۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

کابلی والا


کابلی والا
رابیندرانات تاگور
برگردان: بصیر بیتا

مینی، دختر پنج ساله ام، دختری است پرحرف. من واقعا باور دارم که او حتا یک دقیقه از عمرش را هم ساکت نبوده است. مادرش غالبا با او در این باره مشاجره می کرد و نمی گذاشت زیاد حرافی کند. خاموش دیدن مینی غیرطبیعی است، و من نمی توانم سکوتش را برای زمان درازی تحمل کنم. از همین رو، همیشه با هم گپ می زنیم.
مثلا یک روز صبح، هنگامی که به میانه بخش هفدهم داستان بلندم رسیدم، مینی دزدکی وارد اتاقم شد، دستش را در دستم گذاشت، گفت:" پدر! رامدایال نگهبان به جای خروس، کروس می گوید! او هیچ چیز نمی داند، نه؟"
پیش از این که تفاوت های زبانی در کشور را برایش توضیح دهم، موضوع دیگری را پیش کشید." چی فکر می کنی پدر؟ شولا می گوید فیلی در ابرهاست که آب از خرطومش می افشاند، به همین خاطر باران می بارد!"
دختر بالای پاهایم نزدیک میز نشسته بود و به آرامی بازی می کرد، بر روی زانوهایش نیمه خیز می شد. من سخت مصروف کار بالای بخش هفدهم رمانم بودم، جایی که پراتاپ سینگ، قهرمان پسر، کانچانلاتا، قهرمان دختر را در آغوش گرفته بود و می خواست با او از راه پنجره قصر بگریزد، ناگهان مینی بازی اش را یله کرد و به سوی پنجره دوید، در حالی که فریاد می کرد:" یک کابلی والا! یک کابلی والا!" مطمین شدم در خیابان پایین یک کابلی والا به آهستگی از آنجا می گذرد. کالای محلی فراخ و خاکی رنگ پوشیده بود، و لونگی ای بلند، بیگی به پشت، و جعبه های انگوری به دست داشت. نمی توانم احساس دخترم را با دیدن آن مرد بیان کنم، ولی او کابلی والا را با صدای بلند آواز می داد. آه، فکر می کردم، کابلی والا به خانم ام خواهد آمد، و من هرگز بخش هفدهم رمانم را تمام نخواهم توانست. دقیقا در همین لحظه کابلی والا چرخید و به بالا به سوی دخترم نگریست. دختر وقتی او را دید، به شدت ترسید، به سوی مادرش فرار کرد، و پنهان شد. او تصور می کرد که در بیگ مرد، دو یا سه طفل مانند خودش پنهان هستند. در همین هنگام، دوره گرد به آستانه در آمد و با لبخندی احوال پرسی کرد.
موقعیت قهرمان هایم بسیار حساس بود که با آمدن کابلی والا، از نوشتن دست برداشتن و چیزی از او خریدم، مخصوص حالا که مینی او را آواز داده بود. چند چیز خریدم و شروع کردم به صحبت درباره ی عبدالرحمان خان، روس ها، انگلیس، و مشکلات مرزی.
دوره گرد همین که خواست برود، پرسید:" و دخترک کجاست، آقا؟"
من، فکر می کردم که مینی بر ترس بی جایش غلبه کرده است، دختر پهلوی چوکی ام ایستاده بود، کابلی والا و بیگش را تماشا می کرد. کابلی والا چارمغزها و کشمش هایش را به او تعارف کرد، ولی دختر وسوسه نشد و خودش را با همه شکش که بیشتر می شد به من چسپاند. این نخسیتین دیدارشان بود.
یک روز صبح، چند روز بعد، همین که خانه را ترک می کردم، شگفت زده مینی را بالای چوکی ام نزدیک در، خندان و گپ زنان در حالی که بالای پاهای کابلی والا یشسته بود، دیدم. هیچ وقت او را شنونده ای مشتاق به جز از صحبت با پدرش، ندیده بودم. قبلا گوشه ی ساری اش به وسیله ی هدایای دوستش، بادام و کشمش پر شده بود. گفتم:" چرا آن چیزها را به دختر دادی؟" و چند سکه از جیبم بیرون کردم و به او دادم. مرد پول را بدون تعلل پذیریفت، و در جبیش غلتاند.
افسوس، یک ساعت پسان تر وقتی برگشتم، سکه ها را در دست دخترم دیدم.
آن را به مینی داده بود، و مادرش، شی درخشان گرد را می دید، بالای دختر فریاد کرد:" آن سکه ها را از کجا گرفتی؟"
مینی با خوشحالی گفت:" کابلی والا آن ها را به من داد."
با تعجب بیشتر فریاد کرد:" کابلی والا آن را به تو داد! اوه مینی! چی قسم آن ها را از او گرفتی؟"
در این لحظه من وارد شدم، و مینی را از شر بلایی قریب الوقوع نجات دادم و سوال های خود را از او پرسیدم. فهمیدم که آ« اولین و دومین دیدار آن ها نبوده است. کابلی والا در نخستین برخورد ترس دخترک را با دادن خسته و بادام از بین برد، و حالا در دومین بار هر دو دوستانی صمیمی شدند.
آن ها بسیار شوخی می کردند و بسیار به آن ها خوش می گذشت. روبه روی او می نشست، و با همه ی نجابتش به هیکل بلند بالای مرد نگاه می کرد، چهره ی خندان مینی شگفت و شروع کرد:" اوه کابلی والا! در بیگت چی داری؟"
با آوازی که از بینی می برآمد، پاسخ داد:" یک فیل!" گل خنده اش پژمرد، شاید، اما چه طور آن دو از شوخی شان لذت می بردند. گفتگوی این دخترک با مردی سال کرده همیشه برای من به گونه ی غریبی سحرانگیز بود.
بعدا کابلی والا، در دیداری دیگر گفت:" خوب، دخترک جان، و چی وقت خانه ی خسرت می روی؟"
امروزه بیشترین دوشیزه های کوچک بنگالی از سال ها پیش درباره ی خانه ی خسر شنیده اند، اما ما که اندکی مدرن بودیم، این چیزها را از ذهن طفل مان دور نگاه داشته بودیم، و با این پرسش مینی باید کمی گیچ شده باشد. ولی او چیزی از خود بروز نداد و با متانت پاسخ داد:" آیا تو آن جا می روی؟"
در میان مردان هم قطار کابلی والا، ور چند، لغت "خانه خسر" دو معنا دارد. یک معنایش حسن تعبیری است برای بندی خانه، جایی که بدون هیچ هزینه ای به خوبی از ما مراقبت می شود. دوره گرد تنومند به سوال دخترم با این معنا پاسخ داد. گفت:" آه"، مشتش را به سوی پولیسی نامریی تکان می داد، " من خسرم را خواهم زد!" می شنید، خویشاوند بیچاره و ناآرام را تصور می کرد، مینی خندید و به دوست تنومندش پیوست.
صبح های پاییز بود، آن زمان از سال که پادشاهان مستدام السطنه به سرعت سرزمین ها را فتح می کردند؛ و من، هرگز از اتام در کلکته، تکان نخوردم، در حالی که ذهنم به همه جای دنیا سیر می کرد، به نام کشوری دیگر، قلبم به پرواز می آمد، و با دیدن غریبه ای در خیابان، دچار خیالات بسیاری شدم؛ کو ها، دره ها، جنگل های دورسرزمینی با اتاقکی در آن، و زندگی ای آزاد و مستقل به دور از وحشیان. شاید این احساسات برای سفر در خیالاتم واضح تر در ذهنم گذتش چرا که چنین گیاهی از قبل در مغرم ریشه دوانه بود. با حضور این کابلی والا بلافاصله خیالاتم به دامنه کوه ها پر می کشید، کوه هایی با گردنه هایی باریک در کمره کوه تا قله های بلند و خشک آن. می توانستم قافله شترهایی را که کالا حمل می کردتند، و تاجران اونگی به سر که اسلح گرم قدیمی همراه داشتند، و بعضی از نیزه هایشان که می درخشیدند را ببینم. می توانستم ببینم- ولی در این جا بود که مادر مینی رشته خیالاتم را گسست، ملتمسانه به من گفت:" مراقب آن مرد باش."
متاسفانه مادر مینی بانوی کم جراتی بود. هر گاه او صدایی را در خیابان می شنید یا کسی را می دید که به سوی خانه می آید، همیشه زود نتیجه گیری می کرد که آن ها یا دزدن، میخواره، مار، ببر، مالاریا، مادرکیک ها، هزارپا، یا یک سرباز انگلیسی اند. حتی پس از گذتش این همه سال، او قادر نیست بر ترسش غلبه کند. از همین رو درباره ی کابلی والا مشکوک بود و از من خواهش می کرد تا مراقب رفتار وا اعمال ان مرد باشم.
می کوشیدم مهربانانه9 با لبخند ترسش را بریزم، اما او با جدیت برمیمگشت و سوال های موقری از من می پرسید.
آیا اطفال هرگز اختتاف نمی شوند؟
ها، پس، این گپ درست نیست که در کابل برده داری وجود داشت؟
خیلی بعید نیست که این مرد هیکل بتواند طفل خورد را بدزد؟
به او می گفتم، هرچند ناممکن نیست، اما بسیار نامحتمل است. اما این گپ کافی نبود، و او همچنان می ترسید. اگر چه شکش بی اساس بود، درست به نظر نمی رسید که از ورود کابلی والا به خانه ممانعت کنیم، و نیز ما هنوز او را به خوبی نمی شناختیم.
باری، در میانه ی ماه جدی، رحمان، کابلی والا، تصمیم گرفت به وطنش بازگردد، و همین که زمانش فرا رسیدف برای جمع آ<ری قرض هایش می بایست سراغ یک یک خانه ها برود. امسال، او همیشه وقت پیدا می کرد بیاید و نیمی را ببیند. به نظر رسیده بود که شایعاتی بین مردم درباره ی یک غریبه پراکنده شده بود، از همین رو او نمی توانست صبح ها بیاید، و عصرها می آمد.
حتی برای من حالا این مرد قدبلند و ژنده پوش با بیگ هایی در گوشه ی تاریک اتاق کمی شگفت انگیز بود، ولی مینی به سویش می دوید، می خندید "کابلی والا! کابلی والا!" می گفت، دو دوست با فاطله سنی بسیار با زبانی ناشناخته و شوخی هایی ریشه دار احساس اطمینان می کردند.
یک روز صبح، پیش از آن که کابلی تصمیم به برآمدن بگیرد، من چتل نویس هایم را جمع می کردم. هوای دلبازی بود. از لابه لای پنجره پرتوهای خورشید به پاهایم برخورد، و گرمای حاصل از آن بسیار دلپذیر بود. نزدیک ساعت هشت بود، و پیادگان اول صبح با سرهایی پوشیده به خانه هایشان بازمی گشتند. ناگهان قال مقالی از خیابان به گوشم رسید، به آن سو نگاه کردم، رحمان را ولچک به دست میان دو پولیس که گروهی از بچه های کنجکاو دنبالشان روان بودند، دیدم. لکه های خون بر لباس های کابلی والا دیده می شد، و یکی از پولیس ها چاقویی به دست داشت. سریع بیرون رفتم، آن ها را ایستاد کردم و پرسیدم چی گپ است.
کمی از یکی، مکی از دیگری، سرجمع فهمیدم یکی از همسایه ها رامپوری شالی به دوره گرد قرض داده بود و دوره گرد کاذبا خریدن رامپوری شال اش را تکذیب کرده بود، و در جریان منازغه، رحمان به مرد آسیب رسانیده بود. حالا رحمان در حالی که سخت هیجان زده شده، شروع به دشنام دادن به دشمنایش کرد. ناگهان، از بالای برنده ی خانه ام، دختر کوچک مینی پدیدار شد.با هیجانی همیشگی گفت:" اوه، کابلی والا! کابلی والا!" همین که رحمان به سوی او نگاه کرد چهره اش روشن شد. امروز هیچ بیگی زیر بازویش نداشت، پس او نمی توانست با دختعر درباره فیل جروبحث کند. دختر فورا سوالش را پرسید:" آیا خانه ی خسرت می روی؟" رحمان خندید و گفت:" قندولکم، ها، همان جا می روم." می دید که پاسخش دختر را نمی خنداند، دستان ولچک زده اش را بالا برد. گفت:" آث، من خسر پیریم را زدم، اما دستانم رسته است!"
رحمان به خاطر حمله ی کشنده اش به چندین سال حبس محکوم شد.
زمان گذشت، و او فراموش شده بود. حتی مینی امیدوارم، از گرفتنش می شرمم، دوست قدیمی اش را فراموش کرد. دوستان جدیدی در زندگی اش راه یافته بودند. بیشتر وقتش را با دختران می گذارند، در حقیقت دیگر کمتر به اتاق پدرش می آمد. من هم به ندرت با او گپ می زدم.
سال ها گذتش. یک بار دیگر پاییز شد، و ما آمادگی ازدواج مینی را می گرفتم؛ قرار بود مراسم درطی روز جسن پوجا برگزار شود. همراه با ایزدبانو دوگا در بازگشت به خانه ی فصلی اش در ماونت کایلاس، چراغ خانه ما نیز خاموش شد و خانه را در تاریکی گذاشت.
صبح هوا صاف بود. بعدا باران بارید، هوا پاک بود، و شعاع های خورشید مانند طلای خالص به چشم می امد. نوری به خشت های کثیف دیوارهای کوچه های کلکته پرتو می افکند. از اوایل سح، آواز موسیقی شنید می شد، و در هر ضریه موسیقی قلبم در سینه می کوفت. آهنگ زوزه کنان بهایراوی، نیز نمک بیشتری روی زخمم می پاشید. مینی من قرار است امشب ازدواج کند.
از اوایل صبح، سروصدا و هیاهو خانه را در بر گرفته بود. در حویلی، سایبان هایی با تیرک های خیزران باید افراشته می شد، قندیل های جرنگ جرنگ کنان باید در هر اتاق و برنده آویزان شود؛ همه جا عجله و هیجان بود. من در اتاق مطالعه ام بودم، هم چیز را تماشا می کردم، به ناگه کسی وارد اتاقم شد، محرتمانه احوال پرسی کردیم، مقابلم ایستاد. رحمان، کابلی والا بود. و در آغاز او را به جا نیاوردم. او نه بیگی داشت، نه موی درازی، و نه هیکلی را سابقا داشت. اما او خندید، و آن گاه او را شناختم.
پرسیدم:" کی آمدی ، رحمان؟" گغت:" دیروز بعداز ظهر، از بندی خانه آزاد شدم."
هرگز با کسی که به همنوعش آسیب رسانده بود، گپ نزده بودم، و هگامی که موضوع را به یاد آمردم، قلبم مشمئز شد، به همین خاهط احساس کردم که اگر تغییر نکند به ایم خدا روگارش بهتر خواهد شد.
گفتم:" مراسم جریان دارد، و من مصروف استم. کدام وقت دیگر آمده می توانی؟"
فورا برگشت تا برود؛ اما همین که نزدیک دروازه رسید، مکث کرد و گفت:" می توانم دخترک را برای یک لحظه ببینم؟" او هنوز فکر می کرد مینی یک خردسال است. تصور می کرد دختر به سویش می آید و صدا می زد:" اوق، کابلی والا! کابلی والا!" خیال می کرد می توانند باز هم مانند گذشته بگویند و بخندند. در حقیقت، به یاد آن روزهای گذشته، او کمی بادام و کشمش و انگور را در کاغذی به دقت گذاشته بود، گویی آن ها را از یک دهاتی دیگر گرفته باشد-سرمایه کوچک خودش از بین رفته بود.
دوباره گفتم:" مراسمی در خانه جریان دارد، و تو نمی توانی کسی را امروز ببینی."
رنگ چهره ی مرد گشت. لحظه ای مشتاقانه به سویم نگاه کرد، گفت:" خداحافظ" و رفت.
کمی احساس تاسف کردم، ومی خواستم صدایش کنم، ولی دیدم که او به دلخواه خودش برگشت. نزدکم امد، تحفه هایش را به سویم دراز کرد، وگفت:" آقا، این چیزهای ناقابل را برای دخترک آورده ام. شما آن ها را به او خواهید داد؟"
آن ها را گرفتم و خواستم پولش را به او بدهم، ولی او دستم را گرفت و گفت:" شما حبسیار مهربان استید، آقا؟ مرا از خودتان فکر کنید، پولی به من ندهید! شما دختر کوچکی دارید؛ من هم دختری مانند او در وطن خود دارم. به فکر دخترم افتادم و این میوه ها را برای دختر شما آوردم، نه برای تجارت خود."
این را که گفت، دستش را کنار بیگ تیکه ای بزرگش قرار داد و تکه کاغذ کوچک کثیفی را از آن بیرون آورد. با دقت بسیار آن را قطع کرد و دو دستی بالای میزم گذاشت. نقش دست کوچکی بر آن بود، نه یک عکاس، نه یک نقاش. نقش دستی قلم فرسا که بالای کاغذ افتاده است. در حالی که همه سال هایی که برای فروش کالاهایش به خیابان های کلکته آمده بود، نقش دست دختر کوچکش همیشه همراه خود داشت.
چشمانم پر اشک شد. فراموش کردم او یک کابلی سیب فروش بود، در حالی که من، ولی نه، آیا من از او برتر بودم؟ او نیز یک پدر بود.
نقش و تاثیر دست خط پارباتی کوچک او مرا یاد مینی کوچک خودم انداخت، و بی درنگ کسی را فرستادم تا او را پیشم بیاورند. او بسیار پوزش خواست، ولی من گوش نکردم. ملبس به کالای ابریشم روز عروسی اش، با خالی بر پیشانی، و آرایش یافته چون عروسی جوان، مینی امد و خجلانه روبه رویم ایستاد.
کابلی والا به او خیره شد. دیگر امیدی برای احیای پیوندهای گذشته شان نبود. سرانجام لبخند زد و گفت:" دخترک، آیا خانه ی خسرت می روی؟"
اما حالا مینی معنای لغت "خانه ی خسر" را می فهمید، و تنوانست مانند گذشته بهم او پاسخ دهد. دختر از آن پرسش شرمید و با چهره ی یک عروس در حالی که به پایین نگاه می کرد، روبه رویش ایستاد.
روزی را که کابلی والا و مینی برای اولین بار همدیگر را دیدند، به یاد آوردم و احساس غمگینی کردم. هنگامی که دخترک رفت، رحمان به سوی او خیره نگریست و کف اتاق نشست. ناگهان به فکرش گشت که دختر خودش هم در طول این زمان بزرگ شده است، و باید با دختش رابطه ی دوستی ایجاد می کرد. مطمینا او دخترش را آن گونه که می شناخت، نمی توانست بیابد، برعلاوه، در طول این هشت سال چه اتفاقی ممکن بود بالای دخترش رخ داده باشد؟
صدای موسیقی بلند شد، و باد پاییزی در اطراف ما وزیدن گرفت. اما رحمان در یکی از کوچه های کوچک کلکته نشست و روبه رویش کوه های خشک افغانستان را دید.
چک پولی بیرون کشیدم و به او دادم، گفتم:" پیش دخترت برگرد، رحمان، به وطن خودت، دیدن تو شادی بی نهایتی برای دخترت به ارمغان خواهد آورد."
پس از دادن این تحفه، باید کمی از خوشی های مان را کم می کردیم. نمی توانستم چراغ های برقی نامناسب، نگهبان و خدمتکاران ناراضی داشته باشم. ولی جشن عروسی برای من خوشحال کننده تر از دیگران بود، به دلیل این که در سرزمینی دوردست پدری که زمانی دراز نشانی ازاو نبود، تنها کودکش را دوباره می دید.

هیچ نظری موجود نیست: