۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

مرگ عروسک

مرگ عروسک

مادر آمد و در میانه ی دایره ی ما ایستاد. آنچه را در دستش بود میان پاهایش بر زمین گذاشت. در حالی که هر دو دستش بر کمر بود، ابرو در هم کشیده یک یکمان را بررسی کرد. می دانستم همگی خشک هستیم. حسم این را به من می گفت. کمر مادرم به یک آیسکریم نانی می مانست که از دو بغل دو دندان بزرگ گرفته باشند. حالا که دستانش به کمر بود می شد همچون پیاله هایی که پزشک برای درمان بیماری ام می داد، تشبیه اش کرد. فکر می کنم آلوگک سرخ زیاد خورده و چیزی از آنها لبش را رنگین کرده بود. به دست راستی ام نگاه کردم که دو دستش دراز و با سینه به زمین چسپیده بود. با نگاه فهمیدم حالش خوب است. عروسکی داشت بزرگتر از سرش که ریش کوچکی زیر زنخ عروسک خودنمایی می کرد. دستمالی بر سرش بسته بود که لنگرش به سوی شانه هایش افتاده بود. بلندی دستمال بیشتر به تاج پادشاهی می مانست. دست چپی ام که چهارزانو نشسته بود با صدا مرا به خود خواند. آوازهایی تولید می کرد که مادرم نمی فهمید. برای ما پنج تن بیشتر رازهایی بودند که خودمان می فهمیدیم. او در بغل چیزی نداشت.

مادر فریاد زد: "آرام باشید! سرو صدا بس است. می دانید چی برایتان آورده ام؟ (با سر به میانه ی پاهایش اشاره می کند) امروز چیزی آورده ام که از این پیش تجربه نکرده اید. شما همگی دلتان را خوش کرده اید به آنچه دیر یا زود برایتان داده ایم. این را که می بینید خدای تازه است. نامش خدای تازه است. کوشش کنید به خوبی از آن نگهداری کنید. دیگر نمی توانیم برایتان از این چیزها بخریم. در بازار دیگر پیدا نمی شود."

دندان هایش را به هم فشرد به گونه ای که می شد چرق چرق ها را به آسانی شنید.

"شما همیشه به زیان ما کار کرده اید. پس از این خدای تازه دوست شما خواهد بود. من رفتم. از او خوب نگهداری کنید. او پیش من از همه ی عروسکهایتان از ارزش بیشتری برخوردار است." همین که می خواست از اتاق بیرون برود با پایش کمی خدای تازه را تکان داد. از من دورتر و به دیگران نزدیک شد.

خدای تازه اصلا مویی نداشت، مانند عمویم که در تاریکی برخی از شب ها به خانه مان می آمد. نمی دانم چرا همچون ما بالای چشمهایش یک کمان نداشت تا هنگامی که مادرش را خوشحال می دید با آن کمان بازی کند. از عروسک من که اگر ایستاده اش می کردم تا شانه ام می رسید بزرگتر بود. چشمانش زیبا بودند، اما از سیاهی گردی که در چشم من و عروسکم هست خبری نبود.

باری که سخت به خاطر بازی کردن بسیار با عروسکم خسته شده بودم به آشپزخانه رفتم. مادر را دیدم که می گریید. مرا هم گریه گرفت. مادرم که صدای بلند گریه ام را شنید نیم رخش را برگرداند. از پشت اشکهایم چشمان پر آب مادر را دیدم. مادر بی درنگ کار را بر روی میز گذاشت، ناخودآگاه پشت آستینش را بر چشمانش کشید و به سویم دوید.

"چی شده دخترم، چرا گریه می کنی؟ کی تو را زده؟"

دو توشله ی کوچکی را که از گونه هایم به پایین غلتید بر پشت پایم احساس کردم. مادر که نزدیکم آ»د دستهایم را به چشمانم گرفتم صدایم بلندتر شد.

"دخترم خانه که کسی نیست. با چیزی بازی کردی که آزارت داده است؟ ... نه؟! پس چی؟"

سینه ام تیز تیز بالا و پایین می شد، نفسم بریده بریده بیرون می آمد. مادر با دستمالش آب بینی ام را پاک می کرد. مادرم آهسته دستهایم را کنار زد و دندان هایش را دیدم با لبی گشوده.

"بگو چی شده؟ با عروسکت سرو صدا کردی؟"

یک لحظه حس کردم قلبم ایستاد. گریه ام بند آ»د. سرم را به نشان تایید تکان دادم.

"گریه ندارد دخترم. می خواهی من با او کپ بزنم؟"

بینی ام را با کلشیدم.

"نه! ... مادر چرا این عروسک هایی که دارم همه شان مرا خسته می سازند؟ دیگر آنها را دوست ندارم. برایم یک عروسک خوب بخر که مرا خسته نکند."

اما قرار بود تنها برای من یک عروسک بخرد نه باری همگی.

صدایی شنیده شد و دیگر مادر را ندیدیم. من که به پایه تکیه داده بودم دیدم خدای تازه از همه به من دورتر است. خود را به خدای تازه نزدیک کردم. قانون نبود اما کس دیگری با بودن من حتی جرات به ترک کردن هم نداشت. سینه خیز به سوی خدای تازه رفتم و با نگاه یک یک چهار نفر دیگر را بررسی می کردم. نکند این احمق ها به خانطر خدا پیمان شان را با من بشکنند! نزدیک خدا که رسیدم اساس کردم او به من می خندد. چشمهای آبی اش، موهای بلندی که داشت و ابروهای پرپشتش به او شکوه دیگری می بخشید. چیزی بود که تا به حال ندیده بودم. حتی فکر هم نمی کردم یک عروسک می تواند به این شکل باشد. پایم را به پیش کشیدم اما نشد. باز کوشیدم. به پشت سرم نگاه کردم، بندی را دیدم که یک سرش به پایه ی چوکی که بالایش پلاستیکی پر از چیزهای رنگی بود قرار داشت. به پشت نشستم و هر دو پایم را کشیدم. فرقی نکرد. پای دیگرم را به زمین زدم و باز کشیدم. کاری نتوانستم.

دختری که مرد هم قدی ر ااز گردنش گرفته بود و مرد از پشت سر لباس سفید بلندی که به بالاپوشی دراز و فراخ می مانست و بر میانه ی دستارش پارچه ای سرخ ار گره زده بود، به سویم خندید.

"فرماندهی که پایش بسته باشد چه به درد می خورد؟"

آب بینی اش را بالا می کشد. مرد هم قدش را سخت تر در آغوش می فشارد و آن را می بوسد.

"من که فعلا هخمین را دارم. دیگر نیازی به خدای تازه برای چیست؟"

فریاد کردم: "لعنت به تو و عروسک× این خدای تازه برای همگی است، اما تو می خواهی فرصت داشتن آن را از دست بدهی. تو و عروسکت به دوزخ!"

چند خیز به پس رفتم، سر پا ایستادم، به سختی تعادلم را نگه داشتم و به گمانم دویدم. احساس کردم دیگران نیز به سوی خدای تازه می دوند. پسرک موی سرخ که عروسک مردی نشسته در حالی که گویات به فنا می اندیشد را در یک بغل و زنی چرخان را که در دست خورشد و ماه را داشت پیاپی می بوسید. این لعنتی به زور عروسک زن چرخان ر ااز من گرفت. درست در یکی از شب های دراز زمستان بود. همان شب پدرم، با تحفه ی جشن تولد یک سالگی ام به خانه آمد. از همه دیرتر آمده بود، هنگامی که جشن پایان یافته بود.

تحفه ی پدرم را که پوشی سرخ داشت باز کردم. همان زنی را که حالا در بغل پسرک موی سرخ بود داخل آن بود. چند لحظه نگذشت که پسرک موی سرخ (از آن پس به خاطر پوش سرخ تحفه اورا موی سرخ نامیدم) گریه سر داد. مادرش یش مادرم رفته بود گفته بود کودکم آرام نمی گیرد اگر زن چرخان را به او ندهید. گفتگویشان همین اندازه بود. آن گاه فهمیدم که مادرم دروغ گبفته که هفته ی بعد پسرک را در فروشگاه بزرگ عروسک فروشی دیدم. تنها من و او گپ های همدیگر را می فهمیدیم.

فکر کردم از همه به خدای تازه نزدیکتر شده ام درست حالا که همگی نشسته اند و حتی دختری که همیشه تر می کرد و در بغل انسان برهنه ای را داشت با د و دستی کاملا باز تکیه داده به یک تخته متقاطع، پاهایی چسپیده و گردنی به یک سو متمایل که بر سرش گلدسته ای از خار بسته بودند، تکان نمی خورد. یک ... دست چپم پیش و پای راستم به پس ... دو ... پای چپ به پشت و دست راست به پیش... سه...

با روی سخت چهره ی زمین را می بوسم.

نگاه های دختری که عروسک مردی که بر سرش گلدسته از خار بسته بودند مرا بررسی می کند. دختری که گردم مرد هم قدش را می فشرد، عروسک را کاملا در بغل می گیرد. پسرک موی سرخ دستانش را گرد ن چرخان و مرد اندیشان گره کرد، رویش را برگردان و به ما پشت کرد. من هم سرگرم بازی با ریسمان بسته پایم شدم. بعدا که پاهایمان باز شد از دخترکی که مرد هم قد داشت پرسیدم دخترکی که عروسک مرد گلدسته به سر کجا رفت. گفت چون تر کرده بود مادرش او را برد و دیگر پس نیاورد.

چشمان دخترک دارای عروسک گلدسته به سر می گفت این عروسک باید از من باشد. شما هر یک چیزی دارید که دلتان را به آن خوش کنید. اما این عروسک به من تحمیل شده است. در دل گفتم عروسک خوب به فرد شایسته اش می رسد نه کسی که عروسکش تحمیلی باشد.

پسرک موی سرخ پیشنهاد داد کمی پیشتر بنشینیم تا ابهت خدای تازه را درک کنیم. حالا که پاهایمان بسته است حداقل می توانیم کمی نزدیک تر بنشینیم. خودش نخستین کسی بود که دو عروسکش را با دودلی رها کرد. اما زود برگشت و آنها را در آغوش فشرد. من با عروسکم در بغل تا جایی که می توانستم خود را به خدای تازه باری دیگر نزدیک کردم. می پنداشتم چون از همه جنگاورترم باید خدا از من باشد. لحظه ای نگذشت که سه عروسک و سه نفر را دیدم. همگی به گرد خدای تازه چنبره زده بودیم. هشت چشم دو چشم را نگاه می کرد. شادی دو چشم او هم هشت چشم ما را می دید. و تا حتی شانزده تا را. او عروسک بود و خدا.

چشمان خدا می درخشید. نوری در آن دیده می شود که فرد را در خود فرو می برد و هرگز اجازه ی بازگشت به او داده نمی شود. باید کوشید در دامش نیافتاد. چه بسا کودکان و بزرگسالانی در دامش افتاده اند، غرق شده اند و دیگر خود را باز نیافته اند. سکوت را می شکنم، "فکر می کنم دست هیچ کدام مان به خدا نمی رسد. درست است؟" به یک ی کشان نگاه می کنم. همگی با سر تایید می کنند.

" این خدای تازه است. مادرم او را آورده، اما گفت با آن بازی کنید. و نگفت تنها از آن یک نفر است. چطور؟"

پسرک موی سرخ می گوید: "از هیچ کس نیست یعنی از همگی است."

دخترک دارای عروسک هم قد خودش می گوید: "اما عروسکی که نتوانیم از آن استفاده کنیم چه به درد ما می خورد؟"

پسرکی را دیده ام که در جمع ما نبود.

"تو از کجا آمده ای. چرا با خودت عروسکی نداری؟ مگر نمی دانی اینجا هر کس باید عروسک داشته باشد؟"

"نه! جایم را به پسرکی که سمت راستت بود عوض کردیم."

"چرا؟"

" نمی دانم. اما اگر دستمان به خدای تازه نرسد، بهتر است مانند من اصلا عروسکی نداشته باشیم."

می گویم: "مشکل همین جاست. باید راهی پیدا کنیم که دستمان به آن برسد."

دخترک گفت: "اما پای همه مان بسته است. از تو به پایه، از او (اشاره به پسری که چیزی در آغوش ندارد) به میز بزرگ، از او به تخت خواب و از خودم به گلدانی که زورم به آن نمی رسد."

گفتم: "من که نمی دانم باید چه کنیم، اما این را خوب می دانم پاهایمان محکم بسته است و امکان رهایی نیست. کس دیگری طرحی دارد؟"

به سوی دخترک که نگاه کردم نگاهش را از من می دزدد و عروسکش را می بوسد. پسرک موی سرخ هر دو عروسک را در آغوش گرفته بود. تنها پسرکی که چیزی ندارد به سویم نگاه می کرد. شانه هایش را به معنای هیچ بالا زد.

خشمگینانه گفتم: "چرا به گپم گوش نمی کنید؟"

سه نگاه به سویم متمرکز شد.

" من با شما گپ می زنم ولی شما با عروسک هایتان بازی می کنید؟...گفتم کسی طرحی دارد؟"

پسرک موی سرخ گفت: "به گونه ای گپ می زنی که پدرمان باشی. من که طرحی ندارم." و عروسک هایش را کشان کشان با خود به عقب برد.

دخترک گفت: "از رویه ات خوشم نیامد." عروسکش را بوسید، بغل کرد و به گلدان تکیه زد.

پسرکی که چیزی ندارد گفت: "پس باید من هم عقب نشینی کنم."

یکی به تخت خواب، دیگری به میز و دخترک به گلدان زده بودند. دوباره از همه به خدای تازه نزدیک تر بودم. من که عروسکم را کنار پایه گذاشته بودم خود را تنها احساس کردم. خدا هم کشش و جذابیت پیشترش را از دست داده بود. گویا نمی خواست به تنهایی به من نگاه کند. تنها گپ زدن هم برای درد دل خوب است نه سرگرمی. نرم نرم خودم را به پایه نزدیک کردم در حالی که نگاهی به سه نفر دیگر هم می انداختم.

گفتم: "طرحی در سر دارم. حاضرید با من همکاری کنید؟"

پسرک موی سرخ در میان عروسک هایش به خواب رفته بود. دخترک خود را خم کرده و با عروسک هم قدش که خوابانیده گپ می زد. تنها پسری که چیزی ندارد به من نگاه می کرد.

فریاد کردم: "طرحی به مغزم رسیده. کسی حاضر است با من همکاری کند؟"

پسرک موی سرخ با شنیدن فریادم تکان سختی خورد و سرش که زیر تخت قرار داشت برخورد. پس از فریاد بسیار یک دست بر سر چیغ زد: "طرح داری که داری! چرا مثل کودن ها چیغ می زنی؟ چی کنم طرحت را؟" چشمانش را با پشت دست مشت کرده می مالید.

بی درنگ پاسخ دادم: " به نظر من بهترین راه حمله به خدای تازه است. یا از ما می شود یا ..."

دخترک گفت: "یا چی؟" عروسکش را پهلوی خود نشاند.

پسرک موی سرخ با آواز بلند گفت: "به خدای تازه حمله کنیم؟ احمقانه است. پاهای ما بسته است نه باز. از خواب بیدار شو!"

"می دانم. اما متوجه نشدید. همگی با خدای تازه یک فاصله داریم. اول می دویم و باز می دویم. می دویم و می دویم. همین که به نزدیک اش رسیدیم می پریم. سرانجام ریسمان پای یکی کنده می شود یا پایه و تخت خواب تکان می خورد و یا دستمان به خدا می رسد. شاید هم گلدان بشکند که هنوز ساده تر و بهتر می شود. موافقید؟... ها؟! هر که موافق است دستش را بلند کند." بی درنگ دستم را بلند کردم. پسری که چیزی ندارد دستش را بلند کرد. آن دو به هم نگاه می کردند. دختر منتظر پسر است و پسر منتظر دختر. دلم می خواست به جای آنها بودم و با آواز بلندی می گفتم کاملا موافقم.

"کسی دیگر نیست؟" دخترک لبخند زد و دستش بالا رفت. پسرک موی سرخ که خود را تنها دید پس سرش را خارید. دستش بالا رفت.

"خوب! حالا همگی عروسک هایتان را کنارتان بگذارید."

دخترک گفت: "اما نمی شود با عروسک هایمان حمله کنیم؟ این گونه عروسک ها نیز ما را کمک می کنند."

" نه! نمی شود. عروسک ها که زوری ندارند. اگر می داشتند باید پاهایمان پیش از این باز می شد...خوب، آفرین! حالا نوبت توست دختر. عروسکت را بگذار تا بگویم چه باید بکنیم."

***

روی هوا معلق مانده ام. دست هایم کاملا از هم بازند. مانند دیگران من هم آرزی پرواز دارم. خودم پرواز کرده ام، نه بال کمکی دارم، نه یک سامان بازی و نه همچون مرد پرنده لباسی مخصوص. در این پرواز حتی عروسکم را نیز با خودم نگرفته ام، بدون او آسانتر می توانم بپرم. پاهایم به یکدیگر چسپیده اند.

صدایی می شنوم. پای راستم ناگهان همچون فنر جمع می شود و تا نیم خم. احساس کشیدگی و درد رهایم می کند. سرمای لذت بخشی بر بردنم می دود. با سینه روی خدای تازه می افتم. حالا خدا از من شده است. ما با هم هم آغوشی می کنیم. پایم باز شده و به جای این که من او را بغل کنم، او مرا در سینه اش فشار می دهد.

حجم سنگینی بر پشتم می افتد و شادی زودگذرم به دردی در پشت مبدل می شود. کمرم از میان نیم می شود، حتما عضوی از بدن خدا در بدن من رفته است. نکند من خدا شده باشم و خدا، من.

فریاد می کنم: "آخ! چی بود؟"

حجم دوم و سوم نیز مجال فریاد بیشتر را می گیرند. نفسم در سینه بند مانده. دست خدای تازه به نافم فرو رفته، سرش را زیر گردنم حس می کنم و از پایش خبری ندارم. من خدای تازه شده ام. صدای پسرک موی سرخ را که از بالا می گوید، پای خدا را ببین! به گوشم می آید. آواز نرمی که به خفه شدن می ماند در لاله ی گوش راستم می پیچد. کسی از پایم چندی می گیرد و فریادم بلند می شود. "آخ!" همچون اسپ ها، ناخودآگاه به خاطر درد لگد زدم. لگدم به چیز نرمی می خورد که به تن یک انسان می ماند.

"زود باش پایت را پس کن. کشتیش."

حالا صدای خفه بند می شود و صدای سرفه های پیاپی دخترک جای آن را می گیرد. سپس صدای استفراغ می آید. دست خدای تازه، نزدیک است که نافم را بشکافد.

"حالا که دختر آن سو رفت شما دو نفر هم بلند شوید. من مردم."

حجم سبک تر و کاملا از پشتم خالی شد.

"آخ! اوف!... خدای من! خدای تازه را نگاه کنید!"

نزدیک است از ترس خفه شوم. با دو دست دهانم را می گیرم. گوش چپم وینگ وینگ می کند. زنگ خطر به صدا در آمده است. همین که بالای خدا پریدم دستش شکست. سرش زیر گردنم قرار گرفت. آن سوتر خدای تازه یک دست و بی سر مانده است. هیچ کس چیزی نمی گوید. تنها صدای نفس هایمان شنیده می شود. بغض گلوی دخترک را گرفته اما آهنگ شکستن ندارد.

پسرک موی سرخ ناخنش را به سوی من می برد، به سویم می دود که پسری که چیزی ندارد مانعش می شود.

"هم نقشه از تو بود و هم اولین کسی که پرید تو بودی."

یک گام به عقب می روم: "به من مربوط نیست. اگر شماها بر سرم نمی پریدید خدای تازه زنده می بود."

پسری که چیزی در بغل نداشت پسرک موی سرخ را به کنار تخت خواب می برد و او را بر زمین می نشاند. می ایستد، هر دو دستش را بر سینه گره می زند و با پرخاش به پسرک موی سرخ می گوید: "تو بودی که مرا فریب دادی. اگر پیش از پریدن او به من نمی گفتی من هم بپرم، می توانستیم خدای تازه را زنده نگه داریم."

دخترک می گوید: "همه تان گناهکارید. شما همه با دستهای خودتان خدای تازه را کشتید. ای قاتل ها!"

باید چیزی بگویم که همگی آرام بگیرند و گرنه جنگ بر می خیزد.

"همگی آرام بگیرید. هیچ کس گناهکار نیست. همگی گناهکاریم."

دخترک حالا آرام تر نفس می کشد. عروسک هم قدش را در بغل می فشرد و چند بار پیاپی می بوسد.

"همگی مان به یک نقشه تن دادیم. اگر این کار را نمی کردیم پاهایمان هنوز در بند بود."

هر سه به پاهایشان که دیگر به تخت خواب، میز و گلدان بسته نیست نگاه می کنند. پسرک موی سرخ فریاد می کند: "هی، پاهایم آزاد شدند. می توانم بدوم." و چند چرخ با دستانی باز در وسط اتاق می زند.

"آرام بگیر! حالا وقت دویدن نیست... من یک نقشه ی دیگر برای درست کردن اوضاع دارم."

"چه نقشه ای؟"

" اول باید این خدای تازه را پنهان کنیم تا اگر مادرم آمد حداقل آن را میان اتاق نبیند. بعد باید هر کس جایش را با دیگری تبدیل کند حتی عروسک ها را یعنی کسی در جای قبلی اش که بسته بود ننشیند و عروسکی را که داشت با دیگری عوض کند. خواهش می کنم کسی نگوید نمی توانم. مجبوریم. به هر کس نفری یک عروسک می رسد. این گونه مادر سردرگم می شود و شاید ما را با سوالهایش دو گپه نکند. دیگر خدای تازه ای در کار نیست. موافقید؟"

همگی سرهایشان را تکان می دهند.

"لال که نشده اید؟"

همگی فریاد می کنند: "آری!" می گویم پس بهتر است آغاز کنیم تا مادر نیامده. من تنه ی اصلی خدای تازه، پسرک موی سرخ، سرش و پسری که چیزی نداشت دستش را می گیرد. دخترک هم موظف می شود پاره های ریخته بر زمین از خدای تازه را پاک کند. خدای تازه را در خاکدانی بیرون از خانه می اندازیم. همگی بر می گردیم و بر طبق نقشه کار می کنیم.

فردا کارمندان شهرداری خدای تازه را می برند که در جایی به خاک بسپارند.

بصیر بیتا، کابل، افغانستان، 1388

هیچ نظری موجود نیست: