۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

شرط بندی


شرط بندی
آنتوان چخوف
برگردان: بصیر بیتا

شب پاییزی تاریکی بود. بانکدار پیر از یک سو به دیگر سوی اتاق دفترش قدم می زد، در حالی که خاطره ی مهمانی ای که در پاییز پانزده سال پیش داده بود، به یاد می آورد. تعدادی مهمان های هوشمند حضور داشتند و گفتگوهای بسیار جالبی میان آن ها رد و بدل می شد. گفتگوی آن ها حول محور اعدام بود. در میان مهمان ها، تعدادی دانشمندان و روزنامه نگارانی بودند که اعدام را تقبیح می کردند. آن ها اعدمام را تنبیهی می دانستند که در خور یک سرزمین مسیح نشین نیست. برخی شان فکر می کردند حبس باید جانشین اعدام در سراسر جهان شود.
مهمان دار گفت:" با شما موافق نیستم. من شخصا تجربه ای درباره ی اعدام یا حبس ندارم، ولی اگر منصفانه قضاوت کنیم، به نظر من اعدام اخلاقی تر و انسانی تر ار حبس است. اعدام شخص را بی درنگ از میان می برد، ولی حبس به مرور زمان. کسی که شما را در چند ثانیه می کشد، انسانی تر به نظر می رسد، یا کسی که در طول زمان در چند سال زندگی تان را می ستاند
یکی از مهمان ها خاطر نشان کرد:" هر دوشان مساویانه اخلاقی اند، چون هفد شان یکسان است، گرفتن زندگی. حقی وجود ندارد که زندگی ات را که نمی توان پسش داد، از تو بگیرند."
در میان جمع وکیل جوانی بود تقریبا 25 ساله. هنگامی که نظرش را خواستند، گفت:" اعدام و حبس هر دو غیراخلاقی اند، ولی اگر به من بگویند یکی شان را برگزین، حتما دومی را انتخاب می کنم. بهتر است انسان به گونه ای زنده باشد تا این که اصلا نباشد."
گفتگوی داغی برپاشد. بانکدار که جوان تر و احساساتی تر بود، ناگهان خونسردی اش را از دست داد، با مشت بالای میز زد و به سوی وکیل جوان فریاد کرد:" دروغ است. من با شما دو میلیون شرط می زنم که شما حتی نمی توانید پنج سال در یک سلول تاب بیاورید."
وکیل پاسخ داد:" اگر شما جدی هستید، من با ضشما شرط می زنم که نه تنها پیج سال که پانزده سال در یک سلول بمانمک"
بانکدار فریاد کرد:" پانزده سال! آقا، دو میلیون ظرط می زنم."
وکیل گفت:" موافقم. دو میلیون بالای آزادی ام شرط بزنید."
این شرط احمقانه و وحشیانه، بسته شد. بانکدار که در آن زمان چندین میلیون در حسابش داشت، بسیار هوش باز وجدزده شده بود. در هنگام شام خوردن شوخی آمیز به وکیل گفت:" پیش از آن که دیر شود، گپت را پس بگیر. دو میلیون برای من چیزی نیست، ولی تو سه یا چار سال از بهترین سال های زندگی ات را از دست خواهی داد. من سه یا چار سال می گویم، چرا که هرگز بیشتر از آن تاب آورده نمی توانی. فراموش نکن مرد ناخوش احوال، که حبس داوطلبی بسیار سنگین تر از حبس تحمیلی است. اندیشه ی آزادی هر دم چون زهر در تمام مدتی که در سلول است، زندگی ات را به کامت تلخ خواهد کرد. برایت متاسفم."
و حالا بانکدار از سویی به دیگر سوی دفترش گام می زد، همه این ها را به یاد می آورد و از خود می پرسید:" چرا چنین شرطی زدم؟ سودش چیست؟ وکیل پانزده سال از زندگی اش را از دست می دهد و دو میلیون عایدش می گردد. آیا با این کار، مردم متقاعد خواهند شد که اعدام بهتر یا بدتر از حبس است؟ نه،نه! این هوس بازی مردی طمع کارست که بالای یک وکیل انجام شده است."
او چیزهای بیشتری از آن چه در مهمانی پس از چاشت آن روز رخ داد، به یاد آورد. تصمیم گرفته شد که وکیلباید دوران حبس را در گوشه ای باغچه ی خانه ی بانکدار زیر سخت ترین نظارت سپری کند. توافق شد که در طول حبس، او حق ندارد حتا از اتاق بیرون شود، مردم را ببیند، آواز انسان ها را بشنود، و نامه یا روزنامه ای دریافت کند. به او اجازه داده شد تا ابزار موسیقی داشته باشد، کتاب بخواند، ناتمه بنویسد، شراب بنوشد و سیگار بکشد. بر اساس توافق نامه او می توانست با جهان بیرون ارتباط برقررار کند، اما بی سروصدا، از راه پنجره کوچکی که به همین منظور کارگذاشته شده بود. هر چیز ضروری، کتاب، موسیقی و شراب با هر کمیتی را می توانست از ره فرستادن یادداشت به پنجره، دریافت کند. توافق نامه حتی کوچک ترین جزییات برای یک زندگی کاملا محبوس را در برداشتف ووکیل را وامی داشت تادقیقا پانزده سال از ساعت دوازده چاردهم نوامبر 1870 تا ساعت دوازده چاردهم نوامبر 1885 زندانی بماند. اگر او رد آن شرایط هراس بار حتا دو دقیقه مانده به پایان توافق نامه، اقدام به گریز می کرد، بانکدار این اجازه را داشت تا با اعمال زور دو میلیون از وکیل بستاند.
در سال نخست حبس، وکیل، تا جایی که می شد از یادداشت هایش برداشت کرد، از تنهایی و خستگی شدیدا رنج می برد. شب و روز از اتاق آواز پیانو می آمد. شراب و سیگار را منع کرد. او نوشت:" شربا ها هوس ها را برمی انگیزد و هوس ها دشمن یک زندانی اند؛ برعلاوه، هیچ چیز خسته کننده تر از نوشیدن شراب خوب و دود کردن تنباکو به تنهایی در اتاق نیست. در سال نخست رمان هایی با شخصیت ملایم به او فرستاده می شد؛ رمان هایی جذاب عاشقانه، داستان هایی جنایی و تخیلی، کمدی و غیرهه.
در سال دومخ دیگر آزا پیاون شنیده نمی شد و وکیل در خواشت شراب کرد. کسانی که از او آگاه بودند، می گفتند که او در طول آن سال تنها می خورد، می نوشید و می خوابید. گاهی فریاد می کرد و با خودش گپ می زد. کتابی نخواند. هرازگاهی در شب ها می نشست و می نوشت. زمان درازی در شب می نوشت و صبح همه شان را پاره می کرد. یک بار هم آواز گریه اش شنیده شد.
در نیمه دوم سال ششم، زندانی مشتاقانه به یادگیری زبان ها و خواندن فلسفه و تاریخ آغازید. او با حرص و ولع بسیار به مطالعه این موضوعات پرداخت به گونه ای که بانکدار به سختی وقتی به دست می آورد تا کتاب های کافی به او برساند. در ظرف چار سال، شش صد جلد کتاب به درخواست او خریده شد.
زمانی بانکدار نامه ای از وکیل دریافت کرد که:" من این خطوط را به شش زبان گوناگون نوشته ام، آن ها را به مجربان آن نشان بدهید. بگذارید آن ها، آن را بخوانند. اگر آن ها اشتباهی دران یافتند، از شما درخواست می کنم که دستور بدهید در باغ با تفنگ شلیک کنند. با شنیدن آواز شلیک خواهم فهمید که کوشش های من ثمربخش بوده اند. نوابغ همه سنین و کشورها، به زبان های گوناگون گپ می زنند؛ ولی در همه شان حرارتی یکسان شعله ور است. کاش می دانستی اکنون از این که می توانم آن ها را درک کنم، چه شادی بزرگی در خود احساس می کنم. " خواسته ی زندانی انجام شد. به دستور بانکدار دوبار در فضای باغ آواز شلیک طنین انداخت.
بعدا، پس از سال دهم، وکیل بی حرکت روی چوکی اش می نشست و فقط کتاب های "عهد جدید" را مطالعه می کرد. پس از "عهد جدید"، تاریخ ادیان و الهیات جانشین آن شد.
در طول دو سال پایانی حبس، زندانی شمار باورنکردنی ای کتاب خوانده بود. آن گاه به علوم طبیعی روی آورد، و سپس سروده های بایرون و شکسپیر را از نظر گذراند. یادداشت هایی فرستاد و درخواست کرد تا کتاب هایی درباره کیمیا، یک متن پزشکی، یک رمان، و چند راسله درباره ی فلسفه و خداشناسی به او بفرستند. او به گونه ای مطالعه می کرد، گویی که در میا ن آب های دریا، شناور است.
بخش دوم
بانکدار همه این ها را به یاد آورد، و اندیشید:" فردا ساعت دوازده، او آزادی اش را به دست خواهد آورد. بر اساس توافق نامه من باید دو میلیون به او بپردازم. اگر آن پول را به او بدهم، کارم تمام است. برای همیشه دربه در می شوم ..."
پانزده سال پیش او چندین میلیون در حسابش داشت، ولی اکنون می ترسید از خودش بپرسد پولی در کار هست یا نه. قرما در بازار سهام، فکری خطرناک، و ریسکی که او نمی توانست حتا پیری اش از آن رهایی یابد، تجارتش به تدریج به زوال رفت؛ و مردی بی ترس، دارای اعتماد به نفس، مغرور در تجارت، یک بانکدار ساده شده بود؛ که از هر فراز و نشیب در بارزار بر خود می لرزید.
پیرمرد سرش را به نشان ناامیدی تکان داد و نجوا کرد:" شرط لعنتی، چرا مدر هنوز نمرده است؟ او فقط چهل سال دارد. تا قران آخر پولش را خواه د گرفت، ازدواج خواهد کرد، از زندگی لذت خواهد برد، در بازار قمار خواهد زدف و من همچونه یک دریوزه گر حریص به نظر خواهم رسید و هر روز او به طعنه به من خواهد گفت:" تو باعث این چنین زندگی خوشی برای من شدی. بگذار کمکت کنم. نه، خیلی زیاد است. تنها راه گریز از این ورشکستگی و بی آبرویی این است که مرد بمیرد."
ساعت سه بار آواز داد. بانکدار صدای آن را شنید. همگی در خانه خواب بودند، و تنها یک نفر می توانست آواز ناله ی درختان یخ زده را از بیرون بشنود. مرد کوشید صدایی ایجاد نشود، کلید دروازه ای را که سال ها باز نشده بود از جیتش بیرون کشید، در جیب بالاپوشش گذاشت، و از خانه بیرون رفت. باغ تاریک و سرد بود. باران می بارید. باد سوزان و تیزی در باغ می وزید و آسایش درختان را می ربود. با آن که به چشمانش فشرا می آورد، نه می توانست زمین را، نه مجسمه سفید را، نه اتاق مرد را، و نه درختان را ببیند. با نزدیک شدن به باغ، باغبان را دو بار صدا زد. پاسخی شنیده نشد. ظاهرا باغبان به خاطر هوای بد در جایی پناه گرفته بود و در آشپزخانه یا گلخانه خوابیده بود.
پیرمرد اندیشید:" باید شجاعت داشته باشم تا نیتم را عملی کنم. پیش از همه، باغبان مورد سوءظن قرار خواهد گرفت."
در تاریکی کورمال کورمال چند گام برداشت و به میانه ی باغ رسید، سپس مسیرش را در راه باریکی یافت و گورگردی روشن کرد. تخت کسی، بدون روی تختی، آن جا بود، و یک بیل آهنی در تاریکی می درخشید. قفل و مهرهای دروازه ای که به اتاق زندانی می انجامید، سالم بود.
در اتاق زندانی شمعی با روشنایی خیره ای می سوخت. زندانی کنار میز نشسته بود. از پس پشت، موهای سر و دستانش پدیدار بود. کتاب های بازی روی میز پاشان بود، دو چوکی، روی فرش نزدیک میز.
پنج دقیقه گذشت و زندانی یک بار هم روی برنگرداند. پانزده سال حبس به او یاد داده بود که بی حرکت بنشیند. بانکدار با انگشت به پشت پنجره زد، ولی زندانی در پاسخ هیچ حرکتی از خود نشان نداد. سپس بانکدار با احتیاط مهرها را از روی در برداشت و کلید را درون قفل انداخت. قفل صدایی کرد و دروازه باز شد. بانکدار منتظر شد بی درنگ فریاد تعجب و صدای گام هایی را بشنود. سه دقیقه گذشت و در فضا همچنان سکوت حاکم بود. تصمیم گرفت داخل شود.
پشت میز مردی نشسته بود که عادی به نظر نمی رسید. پیکری بود با پوستی خشک و کشیده، موهایی دراز و آشفته مانند موهای یک زن، و بروت هایی پرپشت، رنگ چهره اش زرد کمی مایل به خاکی بود؛ گونه هایی فرورفته، کشیده و باریک، و دست هایی که بالای موهای پرپشت سرش گذاشته بود، و آن قدر لاغر و استخوانی، که دردناک به چشم می آمد. موهایش قبلا نقره ای متمایل به خاکستری بود، و هر کس به این چهره ی لاغر فرتوت می نگریست، باور نمی کرد او تنها چهل سال داشته باشد. بالای میز، پراچه کاغذی که چیزی به وسیله ی دست کوچکی نوشته شده بود، قرار داشت.
بانکدار اندیشید:" بیچاره! او خواب است و احتمالا رویای میلیون ها پل را در خواب می بیند. من فقط باید بگیرمش و این پیکر نیمه مره را روی تخت بیاندازم، در یک لحظه با بالشت خفه اش کنم، و حتا دقیق ترین آزمایش ها نیز نشانه ای از مرگ غیرطبیعی نخواهند یافت. اما،نخست، بگذار ببینم این جا چه نوشته است.
بانکدار ورق را از روی میز برداشت و خواند:" فردا ساعت دوازده نیمه شب، من آزادی و حق آمیزش با مردم را دوباهر به دست مخی آورم. اما پیش از آن که این اتاق را ترک کنم و رویم به روی خورشید بخورد، فکر می کنم لازم است چند چیز را به شما بگویم. قسم به وجدان پاک من و پیش از آن به خدایی که مرا می بیند، به شما اعلان می کنم که از آزادی، زندگی، تندرستی، و همه چیزهایی که در کتاب شما بهره دینا خوانده شده است، سخت بیزارم.
"برای پانزده سال با پشتکار زندگی خاکی را مطالعه کردم. حقیقت را نه در زمین و نه در مردم دیدم، اما در کتاب های شما شرابی گوارا نوشیدم، آهنگ ها شنیدم، آهو و گراز وحشی در جنگل شکار کردم، زن ها را دوست داشتم ... و زن هایی زیبا، مانند ابرهای آسمانی که با تخیل در سروده های نوابغ شما آفریده شده بود، در شب ها آن ها را می دیدم و آن ها به من افسانه های شگفت انگیزی تعریف می کردند که مرا مست خود می ساختند. در کتابه ای شما من به ستیغ البرز و مونت بلانک رفتم و ازآن جا دیدم که چه گونه خورشید بامداد می دمد، و در بعدازظهر آسمان، اقیانوس، و رشته کوه ها را با جامه ای زرین می پوشاند. من ازآن جا دیدم که چه گونه الماسک می درخشید و ابرها ار از هم می شکافت. جنگل های سبز، دشت ها، دریاها، رودها، شهرها، را دیدم؛ آهنگ های دلنشینی و نو نوازی "پان" را شنیدم؛ ادیان نوین پدید می آمدند، همه کشورها را تسخیر می کردند...
از کتاب هایتان بیرام، از همه ی بهره های دنیوی و خرد بیزارم. همه چیز مانند سراب مبتذل، پوچ، تخیلی و اغواگر است. اگر چه شما مغرور و خردمند وزیبا باشید، ولی مرگ شما را از روی پهره ی زمین همچون موش های زیر زمینی پاک می کند؛ و فرزندان شما، تاریخ و جاودانگی تان، نوابغ تان به سان تفاله ای یخ زده خواهد زد، و شما و دنیایتان را با یکدیگر فرو خواهد برد.
شما احمق اید و به راه کژ رفته اید. کژی را به جای راستی پیشه می کنید و زشتی را به جای زیبایی. شگفته زده خوایه دشد اگر ناگهان درختان سیب و مالته به جای میوه، بقه و چلپاسه به بار آورند، و اگر گل های سرخ بوی عرق تن اسب بدهند. من نیز از شما در شگفتم، که دوزخ را با زمین معاوضه کرده اید. من نمی خواهم با شما یک شوم.
" من از این که شما زندگی می کنید، احساس خواری می کنم، از من دو میلیونی که باری در رویاهایم چون بهشت می دیدم، چشم می پوشم. و اکنون از آن بیزارم. شاید من خودم را از حق دست یابی به آن ها محروم کرده باشم، شاید پنج دقیقه پیش از پایان موعد از این جا بیرون بیایم و توافق نامه را زیرپا کنم."
هنگامی که بانکدار نامه را خواند، آن را بالای میز گذاشت، سر مرد را بوسید، و شروع به گریستن کرد. از اتاق بیرون شد. او هرگز، حتا زمانی که در قمار زیان سرسام آوری کرد، این چنین احساس خواری از خودش، به او دست نداده بود. خانه آمد، روی تختش دراز کشید، اما نگرانی و اشک مانع خوابیدنش شد.
روز بعد باغبان بیچاره دوان به سوی او آمد و گفت مردی را که در اتاق باغ زندگی می کرد، در حالی که از راه پنجره پایین می شد، دیده است. او به سوی دروازه خانه رفت و ناپدید شد. بانکدار بی درنگ با پیش خدمتان به باغع رفت و گیرز زندانی اش برایش ثابت شد. بانکدار برای پیش گیری از شایعات بی بنیاد، کاغذ را با چشم پوشی از همه چیز، در بازگشت به اتاق، نزد خود نگاه داشت.

هیچ نظری موجود نیست: