۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

تصویر زمین

تصویر زمین

منشی مانند وسوسه یی زودگذر به دفتر او آمده بود و اعلان رسیدن تصویر تازه یی از زمین را به او داده بود. لحن گفتار جمله ی "فرمانده آن چه منتظرش بودید، رسیده" آن چنان بود که فرمانده بی اختیار سر پاهایش ایستاد. لبخند مصنوعی یی به حاضران نشست تحویل داد و با پوزش خواستن از اتاق بیرون رفت. حتما پشت سرم گپ می زنند. مهم نیست. در راه رییس بخشی از او در خواست لحظه یی توقف را با اشاره ی دست کرد، اما او نپذیرفت. گام هایش در آخرین لحظات رسیدن به اتاق به پرش تبدیل شده بود.

دروازه ی اتاق کمپیوترکار را که باز دید، در دو قدمی دروازه بود که گفت، بی درنگ عکس را برایم چاپ کن. هر گاه اضطراب به او دست می داد بدنش می خارید. دستی به پشتش برد و کمرش را خاراند. پیاله ی آبی را که کمپیوترکار فرمایش داده بود و بالای میزش کنار موس قرار داشت، برداشت و نوشید. این لعنتی کی چاپ می شود؟

: فرمانده، عکس از مسیر دوری رسیده. تا کمپیوتر آن را بشناسد و چاپ کند زمان می برد.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

: بفرمایید فرمانده در حال چاپ است.

چشمانش سبز رنگش را بر عکسی که چاپ می شد تنگ کرد. تنها صدای خفیف خش خش چاپ عکس، آرامش اتاق را فرو می ریخت. عکس که از نیمه گذشت، فرمانده لبانش گرد شد و فوتی به نشان افسوس و ناراحتی از شکمش بیرون داد. چشمانش درشت شد، دستانش که مشت بودند، مانند به دست گشتند. فریاد زد: لعنتی، لعنتی! نباید این گونه می شد. تف بر شما! ... حالا باید چه کار کنیم؟ گپ آن ها گمان نبوده، حقیقت داشته است.

کمپیوترکار که این واکنش فوری فرمانده را در برابر چاپ دید پرسید:" ببخشید فرمانده می توانید بگویید این عکس چیست؟ اگر اشتباه نکنم ( به عکس اشاره می کند) این یکی بسیار شبیه زمین ... که خود زمینی است که ما در آن زندگی می کنیم."

با این پرسش حال فرمانده چنان دیگرگون شد که گویی با فشار سوزن پیچکاری او را از خواب بیدار کنند. فریاد کرد:" کشف کردی احمق! مگر چشم نداری ببینی که این همین زمین است؟ این آب ها، این خشکی، این قاره ...

کمپیوترکار گپ او را برید: مرا ببخشید که گستاخی می کنم ولی شاید رنگ چاپ گر خراب شده. چرا که رنگ زمین سیاه نیست، و همه ی چیزهایی که شما گفتید من در این عکس ندیدم.

: پس از کجا فهمیدی عکس تصویری از زمین است؟

: چون آن جا زهره دیده می شود و کمی این سوتر مریخ سرخ قرار دارد.

کمپیوترکار مکثی می کند. چشمهایش راچند بار باز و بسته می کند و می گوید:" فرمانده اما چرا زمین رنگ سیاه به خود گرفته؟

احساس سرمایی به تن فرمانده وارد شد. باعث گشت او چند حرکت لرزش ناشیانه و غیرعمدی از خود نشان دهد. چند بار خواست در اتاق گام برند، ولی اتاق به دو متر هم نمی رسید. چی کنم؟ ... چی کنم؟ ... چی پیامی برایشان بفرستم؟ ... ها!!!

با دست به شانه ی کمپیوترکار زد و او را از بهتی که بر اثر تماشای عکس در آن فرو رفته بود بیرون می آورد.

: زود باش فورا با فضانوردها تماس بگیر و بگو کوشش کنند چند تصویر تازه از زمین بگیرند. زود باش!

کمپیوترکار بی درنگ با فشار چند کلید چیزهایی را که فرمانده می گفت برای آنها می فرستاد. از گفتگویی که میان آن ها رفت و آمد، فرمانده به یک چیز دقت کرد. نیم ساعت بعد. پس از نیم ساعت پاسخ دیگری می توانست بگیرد. پاسخی که خودش دنبالش بود، نه چیزی که فضانوردها به او می گفتند.

نیم ساعت را فرمانده با خودش سپری کرد، تنها. چند دقیقه ی نخست را به اندیشه درباره ی عکس گذراند. برایش غیرقابل پذیرش بود که ببیند زمینی که خشکی اش به رنگ خاکی می زند و دریاهایش به آبی، ناگهان سیاه شود. عکس را روی میز کمپیوترکار گذاشت و خودش تنها به بیرون رفت. هیچ عکسی از زمین را ندیده بود که به جای رنگ آبی و خاکی، سیاه سرد و دردناکی سطح زمین را پوشانده باشد. اما چرا باید سیاه شود، مگر رنگ دیگری نبود؟

آواز کمپیوترکار را که از پشت پنجره رو به پایین خم شده بود و او را صدا می زد شنید. با اشاره ی دست کمپیوترکار، سرش را پایین انداخت و به سوی دروازه ورودی ساختمان دوید. به اتاق کمپیوترکار که رسید، کمپیوترکار پاکت نامه یی به او داد. فرمانده پاکت سفید رنگ را باز کرد و چیزی را که انتظارش را داشت در آن یافت. به آن ورق ها خیره شد. احساس کرد کمپیوترکار در حالی که روبه رویش ایستاده، بر چرخ و فلکی نشسته به او و در حالی که به او چشم دوخته دور سرش می چرخد. چشمانش را بست و همه چیز را تیره دید. طاقت نیاورد و چشم باز کرد دید کمپیوترکار دیگر نمی چرخد.

عکس ها را به کمپیوترکار داد و گفت:" هر چه را در این عکس ها می بینی برایم بازگو کن."

پشتش را به او کرد و به سوی پنجره اتاق رفت. کمپیوترکار عکس ها را که روی میزش گذاشته شد بود گرفت

: عکس اول نشان می دهد ...

مکثی کرد، عکس ها را در برابر چشمانش دور و نزدیک کرد. چند بار ابرو زد و لبانش را به نشان شگفتی جمع کرد.

: عکس اول حاکی از این است که ...

به سوی چشمانش و آن چه می دید شک کرد. این چیست که من می بینم؟ دچار توهم شده نباشم؟

: فرمانده، عکس اول به نظرم سوخته!

: عکس بعدی را نگاه کن!

کمپیوترکار عکس اول را زیر دیگر عکس ها گذاشت و بعدی را نگاه کرد.

: حالا بگو چی می بینی؟

کمپیوترکار به چشمانش گمان بر شده بود. چیزی را که انتظار نداشت ببیند دید. عکس اول را که مماس با کف دستش بود بالا آورد و پهلوی تصویر دومی گذاشت. با یک نگاه هر دو را بررسی کرد.

: فرمانده فکرم می کنم اشتباهی رخ داده.

: چه اشتباهی؟

بر می گردد و کمپیوترکار را که خیره به عکس های در دستش می نگریست و داشت از بالای چوکی اش بلند می شد نگاه کرد.

: فرمانده، تصویر دوم ظاهرا کاپی تصویر اولی است.

: سومی را نگاه کن!

دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد.

کمپیوترکار همه ی ده تصویری را که فضانوردها از چند هزار کیلومتر دورتر از زمین گرفته بودند، از برابر دیدگانش گذراند. شگفتی یی که در دیدن تصویر اول به او دست داده بود، به ترسی از آگاهی مبدل گشت. آگاهی ازاین که چرا همه ی تصاویر یک چیز را بیان می کنند، سیاهی مطلق را. به خود جرات داد و پرسید:" فرمانده! اطمینان دارم که اشتباه نمی کنم. این ده عکس، ده تصویر مختلف از زمین اند. ولی چرا همگی یک گونه اند؟ سیاه می زنند.

فرمانده که هنوز از پنجره به بیرون، به شهر که در روشنایی روز بود می نگریست، گفت:" همین اندازه که فهمیدی زمین سیاه است، بس است."

کمپیوترکار از پشت چوکی یی که پس از دیدن تصویر پنجم بر آن نشسته بود بلند شد. نزدیک پنجره رفت، پهلوی فرمانده با همان حالت بدنی یی که او داشت ایستاد و به بیرون نگاه کرد.

: اما فرمانده این عکس ها که نسوخته اند، پس چرا همگی سوخته به نظر می آیند؟

آرام ماند تا پاسخ فرمانده را بشنود. فرمانده عینکش را از چشم برداشت و چشمانش را با دست مالید. به جای دوردستی از شهر خیره نگریست.

: چون زمین همین گونه شده است.

: منظورتان را نفهمیدم.

: زمین از زمان دوری است که سیاه شده. ما آن را آبی می دیدیم.

: اما چرا همه جای عکس سیاه دیده می شود، در حالی که نیم ساعت پیشتر دیدیم که می شد به روشنی زهره و مریخ را هم دید، ولی در این جا...

فرمانده نگاهش را از شهر برداشت و به کمپیوترکار که به او نگاه می کرد دوخت. به خطوط چهره ی او که

خاطره ی ... خاطره را در ذهنش تداعی نکرد. به سوی میز رفت و عکسها را از بالای میز برداشت.

: نه تنها زمین سیاه شده بلکه شکل گرد و کروی خود را از دست داده و به سطحی هموار و یک دست مانند

دسترخوان بدل گشته است.

کمپیوترکار از تعجب مانند کسی که او را بچرخانند به سوی فرمانده برگشت:" بب ..." و دید دروازه باز شد و

او در اتاق تنها ماند. تنها ماند و نمی دانست باید به چه بیاندیشد. بر اعصابش که مسلط شد و گپ های فرمانده را سنجید، عزم کرد مانند گذشته بی درنگ پشت کمپیوتر بنشیند و بکوشد با فضانوردها تماس برقرار کند.

بصیر بیتا، کابل، افغانستان، 1388

هیچ نظری موجود نیست: