شهوت و مهر بود. کم کم من نیز آنها را فراموش می کردم. واله و بی هدف دوباره به سویی نامعلوم قدم برمی دارد. پس از چندی، از دور مردمانی که شای انها هم برهنه اند به چشم می آید. با خود گفتم، آنها کی ها هستند؟ چرا همچون دسته ای به قطار ایستاده اند؟ ... نکند باز هم ... خستگی و کنجکاوی نمی گذارد مسیر نامشخصم را دنبلا کنم. کاش کسی همراهم می بود و می رفتیم می دیدیم چی گپ است؟
پیش از این همه می گریختند و فریاد می زدند، ولی حالا که به این دسته نزدیکی می شوم خموشی بر آنها حاکم است. پس از چند لحظه احساس می کنم خودم نیز به ناخواسته به سکوت آنها پیوسته ام. خوب که نزدیک می شوم، احساس می کنم سکوت اینجا حرف می زند. چیزی شگفت انگیز اینجا رخ داده است. پیر و جوان ، زن و مرد، همه می لرزند. عرق بر تنشان نشسته و به پایین چشم دوخته اند. جایی که من ایستاده ام آخر صف است. فکر می کنم آخر صف است چرا که اول صف باید چیزی بدهد یا چیزی بگیرد. چند لحظه که می گذرد همچنان بی حرکت، لرزیان و سرافکنده دیده می شوند. آهسته آهسته فکر می کنم من هم جزئی از آنان ام. قفل دهانم را باز می کنم و می گویم:" پدر جان می توای کمکم کنی.
کسی که آخر صف است پیرمردی است از همه خاموش تر. جوابی که نمی شنوم باز می پرسم:" پدر جان می توانی بگویی اینجا کجاست؟" یک لحظه سکوت و با خود می گویم شاید عمدا کسی چیزی نمی گوید. به او می گویم:" چرا همگی تان ساکت به قطار ایستاده اید؟" سرش را اندکی بلند می کند. چشمانش از کاسه ی سر برآمده و نرینگی اش تا راه درازی کشیده بر خاک دیده می شود. رشته ای آب دهان چسبناک و تهوع آور که از گوش هی لبان ترکیده و نیم بازش آویزان شده، فرسودگی اش را بیشتر نمایان می سازد. می اندیشم حتما در دلش به کارم ...
هنوز هم خاموشی است. از بیم این که پیرمرد به سویم حمله نکند، خود را به عقب می کشم. که این جا هم کسی کمکم نمی کند. از وقتی در این بیابان آمده ام، چیزهای شگفت انگیز و بی معنا زیاد دیده ام. ولی کنجکاوی را چه کنم؟ از کی بپرسم ... چرا ما ایستاده ایم، می دویم، می لرزیم و ...پاسخش به دست کیست؟ آیا واقعا روز قیامت است؟ ما دوباره زنده شده ایم که تقاص کارهایمان را پس بدهیم؟ سوال های گوناگونی همچون امواج مخرب دریا به خیابان های سلولی ذهنم حمله می کنند و افکارم را می شکافند. و گوسفند اندیشه ام را می درند. کنترولم را از دست می دهم. دستانم ناهشیارانه به آسمان بلند می شوند و فریاد می زنم. بیشتر شبیه چیغ است تا فریاد، همراه کلماتی بریده " کمک! به من ... بگویید کجایم؟" و شروع به گریه می کنم. مانند اطفال زار می ززم. شانه های لاغرم تکان می خورند و بی اداره به زمین می افتم.
پیش از این که پایم به اینجا برسد، در خانه ای مجلل زندگی می کردم. هر کس به خانه مان می آمد فقط از زیبایی های آن سیراب می شد. چندین پیشخدمت سفیدپوش، سرویس های بی نظیر برای سهولت زندگی ، موتر، کارخانه، حساب بانکی، زن و غیره در اختیار داشتم. صف بستگان با همان چهره و اندام در خود فرو رفته اند. نگران چیزی اند. تازه ازدواج کرده بودم و باخوش قدمی همدم رییس بزرگترین شرکت داروسازی جهان شدم. پلان بچه دار شدن را می ریختیم که پایم به اینجا رسید.
آواز سنگینی می گوید:" ای پسر! تو که سرت را بزدلانه پایین انداخته ای. تو را می گویم." این جمله را که می شنوم فکر می کنم حتما پدرم به خاطرم آمده است.
" ما اینجاییم کودن! تو ما را دیه نمی توانی. با شنیدن این گپ فهمیدم پردم نیست. کسی با من صحبت می کرد. امید غریبی به دلم سایه افکند. زود اشکانم را پاک می کنم. همین که می خواهم بپرسم کیستی و از کجا گپ می زنید، آواز سومی برخاست:" ما در آسمانیم، تو احمق ما را نمی توانی ببینی."
در آسمان چیزی نبود. نه ابری، نه خورشیدی، نه ستاره، هیچی نبود. دروغ می گفتند، حتما درمیان صف بستگان اند. از آخر صف به آن سویش روان شدم و با خنده ای به یک یک آنها نگاه می کنم. جواب خنده، خنده است؛ و خنده می تواند آنها را برایم مشخص کنند. صدای دیگر که واقعا شنیدم از آسمان می آمد مانند رعد و برق گفت، کودن ما خدایان هستیم. از آسمان با تو گپ می زنیم. و پشت سرش دیگری گفت امروز اینجایی تا به ما پاسخ بدهی.
خدا، واژه ای که در سراسر زندگی ام دنبالش بودم. چیزهایی از آن دریافتم، و چیزهایی برایم گنگ ماند. خدا در مغزم، پدیده ای بوده است بزرگ و دست نایافتنی و وجودش جنجال برانگیز. نه برای من بلکه برای همه، که بیرون از ذهن است. باورم می شد که روز قیامت شده، و باید تقاص پس بدهم. تقاص آنچه انجام داده ام چند خدا؟ جای تعجب است، همیشه دنبال یک خدا بوده ام از آغاز تا به پایان. اما این جا گروهی از خدایان است، با هماهنگی خاص خودشان. باید پذیرفت و تن به "سین و جیم" آنها داد.
صف بستگان گپ نمی زدند، گویی هرگز چیزی برای گفتن نداشته اند. و اگر چیزی می گفتند، خدایان بر آنها خشم می گرفت، و ... هنگامی که خدایان گپ می زدند، صف بستگان آشفته و گمان بر به پسر نگاه می کردند. لختی خامشی آهنگ بینوایی صف بستگان را نواخت. هر یک با گوشی دراز، زبانی بریده، سری بزرگ، کور، بی دست و پا و غیره در فکر خودشان فرق بودند. با سری افکنده به آینده نزدیکی که در کمین شان بود می اندیشیدند.
باد آرام و خشکی که در عین حال طاقت فرسا بود، وزیدن گرفت. در سراسر بیابان خار و خاشاکی به چشم آمد. تپه ها مانند پشت شتر به نظر می رسید. تنها اسنان بود و انسان. پسر هنوز کاملا باور نکرده بود روز بازخواست و جزاست. می خواست بیشتر از ادیان و اندیشه ها و همگونی هایشان بداند. کتاب بنویسد، پیروان ادیان و ارزش هایشان را بشناسد.
آوازی گفت:" خوب جوان، حالا نوبت پرسش رسیده است. اول بگو نامت چیست؟ ما به یاد نداریم که نام این همه بندگان چیست. گاهی نمی دانیم چرا آفریدیم. گاهی آگاهی هایی که از دو جهان داریم، نادرست در می آیند. خوب نیازی به نام نیست." خدا لحظه ای خاموش ماند. هنگامی که صدای یکی از خدایان آسمان می آمد، پسر دنبال سرچشمه صدا می گشت. می خواست تصویری از محل خدا در ذهنش ایجاد کند. دیگر شگفته زده نبود. بیشتر کنجکاوی می کرد. در آن جهان خدا یکی بود. حالا چندتاست. بت پرست، ترسا موبد، بودایی، مسلمان و همگی به خدای یکتا باور عمیق داشتند. بت وسیله ای برای رسیدن به آفریدگار هستی ود. جاندار پرست، جاندار را نمود پاک خدا می دانست ولی چند خدا در این شرایط سوال برانگیز بود.
فکرش را متمرکز ساختو به صحبت های خدا که می گفت اولین سوال را من می کنم گوش کرد. خدا می گفت باید بکوشی تا جواب های درست و قانع کننده بدهی. ما هر کدام به سهم خود از تو سوال می کنیم. می کوشیم تا تو را در تنگنا قرار بدهیم و روانه ی دوزخت کنیم.
گویی کسی با عصب خوابم بازی کند فریاد کردم، این چه معنا دارد؟ باید هرکار اشتباهی کرده ام به من نشان دهید، اگر پایم را کج گذاشته ام متذکر شوید. باز خواستم می کنید تا در تنگنا قرار بگیرم؟ آیا شما عادل هستید یا ظالم؟ خدا غیرد، جوانک نادان! آوازت را بلند نکن! در دنیا هر کاری کردی، هر عملی انجام دادی. دیگر حق اعتراض نداری ... خوب، حالا بگو! ما خدایان همیشه میان خود گفتگو کرده ایم؛ گاهی این گفتگوها به مبارزه علیه یکیدیگر انجامیده است. هر کدام مان خود را برتر از دیگری می دانیم به خصوص من که اگر جایش برسد، همه بندگان را برای برتری ام نابود می کنم. هر چند یک بار سعی کردم، ولی موفق نشدم. من و بندگانم که مرا می پرستند، خود را برتر می دانیم.
" منظورت چیست؟ تو چه برتری ای از دیگران داری؟"
" من از نژاد برترم. بزرگ هستم و با شکوه. و اندیشه ام در آفرینش بی مانند است. هیچ کدام از آنها اندیشه و سایر برتری های مرا ندارند. پس من برترم."
پسر نگاهش را از آسمان گرفت. به صف دور و دراز لحظه ای نگریست. همگی همچنان می لرزیدند. حتی کوچکترین حرکتی برای اینکه نشان دهند چه احساسی از این گپ دارند از آنها به چشم نمی آید. جنگی لفظی خدایان یکی دیگر از این شگفتی هاست. آنها هم بر سر برتری، نیرو و اندیشه مبارزه می کنند. پسر با خود گفت مسئله خدایان به من چه ارتباطی دارد؟ به جای این که پاداش و جزا بدهند، از من نظر می خواهند. مگر من قاضی ام؟! پسراز نزد خدا فرصت خواست و خدا گفت درست است، ولی قوت کم داریم.
خدایان بر سر چه مبارزه می کنند؟ شاید قدرت، خودنمایی، غرور، شاید نیرویشان را به رخ هم بشکند. گویا آنها هم انسان اند. تاکنون هیچ کس نشنیده و نگفته بود خدا یا خدایان با هم مبارزه کنند. پس از لختی فریاد کردم:" هیچ نژادی از دیگری برتر نیست. افکار ممیزه ارجحیت نیست. برتری نه از این نگاه است و نه از آن نگاه. برتری از هر نگاه یعنی تلاش برای گریز از پی بردن به ضعف و نادانی."
دلم بر خود لرزید و دستانم زود عرق کرد. دید که حادثه ای رخ نداد. ادامه داد، اگر اندیشه ی برترت همین برتری نژادی است، سخت در اشتباهی. نژادپرستی، شهوت قدرت را در خود می پروراند. بهای قدرت و رسید ن به آن خون است. و خون یعنی ستمگری، در حالی که تو خدایی و دادگر.
خدا به نرمی و شاید به خاطر حفظ خونسردی گفت:" ولی مانیاز به یکی داریم تا با اندیشه و توانایی و دیگر برتری هایش ما ار از تنگنا برهاند و رهنمایی برای خوشبختی ما باشد. ما همیشه دشواری هایی داشته ایم و همه ی کشاکش های ما بر سر همین است، کسی نبوده ما ار رهنمون شود. آن رهنمون کسی نیست جز آن برتر. من چون همیشه به فکر راهنمایی و سعادت انسانها در بوده ام، پس من برترم. ... فهمیدی؟"
خدا را نمی شد دید. ولی حتما با غرور دست بر سینه اش کوبیده باشد و در رابر دیگر خدایان خودنمایی می کرد. فریاد زد:" تو هم مانند انسانها هستی. به گمان انسانها، یک برتر همیشه هست که باید در پی او بود. ولی چون نمی دانند که آن برتر کیست او را در میان چند تن محدود زمین می گردند. هر ورز به خیال خوشان به کسی روی می آورند که او برتر است، ولی پس از چند روز از همه شان دل زده می شوند. از سویی به سویی می روند. به گمان رزدشان برتر را می یابند. برترین است، نه برتر."
خدا پس از اینکه گپم خلاص شد، فریاد زد:" تو بنده ی گستاخی هستی. باید زبانت را کوتاه کنم. می خدایم. وقتی گفتم برتر هستم، پس برتر هستم. باید پذیرفت!" خدا خاموش شد. سپس همهمه ای در آسمان برپاگشت. پسر پاسخ این خدا را داد. یکی از چند کوه را پشت سر گذاشت. از تپه های شن و خاک در نگاه پسر چون موجوداتی به نظر می رسید که سینه خیز به سویش می آیند. برخود لرزید. بدون این که به عقب نگاه کند چند گام به پس رفت. از درون احساس می کرد، ولی نمی دانست چرا؟
از میان دسته آوازی برآمد. همان آواز دوباره تکرار شد" آه پسر!" پسر به دوردست ها خیره بود. چیزی نشنید. سه باره بانگ برآمد: آوخ پسر، من در این دسته ام. اینجا، به من نگاه کن!" آوازی ناشناس پسر را به خودآورد. برایش بهت آور بود. آواز کسی به غیر از آواز خدایان بود. در جستجوی منبع آن به صف خیره شد.
"پسر من هستم."
نگاهش را گشتاند. فهمید کی گپ میزند. به سویش دقیق نگریست. دختری جوان، با پستان های کشان، پاهایی به فاصله چند متر از هم جدا که در شکمش چاله ای بزرگتر از یک توپ بسکتبال دیده می شد، سر بلند کرده بود.
" پسر جان، آوخ! ما این جا همگی محکوم به خموشی هستیم. این صف را که یکی از دیگری بدتر است، همه به خاطر همین خداهاست. از آن ها پیروی کردیم؛ این شد روز ما. تنها توستی که شاید آسیب ندیده ای. این قانون است. باید سالم بمانی. آوخ..."
دل پسر با نگاه اول به گوم گوم افتاد. دلش برای دختر می سوخت. نه به خاطر خصوصیات جسمی اش در چشم زننده بود، بلکه به خاطر آن که محکوم به خموشی بود. با خود فکر کرد چرا همه شان محکوم به خموشی است؟ آیا این خدایان ... دنباله ی فکرش را نگرفت. دردی احساسا کرد. دهانش تلاخ شد و بین اش به خارش افتاد. دختر دوباره به گپ آمد:" نمی دانم تو کیستی؟ ولی این جا، خدایان آن قدر پرس و پال می کنند تا ناکام بمانی. تا خودت به آن ها تسلیم شوی. این همان قانون است." چیزهای دیگری هم گفت ولی نمی شد شنید. شاید هم نمی شد درک کرد چون آوازش دیگر شنیده نشد.
در همین گیرودار بود که آواز دیگری از آسمان برآمد، خوب جوانک! پرسش خدای اول را جواب دادی. او را ناراحت کردی. حال نوبت من است.
دل پسر برای دیدن نیروی خدایی به دیواره ی سینه اش می کوفت. آرزو می کرد ای کاش کم از کم یک بامر به چشم سر می دید که خدا چه توانایی ای در آفرینش و مرگ دارد. فکر می کرد دیدن قدرت خدا ان هم به چشم سر در شرایطی که خود خدا را در برابر داشت باشی و با او همسخن شوی، چه قدر خلسه آور است. البته بیشتر به شفگت انگیزی، درایت و ژرفای مسئله می اندیشید تا به مسائلی از قبیل خلسه. هر روز به کتاب خانه می رفت. کتاب می خرید. با استاد و بزرگان دین و جامعه گفت و گو می کرد. از آنها نوشته های بسیاری به شکل داستان و کتاب های آموزنده به امانت می گرفت. کتاب هایی درباره ی هستی، خدا انسان.
با بهترین دوستش همیشه از زندگی و مرگ گپ می زد. می گفت خدا برای هر انسانی یک بار خود را نشان می دهد. ولی هر انسان به او پاسخ "نه" می گوید. دوستش لبخند می زد و می گفت خدا به هر گونه ای برای ما خود را نشان می هد. اما انسان یک بار او را بشناسد. می پرسیدم چرا می گفت " دلیلش به اندازه ی همه مخلوقات و موجودات است." آن قدر گفت و گوی شان داغ می شد که سروصدای کسانی را که در کتاب خانه بودند، آتش شورشان فروکش می کرد. پس از آن یا به خانه می رفتند و یا جایی دیگر برای مباحثه بیشتر پیدا می کردند.
خدای دوم از شکست خدای اول آغاز کرده بود ادامه داد، خوب توجه کن. سوال من این است. ... آیا از زندگی ات در جهان پشیمان نبوده ای؟ ... چه باید می کردی که نکردی و چه نباید می کردی که کردی؟"
" ما هستی نیافته بودیم تا بر پایه ی بایدها کار می کردیم و می زیستیم، بلکه آفریده شدیم تا زندگی کنیم، با نبایدها. پاسخ به زندگی به پرسش چه می کنیم؟ است، و نه به چه باید بکنیم؟ اگر باید بود، خدا پاداش و سزایی برای ما نمی داد. بکن و نکن، مرا در بند اندیشه ی کوتاهم می کند. و آن گاه است که، اندیشه و باورم تنها از طریق خودم دریافت پذیر می باشد ... و این یعنی زندگی رخنه پذیر که زندگی ای است که در آن هستی خدا و عدم آن با هم برابرند ... از زندگی ام هرگز پشیمان نبوده ام."
خدا چنان خندید که گویی بام آسمان بر زمینیان ویران می شد. پسر دست به کمر زد و گردنش را بلندتر کرد. خنده ی خدا بریده شد و گفت:" اگر در یک چارچوب زندگی نکنی، از بندگسیخته می شوی. به هر دری و سری می زنی تا راهت را بیابی و در پایان سرگشته و پریشان خودکشی می کنی. پس چارچوب و محدوده ای که دربرگیرنده ی باید و نباید است، زندگی زیبا و درخوری را می آفریند."
لبخند زننده و گوشه داری بر گوشه ی راست لب پسر نشست و در گونه اش چاله ای پدید آورد:" محدوده و چارچوبه ی تو، همه را به بن بستی می برد که خود همان چارچوبه است. چنبره ای که تو از آن یاد می کنی، راه بیرون رفتی ندارد و آغاز و پایانیش یک چیز است، اسارت! ارزش ها، ارزش هایی اند سخت و قالب بندی شده."
با آهنگی نفس بُر فریاد کرد:" تو جوانک بسیار گستاخی می کنی. می بایست گفته ی همان خدای پیشین را عملی می کردیم و پیشاپیش به دوزخت می فرستادیم ..."
" گویا دوزخت نیز چارچوب بندی است، و روزی باید آتش گرفت و شکنجه شد، ولی روزی دیگر نباید. و مانند بازی کودکان..." و سپس در حالی که با دست به رانش می زد، قهقه زد. شکمش را دو دستی فشرد و پایک می زد و به دو سو خم و راست می شد. و در همین حال خنده ای دیگر از آسمان برخاست که پسر و بندگانش نیز آزا را شنیدند. خدایان بر خدای دیگر و پاسخ و پرسش آن دو می خندیدند و او را نیشخند می کردند. " تو هم ناکام ماندی ... نکند دیگر ...در رویارویی یک جوان خاموش ماندی و خشمگین شدی؟" نیشخند خدایان ادامه داشت که با پرخاش خدای دوم آرام شد. خدا پسر را آواز داد و فریاد کشید:" من و بندگانم بر چرخه ی باید و نباید می گردیم. من خدا هستم و نیرویی بیکران در همه کار دارم و در برابر خرد تو کودن، گنگ نمی مانم. من با دید به هوش و خردم می گویم زندگی در بر چارچوبه ای به پیش می رود و سخن من را همگان باید بپذیرند، چون خدایم." و در جمله های پایانی آهنگ سخنش مانند پادشاهان شد.
پسر در پاسخ خدا سخنی نمی گوید، چون می داند که دیگر خدایان به او و گفته اش اعتنایی نمی کنند و او را پس می زنند. پیرمرد لال و گنگ، پاهای لرزانش که از سرمای شرم و عمل می لرزیدند، به پیش جنبید. یک گام که به سوی پسر نهاد، نرینگی اش زیر پا شد و آواز چیغش به آسمان رسید. خدایان که از گستاخی پیرمرد آگاه شدند رو به او کردند. پیرمرد توانست تعادل خود را نگه دارد و گامی دیگر به سوی پسر برود. هنوز پایش به زمین نرسید که با روی به زمین خورد و دیگر نجنبید.
دسته که نابودی پیرمرد را این چنین دید، دهانشان باز ماند و عرق ترس از بدنشان سرازیر شد. پسر توانایی خدایان را به چشم سر دید و با لرزه هایی تکان دهنده پیامد آن را حس کرد. سرش میان دو شانه ی کم بر و لاغرش فرو رفت. باد تندی در در یک دم فضای بیابان را پر کرد و خاموشی مرگ باری در بیابان و خشمی آرام بر آسمان فرود آمد. باد سوزان و شتابان با گذر از پهلوی گوش، در آن خاموشی چنان با جان می آمیخت که قلب را ایستاد می نمود و رگ ها را بند می ساخت.
" من خدایی هستم که از تاریخ خدایی چندان نمی گذرد. حادثه ای در زمین رخ داد و من آهسته آهسته خدا شدم. در آغاز پیروان کمی داشتم، ولی روز به روز به اشکال مختلف در انسان ها رسوخ کردم و سپس همه ی انسان ها را در برگرفتم الی تو. زندگی همه را تحت اداره خود درمی آوردم، مگر تو را . حالا تو را به دوزخ روان می کنم. چون به دستورات من عمل نمی کردی. اما پیش از آن بگو، چرا از همه گریزان بودی، به وجودم پی برده بود، ولی از من دوری می کردی؟"
آواز جدیدی بود، پس باید خدایی دیگر می بود، ولی چه قدر زود. برای این که نشان دهم غافل گیر نشده ام، زود گفتم:" تو را از لابه لای گپ هایت خوب شناختم. تو تنها نیستی، تو و خدایان دیگری هم شاید جدای از این خدایان حاضر دست تان در یک کاسه باشد. همان هایی هستید که پرده بر چشمان انسان ها انداختید. دیواری برایشان ساخته اید تا پشت آن زندگی کنند و به آن چه که می خواهند نرسند."
یک لحظه مکث می کنم. منتظر می مانم تا عکس العملی از سوی خدایان ببینم. توفان، رعد وبرق، شکنجه، عذاب و چیزهایی مانند این ها. ولی گویا همه چیزآفتابی است. بی دردسر و ساده پیش می رود. ادامه می دهم، تو همانی که پس از ... فکر کرد نگوید. آمدی و با پدیده ای به نام علم – هایی خود ساخته – یک زندگی واهی بر انسان ساختی.
احساس کردم برخی از صف بستگان به گپ هایم گوش می کنند.
افزودم :" با سیاست، زندگی ها را به بازی گرفتی. در سیاستت، سیاست نفهتی. با اقتصاد و تنش های آن، نبض زیستن بشر را به دست گرفتی و به سخره اش پرداختی. هنر و اقسام آن را پدید آوردی. با موسیقی، سینما، راسنه ها، مجسمه سازی و ادبیات و ... پرده و دیواری ساختی که انسان نتوانست از پشت آن به زندگی دلخواهش نگاهی بیاندازد. زندگی انسان ها را شما خدایان هنر و علوم به دست گرفتید. باز می گویی انسان را آفریدیم تا پیرو ما باشد. خودتان بریدید و دوختید و پوشیدید، در حالی که ما همیشه برهنه بودیم."
خدا هم بدون کمترین درنگ گفت:" اما هدف ما هیدایت انسان ها به راهی راست و درست بود. سعادت و خوشبختی آن ها هدف مابود."
در دل به گپش خندیدم. گفتم:" اما هدایت انسان ها با چه هدفی؟ با هدف این که آن ها را دلخواه خودت به زندگی وادار کنی؟ یا راه دلخواه انسان؟ ... " باز هم توقف کردم. احساس کردم احساساتی می شوم. افزودم:" پس این جا اختیار چیست؟ نخیر! مجموع تو همیارانت، هدایت انسان ها به مسیر دلخواه خودتان و رسیدن به اهداف خودتان بود. در حالی که انسان با آزادی و اختایر خود باید راه درستو غلطش را تشخیص دهد. شما از بدو تولد شخص تا زمان مرگش ..." نباید پیش از این ادامه می دادم. ولی نتوانستم خودم را اداره کنم.
" آیا این هدایت است، سعادت و خوشبختی شما همین اندازه بی معنا، پوچ و خودخواهانه است؟ هه!"
گرمای این جا چند برابر شده بود و همه اش در سرم جمع گشته. برای لحظه ای راه تنفسم بند شد. گرمای شدید در سر احساس کردم، و پاهایم سست شد. در دلم گفتم باداباد! آن چه خواستم گفتم. حالا هر چه می خواهند بکنند. به آسمان نگاه کردم. سراسر سکوت خموشی ای بود که پس از پاسخ به آن جا حاکم شد.
***
شاید گفتگوی داغ و پر کشش پسر با دیگر خدایان باقی مانده که گاهی پرسش و پاسخ هایشان می شد، چند ساعت، چند ماه، سال یا سده به درازا کشید. در آن جا که خدایان فرمان می رادند، زمان معنایش را از دست می داد.
خدایان مختلفی را شکست داد. هر یک درباره ی دغدغه شخصی یا آن چه برایشان در دنیا مهم بود می پرسید. و همین گونه ادامه یافت. حتا یادش هم نیست به چند خدا یا آوازهایی که از آسمان می شنید پاسخ گفت. شمار آن ها چه دردی را برایش دوا می کرد، می بایست در برابر قانونی که می گفت نباید شکست بخوری و گرنه به دوزخ می روی می ایستاد. ایستادگی و پایداری بود که می توانست با آن ها از پس همه چیز کامیابانه برآید.
آن ها چنان به گفتگو می پرداختند که گاهی پسر می خواست پا به گریز بنهد و با گام هایی بلند در پهنه ی بیابان بی کران بدود و خود را از شر خدایان برهاند. و گاهی نیز خدایی آن سان خشمگین می شد که کینه ای از پسر در دل می گرفت. یک بار پسر در پاسخ خدایی به خدا پرخاش کرد و از خدا روی گشتاند که شماری از خدایان یک سو شدند و پافشاری کردند که او را به سخت ترین شکنجه بگیرند تا پندی برای دیگران باشد.
دختر پستان کشان بر جایش خشکش زده بود، زن، مرد، دهان پاره، بی دست و پا، چشم گشوده و سرشکافته، همگی مانند این که دردی آرام آن ها را از درون می فسرد؛ گاه به گاه فریاد کوتاهی از سینه بیرون می دادند، به آسمان می نگریستند و اشک می ریختند. سپس خسته و درمانده باز بر خود می لرزیدند.
فریاد و گفتگوی خدایان که سر و صدایی بر پا کرده بود، آهسته آهسته به خاموشی گرایید و به زودی خاموش شد. پسر آرام آرام و آن گاه که ناشکیبا می شد، تند تند با دستانی به کمر زده و یا از دو سو گره کرده بر پشت، در یک مسیر کوتاه گام می زد. می رفت و می آمد و می اندیشید. آهی می کشید و با چند دم و بازدم ژرف می کوشید بر روانش مسلط گردد.
در این هنگام یکی از خدایان که آشکار نبود، خدای چندم بود، پسر را از اندیشه و افسردگی با "جوانک!" بیرون کشید. گفت:" ما خدایان با هم گفتگوی بسیاری کردیم که حتما این را از آوازهایمان دریافتی. تو پس از پاسخ های درستت به پرسش های هر کدام از ما که در هر یک سبب رنجیدگی خدایی می شد، پیامد نشست ما این شد." سپس لختی چیزی نگفت، انگار به خدایان دیگر نگاهی انداخت تا ببیند آن ها با سر سخن او را تأکید کنند. پسر که دیگر طاقت نداشت، گفت:" چرا چیزی نمی گویی؟! اگر مرا می کشید، به فرشتگان تان فرمان دهید که مرا به دوزخی که ساخته اید، بیندازند. و یا خودتان مرا به بهشت ببرید! حکم من چیست؟ دوزخ یا بهشت؟"
خدایی دیگر که آوازش کمی بریده به گوش می رسید، گفت:" جوانک نابردبار! چرا دست و پا می زنی و بی خود، خود را خسته می کنی؟" پیر و جوان زن و مرد به آهستگی کمی سر برافراشتند و با چشمان و گوش ها کنجکاوانه خواستند پاسخ خدایان را بدانند، مانند این که هم در انتظار همین دم بوده باشند و از این بیش بازیگرانی بودند که هر یک نقش شان را بازی می کردند. آوازی مانند ندای مرده ی پیرمرد در هنگام مرگ ازدل زمین برخاست.
خدا گفت:" اکنون خوب گوش کن و آماده ی رویارویی باش! از پس پرسش های ما برآمدی. ما تو را از این بیابان بیرون می بریم و رهنمایی ات می کنیم. ... در پایان این بیابان دروازه ای ناگشوده و بسیار کهن کار گذاشته شده که تو باید کلیدش را که در زیر زمین پیش پای دروازه پنهان است، بیابی و دروازه را بگشایی! با رفتن به آن سوی دروازه از بیابان بیرون می شوی.... پشت این دروازه ناگشوده، جایگاه خدایی است که او خدای همه ی خدایان است و پروردگار همه ی آفریده ها. تو باید با او سخن بگویی. اوست که می گوید تو جایگاهت در این جهان کجاست؟ ... اکنون آماده باش تا برویم!"
در این هنگام، پسر دید که پیرمرد با پاهایی استوارو چشمانی درخشان در پایان دسته، خندان ایستاده است. دختر پستان کشان که میان شکمش شکافته بود، با اندامی درخور یک دوشیزه ی زیبا لب به سخن گشود:" درود بر تو ای جوان!" مادرش را دید که با مهربانی همیشگی به سوی برادر کوچکش خم می شد و با بوسه به پیشوازش می رفت. بدهکار و بستان کاری را که در آغاز دیده بود، دست به دست با بدن هایی برهنه و چشمانی که از خنده می درخشیدند، به سوی دسته آمدند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر